متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه دوم BSY داستان کوتاه دشت بهشت | زری مصلح نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Z.MOSLEH❁
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 31
  • بازدیدها 1,086
  • کاربران تگ شده هیچ

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #31
بدون این‌که آستینش را درست کند، لبخندش را گسترش می‌دهد و دوباره، چشمانش ریز می‌شوند... به زیباترین حالت ممکن! نوازش چشمانش، لبخند نامحسوسی روی لبم می‌نشاند. بیشتر از لب‌های خسیس و مغرورم، قلبم است که تحت تأثیر قرار می‌گیرد. سرم را پایین می‌اندازم و نمی‌دانم با این حس خجالت چه‌کار کنم. در همین موقعیت، کنارم قرار می‌گیرد و لب می‌زند:
- چیکار کنم دیگه... کاری از دستم برنمیاد! کیوتی دیگه، کیوت! حالا خانومِ فنچ، هوس بستنی کردم. بریم دو تا بگیریم؟ پایه‌ای؟
بدون حرفی، کمی سرم را بالا و پایین تکان می‌دهم و کنارش قدم برمی‌دارم تا از خیابان رد شویم و به بستنی‌ فروشیِ معروف بلوار برسیم. وقتی روی صندلی‌های بیرونِ بستنی فروشی جا می‌گیریم، نگاهم می‌کند و با کج کردن سرش، می‌پرسد:
- خب، چی دوست داری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #32
صندلیِ پلاستیکی قرمز را عقب می‌کشد و از جا برمی‌خیزد. صدایی که توسط اصطکاک بین کاشی‌های زمین و پایه‌های پلاستیکی ایجاد می‌شود، صاحب بستنی فروشی را متوجه اولین مشتریِ روزش می‌کند. محمدحسین نگاهی به مرد خندان می‌اندازد و دوباره به سمت من سر می‌چرخاند. لبخند کوتاه و مهربانی می‌زند و قبل از رفتنش به سمت مردِ تپل، حرفش را می‌زند.
- باشه پس. برات آب طالبی بستنی سفارش می‌دم مثل خودم. امیدوارم بستنی سنتی هم دوست داشته باشی.
عملاً حرف من را که گفته بودم «هیچی» نادیده گرفت و این باعث شد ابروهایم بالا بپرد و فکر کنم که پس دیگر چرا پرسید؟! دیکتاتور.
صدای مرد با نشاط، بالا می‌رود و تابی به سیبیل‌های کلفتش که چهره‌اش را کمی خشن کرده، می‌دهد.
- بَه! آقا ممد. از این طرفا؟ اومدی یه دشت اول خوب به من بدی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا