متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه دوم BSY داستان کوتاه دشت بهشت | زری مصلح نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Z.MOSLEH❁
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 31
  • بازدیدها 1,086
  • کاربران تگ شده هیچ

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #11
- ای بابا... چشم عباس آقا! تکمیل نشده... عه، میگم تکمیل نشده!
و پیدایش می‌کنم. نگاهش می‌کنم که با لذت، به دوستانش نگاه می‌کند و همراه آن‌ها می‌خندد. پسری که در ابتدا از برادرم اسپرسوها را درخواست کرده و الان هم در حال جدال با پسر است، دارد تلاش می‌کند دفتری که صبح هم دستش بود را از او بقاپد. در میان تقلاهای او، سرش با خنده بالا می‌آید و من به سرعت از نرده‌های چوبی فاصله می‌گیرم.
انگار سقفِ قهوه‌ای رنگ، جدا شده و روی سرم فرود آمده که این‌چنین با سرعت، خودم را روی زمین می‌اندازم. نمی‌فهمم دقیقاً چرا، اما با دو دستم محکم از دهانم می‌چسبم. دیگر صدای خنده‌های از سرِ تقلایش را نمی‌شنوم. دو مبل تک‌نفره‌ی طوسی که مقابل هم در مجاورت آن مبلِ زرد و هم‌مدلِ آن‌ها قرار گرفته‌اند را می‌بینم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #12
نگاهش می‌کنم و جوابی نمی‌دهم. زمان امتحان بعدی‌ام را هم بدون اجازه‌ی ورود به جلسه، دارم هدر می‌دهم. البته که من می‌خواستم با رفتن و رسیدن به کافه‌ی برادرم حداقل به او بگویم! واقعاً حس بدی با خود دارم. الان باید رسیده بودم؛ البته اگر این پسر می‌گذاشت! چرا با این‌که نگاهم پر از طلبکاری است او با خنده مرا می‌نگرد؟!
- پس امروزم نمی‌خوای با من حرف بزنی؟ لجبازی یا خوب مغزتو شست‌وشو دادن؟
از لحنش با این‌که توهین و پرخاشی نداشت، خوشم نیامد. این‌که اخم‌هایم شدیدتر می‌شود، این را نشانِ او می‌دهد. کماکان پررنگ‌ترین چیزی که تا به الان در چهره‌اش دیده‌ام را حفظ می‌کند و شانه بالا می‌اندازد.
- فقط می‌خواستم بدونم خوابی یا خودتو زدی به خواب یا مجبورت کردن بخوابی!
- نه لجبازم نه کسی مغزمو شست‌وشو داده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #13
- هندسه دارم...البته اگر می‌تونستم امتحان بدم! پس شاید بهتره بگم هندسه داشتم.
صدای حرکت مداد روی صفحه را حس می‌کنم و او حینی که برایم سر تکان می‌دهد، حواس خود را سخت به نقاشی می‌دهد. بادِ گرم، موهای فِرش را تکان می‌دهند و من...از آن فرفری‌های بور خوشم می‌آید.
- پس ریاضی فیزیک می‌خونی. منم که خب تجربی‌ام. این‌که انقدر درگیری هم می‌گه کارت خیلی درسته؛ پس چرا از امتحانات محروم شدی؟
پس از ثانیه‌هایی نچندان طولانی، سرش را بالا می‌آورد و نگاهم می‌کند. منتظر جواب است و خطوطی را بدون این‌که به برگه نگاه کند، روی آن ترسیم می‌کند. منتظرش نمی‌گذارم و کوتاه جواب می‌دهم که بتوانم سوال خودم را هم بپرسم.
- ربطی نداره چقدر کاردرست باشم تا وقتی هیچ‌کس توی اون دبیرستان از من خوشش نیاد. چرا نذاشتی به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #14
با نزدیک شدن پسر به گوشِ راننده موتور، در ثانیه‌ای محو شده بودند و پس از دقیقه‌ای در چند متر جلوتر، او در ماشین نشست. الان هم که ما این‌جا هستیم! دوباره در بلوار دشت بهشت، روی نیمکت‌های تازه رنگ شده‌اش نشسته‌ایم و او نقاشی می‌کند و من هم اوقات تلخی.
