- تاریخ ثبتنام
- 31/10/20
- ارسالیها
- 538
- پسندها
- 4,269
- امتیازها
- 17,273
- مدالها
- 13
سطح
12
- نویسنده موضوع
- #171
شالگردن دور گردنم رو شل کردم تا یکم هوا برسه. داخل راهرو گرمتر از بیرون بود و خلقم رو تنگ میکرد. چند روزی میشد هوا تکلیفش با خودش معلوم نبود. یه روز خوب بود و روز بعد همه چیز یخ میزد. زنگ کنار در رو چندبار دیگه فشار دادم و به دو طرف راهروی خلوت نگاه انداختم. تو طبقه سوم یه آپارتمانِ واقع در مرکز شهر بودم. آنچنان محل مجللی نبود، اما از ساختمونی که خودم داخلش ساکن بودم یکم بهتر بود. این روزها وقتم آزادتر بود و کاری برای انجام دادن نداشتم. اونقدر میموندم تا یه نفر پیداش شه و در لعنتی رو باز کنه! بالاخره صدای زنونهای رو شنیدم که بلند و کشیده گفت:
- اومدم دیگه، اه!
از سماجتم شاکی بود و ابداً لحن دوستانهای نداشت. دقایقی منتظر ایستادم تا در مقابلم باز شد...
- اومدم دیگه، اه!
از سماجتم شاکی بود و ابداً لحن دوستانهای نداشت. دقایقی منتظر ایستادم تا در مقابلم باز شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش