- ارسالیها
- 1,570
- پسندها
- 14,924
- امتیازها
- 35,373
- مدالها
- 34
- سن
- 18
- نویسنده موضوع
- #31
بدون اینکه آستینش را درست کند، لبخندش را گسترش میدهد و دوباره، چشمانش ریز میشوند... به زیباترین حالت ممکن! نوازش چشمانش، لبخند نامحسوسی روی لبم مینشاند. بیشتر از لبهای خسیس و مغرورم، قلبم است که تحت تأثیر قرار میگیرد. سرم را پایین میاندازم و نمیدانم با این حس خجالت چهکار کنم. در همین موقعیت، کنارم قرار میگیرد و لب میزند:
- چیکار کنم دیگه... کاری از دستم برنمیاد! کیوتی دیگه، کیوت! حالا خانومِ فنچ، هوس بستنی کردم. بریم دو تا بگیریم؟ پایهای؟
بدون حرفی، کمی سرم را بالا و پایین تکان میدهم و کنارش قدم برمیدارم تا از خیابان رد شویم و به بستنی فروشیِ معروف بلوار برسیم. وقتی روی صندلیهای بیرونِ بستنی فروشی جا میگیریم، نگاهم میکند و با کج کردن سرش، میپرسد:
- خب، چی دوست داری...
- چیکار کنم دیگه... کاری از دستم برنمیاد! کیوتی دیگه، کیوت! حالا خانومِ فنچ، هوس بستنی کردم. بریم دو تا بگیریم؟ پایهای؟
بدون حرفی، کمی سرم را بالا و پایین تکان میدهم و کنارش قدم برمیدارم تا از خیابان رد شویم و به بستنی فروشیِ معروف بلوار برسیم. وقتی روی صندلیهای بیرونِ بستنی فروشی جا میگیریم، نگاهم میکند و با کج کردن سرش، میپرسد:
- خب، چی دوست داری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.