گوشی‌اش را از کنار دستش روی نیمکت قهوه‌ای رنگ برمی‌دارد و با همان دست خودش را باد می‌زند. امروز واقعاً گرم است؛ من هم این را حس می‌کنم! نگاهم می‌کند و سعی می‌کند عرق را از کناره‌های گردن خود پاک کند.
- حقیقتش رو بخوای فقط می‌خواستم نجاتت بدم. برام مشخص بود کجا می‌ری. اینو از منی که از همون اول دبیرستان کارم پریدن با سال بالاییا بود، بشنو که در جریان گذاشتن کسی راه چاره‌ت نیست. فرم مدرسه‌ت که خب برای کرجه و از کشی افشار میای. راهت هم میگه از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #15
شنیدن صدای موزیکی، باعث می‌شود حواسم را جمع کنم و نگاهم را بالا بگیرم؛ به طرف اویی که موبایلش را در دستش نگه داشته و به من می‌نگرد. موسیقی...برایم واژه‌ی عجیبی‌ست. مادرم به لطف پدرم از آن می‌ترسید و پدرم هم از آن متنفر است. نتیجه‌ی این دو، منی هستم که آشنایی چندانی با موسیقی وطنی و غربی و انواع سبک‌ها ندارم. کلافه نگاهش می‌کنم و او متوجه چیزی که می‌خواستم به او بفهمانم نیست.
- ببینم نظرت چیه حداقل اسمتو بگی بهم؟ من که اسممو بهت گفتم!
اسمش؟ چه دل خجسته‌ای دارد که فکر می‌کند من مکالمه‌ی چندان خاصی از پریروز در ذهن دارم.
- یادم نمیاد.
خنده‌اش می‌گیرد و این‌بار نه مثل همیشه، این‌بار کلافه می‌خندد و با فشردن شقیقه‌اش، به طرفم می‌چرخد. آرنجش را به چوب‌های نو تکیه می‌دهد و جوابش، آرام از میان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #16
چیزی دیگر برای گفتن ندارم و حواسم را به موزیکش می‌دهم. با موسیقی ناآشنا هستم اما...نمی‌توانم زیبایی‌اش را انکار کنم. جوری که انگار آن ریتم می‌خواهد قلب و روح آدمی را هم همراه با خود سازد را دوست دارم. متن انگلیسی‌اش را هم دوست دارم. نمی‌دانم نظر منِ ناوارد در آهنگ گوش دادن این بود یا واقعاً سلیقه‌ی خوبی داشت؟!
- کُلدپلی گوش می‌دی؟
گیجیِ نگاهم را حس می‌کند و جوابش را می‌گیرد. در عین حال برای این‌که در دنیای نادانی خودم نمانم، "بندِ موزیک آمریکایی‌ان" را لب می‌زند. سوال‌هایش گویا تمامی ندارند. چهره‌ی من که لذت بردنش از این آهنگ را پنهان نمی‌کند، سوالاتش به طرف موسیقی خیز برمی‌دارند.
- متوجهِ متنش می‌شی؟
سرم را آرام تکان می‌دهم و یک جمله از آهنگ را ترجمه می‌کنم تا این را ثابت کنم.
- هنوزم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #17
با تردید و اکراه، وقتی آن را جلوتر می‌آورد و کمی تکانش می‌دهد، از دستش می‌گیرم. به طراحیِ با جزئیاتش می‌نگرم و خودم هم درخشش چشمانم را حس می‌کنم.
- استاد فرضم نکن! این دو روزو کلاً با این مشغول بودم. هر چقدرم بهم می‌گفتن پسر تو مگه امتحان نداری؟! منم سرعتمو بیشتر می‌کردم و می‌گفتم ریاضی که دیگه خوندن نداره، بلدمش دیگه! در صورتی که این حرفا رو باید هشتم و نهم تمومش کنی چون اصلاً به مدل دبیرستان نمی‌خورن.
با دقت بیشتری نگاه می‌کنم و دختر کلافه‌ای را در تصویر می‌بینم که گویا خودم هستم! نمی‌توانم حس خوبم نسبت به این طراحی زیبا را انکار کنم. آن ماشینِ در حال گذر، کرکره‌ی در حالِ بالا رفتن، برگ‌های عجیب و غریبی که کنار درخت‌های کاج افتاده‌اند و چمن‌هایی که از اندازه‌ی طبیعی خود بلندتر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #18
به ساعت می‌نگرم. زمان سریع گذشته است، آهنگ‌هایش دلم را برده‌اند و هم‌صحبتی با خودش علی‌رغم کم بودن دقایقش...باعث لذت بردنم شده است! اما ساعت نه و نیم شده و نمی‌توانم بیشتر بمانم. از جا برمی‌خیزم و بلافاصله، صدایش در جا متوقفم می‌کند. ببخشید گفتنش، نشان می‌دهد که حس می‌کند میلی ندارم اسمم را صدا بزند. لبخند ریز و نامحسوسی می‌زنم و منتظر می‌مانم او هم که افتخار داده روی آن موزائیک‌های رنگ و رو رفته قدم بگذارد، حرفش را بزند.
- می‌گم که... ام... می‌تونیم...
نفسی می‌گیرد و چشم‌های میشی‌اش را به چشم‌های من می‌دوزد. می‌بینم که دستش را پشت کمرش می‌برد و پره‌های بینیِ عقابی‌اش تکان می‌خورند. حالات دستپاچه‌اش را که می‌بینم، ابروهایم را به هم نزدیک و نزدیک‌تر می‌کنم و پسرِ بی‌نوا بیشتر از قبل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #19
نمی‌گذارم حرفش تکمیل شود و روی پاشنه پا می‌چرخم. کتانی‌های نو و مشکی رنگم صدای ریزی می‌دهند و من بدون این‌که به عقب برگردم، دور می‌شوم. دست‌هایم را در جیب جلویی مانتوی سرمه‌ای رنگم می‌برم و با پایین انداختن سرم، سعی می‌کنم جلوی سیاه شدن دیدم را بگیرم. دلم می‌خواهد الان، تنها روی در سلامت ماندنِ چشم‌هایم از دستِ نور آفتاب تمرکز کنم! بله، من چنین آدمی هستم؛ فردی که از موقعیت‌های عجیب، این‌گونه باورنکردنی می‌گریزد.
***
- جون اون سیبیلای خوشگلت!
باید ناراحت می‌شدم؟ نمی‌دانم. سرم را پایین می‌اندازم و به یاد می‌آورم در این یک سالی که به این شهرِ پر از صمیمیت (!) آمده‌ام، کم از این حرف‌ها نشنیده‌ام. در اصل، باید تا الان می‌آموختم چگونه به آن‌ها اهمیت ندهم! همین‌طور، اگر امروز با پای خودم و بدون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #20
در نهایت، او را در حالی که فالوده‌ای در دست دارد، نشسته روی چمن‌های کوتاه و بلند می‌بینم. قلبم هُری پایین می‌ریزد و سر جایم می‌ایستم. گرمایی که در گونه‌هایم می‌نشیند را حس می‌کنم با چنگ کردن دستم روی قفسه سینه‌ام، سعی می‌کنم خود را کنترل کنم. هیجان‌زدگی‌ام را که کنترل می‌کنم، به سمت اویی قدم برمی‌دارم که سر خود را پایین انداخته و برعکس دو روزِ قبل، پکر و سرخورده است. سعی می‌کنم بانمک باشم، لبخند بزنم و اوقات تلخی نکنم... کارهایی که صدسال یک بار هم از پسشان برنمی‌آیم!
- سوالای زبان چطور بودن؟
با صدایم، سرش به سرعت بالا می‌آید و انگار که باورم ندارد، با لبخند کج و کوله‌ای پلک می‌زند. سعی می‌کنم با مشت کردن دستانم درون جیب‌های کوچک مانتویم، همه‌چیز را سر جای خود نگه دارم، اضطراب و هیجانِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا