متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه دوم BSY داستان کوتاه دشت بهشت | زری مصلح نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Z.MOSLEH❁
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 31
  • بازدیدها 1,090
  • کاربران تگ شده هیچ

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #21
برق چشم‌هایش، چیزی را ناخواسته در تهِ قلبم قلقلک می‌دهد و نمی‌دانم این حس را دوست دارم یا نه! او که حالا دوباره ذوق خود را به دست آورده است، لحظه‌ای نگاهم می‌کند و قدمی به عقب برمی‌دارد.
- یه دقیقه صبر کن... برم برای تو هم بگیرم بیام!
نمی‌گذارم قدم‌های بیشتری بردارد و تمام تلاش خود را به کار می‌بندم تا نطقم باز شود. دستم را از جیبِ مانتوی اتو خورده‌ام بیرون می‌آورم و آن را در هوا تکان می‌دهم.
- نه نه نمی‌خواد!
- چرا؟
در مقابل سوالِ مملو از تعجب و گیجی‌اش، به گونه‌های لاغرش می‌نگرم که از شدت لبخندهای ناگهانی‌اش، سرخ شده‌اند. با این‌حال، حالا با حرکتِ کوچکِ لب‌هایش به سمتِ بالا، تعجب را در صورتش می‌خوانم و جوابش را می‌دهم:
- فالوده دوست ندارم. بهم نمی‌سازه.
دست راستش را درون موهای بورش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #22
لبخند می‌زنم و این‌بار هم برای مخالفت با عملش، لب می‌گشایم:
- آب زرشک خوردنی هم معده‌م اذیت می‌شه. نمی‌خواد بی‌خیال.
یک لحظه بیچارگی را در چهره‌اش می‌خوانم. لب‌هایش را به هم می‌فشارد و سر خود را بالاتر می‌گیرد. نگاه خود را بین رفت و آمد ماشین‌ها در دو طرف بلوار دشت بهشت، می‌چرخاند و سعی می‌کند راهی پیدا کند... انگار که تهیه‌ی چیزی برای من، وظیفه‌اش است!
- خب اشکال نداره بیا از این بستنی فروشیه برات بستنی...
- نمی‌خواد دیگه! بیا بشین.
لحنم که تهدید و کلافگی را هم‌زمان در خود جای می‌دهد، مجبور می‌شوم برای اتمام حجت چشمی هم در حدقه بچرخانم. در نهایت، او را مجاب نشستن می‌کنم و محمدحسین سرش را تکان می‌دهد. حقیقتش آن‌قدر حتی در افکارم هم اسمش را تکرار نکرده‌ام، که پتانسیلِ فراموش کردنِ نامش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #23
برگِ خشکی از درخت کاج روی دستم می‌افتد و فضای پاییز را در ماهِ آخرِ بهار، برایم می‌سازد. نسیم خنکی که در هوای گرم به ناگه از میان درخت‌ها می‌گذرد، باعث لبخندِ ریزِ من و کش آمدنِ شدیدِ لب‌های محمدحسین می‌شود.
- دیدی گفتم؟
شانه‌ای بالا می‌اندازم و دوباره، نگاهم به چمن‌های زرد ولی خنک برمی‌گردد. لب و ابروهایم که با هم به بالا حرکت می‌کنند، نگاهم هم همراهشان می‌شود. برای این‌که حرفی زده باشم و صحبت‌هایمان را پیش ببریم، چیزی روی هم می‌پرانم.
- اگه انقدر خوبه پس چرا همه می‌رن پارک مطهری؟
بالا آمدنِ گونه‌هایش و همین‌طور درهم رفتن ابروهایش، چشم‌های کشیده‌اش را محو می‌کند و چهره‌ی متعجبش را می‌سازد. سرش را کج می‌کند و "چی" بلندی به زبان می‌آورد. چشم‌هایم را ریز می‌کنم و گیج، منتظر می‌مانم تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #24
ریز شدن چشم‌هایش هم دوست داشتنی‌ست و وقتی او به منِ کماکان گیج می‌نگرد، از خنده‌های شیرینِ خود دست می‌کشد. سرش را به بالا و پایین تکان می‌دهد و می‌گوید:
- هیچی نیست... هیچی. فقط این پارکه که شنیدی جای کاپلای قلدر و گنگستره؛ به سنِ تو نمی‌خوره! تو حتی غروباش این‌جا هم نباید بیای‌.
- چرا؟
یک لحظه جلو می‌کشد و دستش را به سمتِ صورتم دراز می‌کند. قلبم از جایش کنده می‌شود و بی‌جنبه‌بازی‌اش، به سرخیِ گونه‌های لاغرم هم می‌رسد. دستش که به گونه‌هایم نزدیک‌تر می‌شود، مغزم فرمانِ عقب نشینی را صادر می‌کند. با تکیه دست‌های لرزانم به چمن‌ها، بیشتر به زمین می‌چسبم و بین دستِ او و سرم، فاصله می‌اندازم.
محمدحسین که متوجه گاردِ من شده است، آرام یک طرفِ لب خود را به بالا می‌کشد. دستش را همان‌جا به حالت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #25
شوری که در وجودم می‌پیچد، کنترل رفتارم را از من می‌گیرد. با عجله از جا برمی‌خیزم و می‌چرخم.
- عه! کجا می‌ری پس؟
جوابی نمی‌دهم و تندتند قدم برمی‌دارم. گرمایی که علاوه بر نور خورشید از گونه‌هایم ساطع می‌شود، باعث این است که از آرنج‌های خود سفت بچسبم. سرم را پایین می‌اندازم و تپش و سنگینی قلبم، از من نوجوانی پر از شور و اشتیاقِ سنم می‌سازد. می‌خواهم رفتار دمدمی‌مزاجم را تحت سلطه خود بگیرم و خودم را جمع کنم، اما برایم اصلاً حواسی نمانده است!
همین که چند سانتی مانده تا به تی‌شرت سفیدش که نمی‌دانم کِی جلویم درآمده بخورم، قدم برداشتنم را متوقف می‌کنم. در اثر این‌کار، کف کتانی‌های تقلبی ولی گرانِ پومای خود را به موزائیک‌های پوسیده می‌کوبم. سرم را با بهت و اخم، بالا می‌آورم که دیدن لبخندِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #26
بی‌اعتنا و با پایین انداختن سرم، به راهم ادامه می‌دهم. قدم که برمی‌دارم، همراهم قدم برمی‌دارد و دست به سینه می‌ماند. هیچ مخالفتی با کارش نمی‌کنم و آهسته‌آهسته، به طرف انتهای بلوار گام برمی‌دارم.
در این بین که او هم کم‌کم روده‌درازی‌های خود را آغاز می‌کند و مدام به طرفم می‌چرخد، دوباره از کنار دسته پسری می‌گذرم که اندکی پیش، به‌راحتی از بینشان گذر نکرده بودم. تعجبی که جمعشان را دربر می‌گیرد درک نمی‌کنم؛ البته تا وقتی که یکی با صدای بهت‌زده‌ای، محمدحسین را مورد خطاب قرار می‌دهد:
- محمدحسین... داداش!
او که چیزی را احساس می‌کند، به من نزدیک‌تر می‌شود و دست از سخن گفتن برمی‌دارد. می‌بینم که حالت خندان چهره‌اش به‌کل تغییر می‌کند و او تمام تلاش خود را به کار می‌بندد تا محکم و جدی به‌نظر برسد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #27
حرص خوردنش را می‌بینم و این‌که سکوت می‌کنم، باعث می‌شود کمتر شبیه پدربزرگ‌های اخمو رفتار کند و به رویم لبخند می‌زند. جوری که انگار این قضیه برایش دغدغه‌ی بزرگی‌ست، صحبتش را مهربانانه و با آهسته و شمرده صحبت کردن، تکمیل می‌کند:
- حالا می‌بینی چرا می‌گم غروبا تو این‌جا هم نباید بیای؟
لبخندش را به عمقِ مطلوبی از شیرین بودن می‌رساند و دلم نمی‌خواهد در مقابل چهره‌ی مهربانش گارد بگیرم... و نمی‌گیرم! این رفتارِ متفاوت و محبت نگاه و کلامش باعث می‌شود دلم بخواهد به این پسر اعتماد کنم... ولی اعتماد نمی‌کنم! این یکی سخت است. هیچ کس نمی‌تواند در سومین باری که فردی را می‌بیند، به او اعتماد کند؛ این چیزی است که قلبم و خواسته‌هایم اجازه ندارند درباره‌اش نظری بیان کنند.
افکار منفی‌ام علاوه بر آرامش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #28
لبخندِ کجم، باعث می‌شود از لبخندهای پر از شیطنتش، کمی صرف‌نظر کند.
- دشت بهشت و غروباش هم بمونه برای خودت! بهتره دیگه برم. به امید دیدار.
هنوز قدمی برنداشته، حتی نچرخیده‌ام که بشاش و با لذت می‌خندد و ذوق صدایش، دَمی گاردم در مقابل خندیدن را می‌شکند.
- به امید دیدار؟ خیالمو راحت کردی! پس می‌بینمت... خانومِ فنچ!
***
- فنچ چرا ساکتی؟ دلت برا امتحانا تنگه؟ میخوای سوالای امروزو ببینیم؟
- به من نگو فنچ!
لب‌هایم را که فشار می‌دهم و این را زیر لب می‌غرم، باز هم آن لبخند شیرین و مملو از انرژی‌اش را می‌بینم. باز هم روی چمن‌ها نشسته‌ایم و سعی می‌کنیم با هم صحبت داشته باشیم؛ اما در اصل او مثل همیشه روده‌درازی می‌کند و من هم دقیقاً به‌سان روزهای پیشین، در حال اوقات تلخی‌ام.
- اسمتو که می‌گم می‌گی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #29
لبم را متفکر، غنچه می‌کنم که تغییر ریزی را در چهره‌ی ناامیدش می‌بینم. یک لحظه... این حالت، حالتِ ذوق است؟! چینِ ریز چشمان خوش‌رنگش و اشتیاق نگاهش... حاصلِ ذوق است؟ تکانی به قطار افکار منحرف شده‌ام می‌دهم و وقتی چرخ‌هایش روی مسیر اصلی خود قرار می‌گیرد، آسوده می‌شوم. در حالی که به آسمان می‌نگرم، لب می‌زنم:
- سید... اسمش برام آشناست. فکر کنم بچه بودم، دیدمش.
سرم را که پایین می‌آورم، این‌بار تغییر عمیقی را در چهره‌اش می‌بینم. جوری گونه‌هایش به طرف بالا حرکت می‌کنند که چال لپ عمیقش را در سمت چپ صورتش می‌بینم. تا نگاهم را روی چهره‌ی خندان و ذوق‌زده‌اش می‌چرخانم، فوری با دست‌هایش به سمت گونه‌هایم هجوم می‌آورد که سریع خودم را عقب می‌کشم.
علاوه بر حرکت کردن، به سمت عقب هم خم می‌شوم و متعجب و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #30
از جا می‌پرم و اخم ریزم، باعث می‌شود بخندد و کماکان حالت قبلی خود را حفظ کند.
- حرف نزن! پاشو بریم قدم بزنیم.
صدای پایین و در عین حال نازکم، باعث می‌شود دستانش را روی صورتش بگذارد. با پنهان کردن صورتش، سرش را پایین‌تر می‌برد و از بین دستانش، می‌نالد:
- خدایا... الان یه فنچِ کیوتی!
وقتی حوصله‌ام را سر می‌برد، پوفی می‌کشم و یک آن، فکرم به سمت امتحاناتم می‌چرخد... اما احساس اضطراب نمی‌کنم! وقتی که تمام روز در پی یافتن راهی برای رهایی از خشم پدر هستم، الان بی‌خیالم. با لبخند که نگاهش می‌کنم، حسی به من می‌گوید او را از جایش بلند کنم. پس نزدیک می‌شوم و از آستین پیراهن نازک و سفیدش می‌چسبم.
تمام توانم را برای بالا کشیدنش بدون پاره شدن آستینش، به‌کار می‌برم. نه آن‌قدری که فکر می‌کنم سبک است و نه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا