• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه سوم فانتزی رمان حشر جلد سوم «زمزمه‌ی تپه‌های تنگستان» | هاجر منتظر نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع حصار آبی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 119
  • بازدیدها 3,056
  • کاربران تگ شده هیچ

درصد حس ترس رمان برای شما چقدر است؟

  • ۵%

    رای 3 23.1%
  • ۵۰%

    رای 2 15.4%
  • ۷۰%

    رای 2 15.4%
  • ۸۵%

    رای 4 30.8%
  • ۹۵%

    رای 2 15.4%

  • مجموع رای دهندگان
    13

حصار آبی

ناظر آزمایشی رمان + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,177
پسندها
14,061
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #51
بعد حرف یکی از دوستانم در سرم تکرار شد. او گفته بود همه چیز سر منشأیی دارد. قطعاً این اوضاع هم از یک‌جایی نشأت می‌گرفت؛ اما از کجا؟ طبقه‌ی دوم؟ یا:
- حسام!
صدای آرام و گرفته‌ی سیما نگاهم را از روی قالی سرخ کنار پایم گرفت و به صورت در هم او داد. چشم‌های پف‌دار ریزش سرخ شده بودند:
- حسام، تازه چی شد؟
بغضم را قورت دادم و به سکوت خانه گوش سپردم. همه چیز آرام گرفته بود. صدای قارقار موتور برق هم به سختی به گوش می‌رسید. سیما خودش را روی زمین کشید و بعد به کنارم آمد. سرش را روی زانوهای تا شده‌ام گذاشت و هق زد:
- سارا خیلی ترسناک شده بود! اون روی سقف مثل عنکبوت راه می‌رفت و صدای... صداش عوض شده بود و چیزای وحشتناکی می‌گفت. وسایل همین‌طوری پرت می‌شدن و... .
«هیسی» گفتم و او را ساکت کردم. لازم نبود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

ناظر آزمایشی رمان + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,177
پسندها
14,061
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #52
چند دقیقه بعد. ماکسی دیگری پوشیده بود و روسری سرخی همرنگ ماکسی‌اش به سر کرده، بیرون آمد. به او اشاره دادم:
- بمون همین‌جا. اون کتابم بگیر دستت تا بیام.
و به قرآن وسط هال با دست اشاره دادم و سمت پلکان قدم برداشتم. سیما هم‌‌پایم آمد و ترسیده لب زد:
- کجا می‌خوای بری؟
چشم‌های بی‌خواب و پردردم را مالیدم:
- میرم بالا ببینم اوضاع اونجا چطوره! حامد بعضی وقتا میره.
سیما بازوی کلفتم را با هر دو دستش محکم گرفت و التماس کرد:
- نرو! تو رو خدا نرو! اونجا از اینجا هم بدتره. من حسش می‌کنم.
درکش می‌کردم، من هم همین حس را داشتم؛ ولی اول و آخرش باید یک‌ کاری می‌کردم.
مقابلش ایستادم و سرم را خم کردم تا رو در‌ رویش باشم. به چشم‌های ریز و خیسش زل زدم و سعی کردم صورتم را محکم و جدی بگیرم تا او را از کاری که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

ناظر آزمایشی رمان + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,177
پسندها
14,061
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #53
نور را به سمت چپم گرفتم درب‌های این طبقه هم همه بسته بودند. غبار شناور در هوا را همزمان با کنار زدن تار‌ها کنار زدم. صدای کوبش قلبم و صدای آرام قدم‌هایم بر روی پرزهای فرسوده‌ی قالی خاک گرفته به صداهای یکنواخت اطرافم اضافه شده بود. مردد پلک می‌زدم و در دلم تمام ائمه را قسم می‌دادم تا در این لحظه هیچ اتفاق بدی نیفتد. صدایم را تا آخرین حد ممکن پایین آوردم و درحالی‌که نور را دائم به چپ و راستم می‌انداختم و از میان هال می‌گذشتم و به سمت پرده می‌رفتم، صدا زدم:
- حامد!
سکوت! هیجان حماقت آمدنم به اینجا کم‌کم مرا به آشفتگی می‌رساند. حامد اینجا نبود. او کجا رفته بود؟ باز هم صدا زدم:
- حامد؟
به قدم‌هایم شدت بخشیدم و خودم را به پرده رساندم. پنجه‌هایم بخشی از پرده را میان خود فشردند و با تمام توانم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

ناظر آزمایشی رمان + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,177
پسندها
14,061
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #54
بعد آن پناه در ذهنم جوانه زد، نباید از او بترسم. من خدا را دارم و هیچ‌کس از او قدرتمند‌تر نیست. اگر الان از او بترسم یعنی به تمام اعتقاد و ایمانم به خدا پشت کرده‌ام. نور را با دستان لرزانم پایین گرفتم و در ذهنم تکرار کردم «من فقط از خدا می‌ترسم!» پایم را روی پلکان اول گذاشتم و بعد دومی. حسی شوم گرما وا از تنم ربود و دائم زیر پایم را خالی می‌کرد. چه اشتباهی کردم که به اینجا آمدم! با دیدن سیمای ترسیده‌ی قرآن به دست، دوباره تنم گرم شد و با شجاعت بیشتری چند پلکان آخر را به سمت پایین طی کردم. بعد با عجله به سمتش رفتم. او کتاب را با یک دستش گرفت و با دست دیگرش آستین لباسش را بالا زد و من روی ساعد تا بالای آرنجش ردی از خراشی سطحی را دیدم که جای سه ناخن تیز بود. خون به روی آن دلمه زده بود:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

ناظر آزمایشی رمان + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,177
پسندها
14,061
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #55
بی‌توجه به او و التماس‌هایش لوله‌ی ضخیم و فلزی‌ای را از میان وسایل برداشتم. آن را میان دستم جابه‌جا کردم و چند بار به هوا با آن ضربه زدم و باز به سمت درب زیرزمین رفتم. سیما انگار که باز به گریه افتاده بود التماس کرد:
- حسام این برای چیته؟ می‌خوای چیکار کنی؟ چی میشه اینو ول کنی و فقط بریم.
ضربه‌ی اول را با لبه‌ی لوله به قفل کوبیدم که با حرص اسمم را صدا زد. عصبی به سمتش چرخیدم و فریاد زدم:
- خفه شو! خودم می‌دونم دارم چیکار می‌کنم. می‌خواد بری، برو. انقدر دم گوشم غرغر نکن. خیال نکن من به امید بابا، مامان و بقیه رو اینجا ول می‌کنم و میرم. اینو بفهم!
سیما ترسیده چند قدم عقب رفت. چشم‌های ریزش را از ترس گرد کرده و لب‌های لرزانس را چفت هم کرده بود. کتاب قرآن را محکم‌تر به سینه‌اش چسباند و دیگر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

ناظر آزمایشی رمان + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,177
پسندها
14,061
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #56
به نظرم رسید کمی جلوتر یک اسکلت روی زمین می‌بینم که صدها سال پیش اینجا گیر افتاده و مرده. آستینم را جلوی بینی‌ام گرفتم تا خاک راه نفسم را نبندد. گام‌های کوتاه و نامطمئنم، بدون هیچ توقفی جلو می‌رفتند. مسیر پیچ خورد و باز پیچ خورد و هیچ چیز جدیدی مقابل چشمم نیامد تا اینکه به یک در رسیدم. سعی کردم قفل آن را با دست باز کنم. قفل این در هم مانند درب قبلی محکم بود. لوله را بالا گرفتم و همانطور که با دست دیگرم نور به روی قفل می‌انداختم با لوله یک ضربه‌ی محکم روی آن زدم و بعد ضربه‌ی دیگری. ضربه‌ی چهارم را که زدم، قفل شکست. سریع آن را جدا کردم و با لگد درب را باز کردم. قفل‌های لعنتی قدیمی بعد یک هزاره عمر هنوز هم محکم سر جای خودشان بودند. پوفی کشیدم و پا به فضای بازتری گذاشتم. لرزش تنم از تنگی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

ناظر آزمایشی رمان + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,177
پسندها
14,061
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #57
دامن بلندش که پشت به نور درزهای در شکسته، بود، سیاه بنظر می‌رسید روی زمین کشیده شد و خش‌خش صدا داد. حالا کامل به سمتم چرخید. صورتش را نمی‌دیدم. نور گوشی را بالا گرفتم. آنجا در مقابل من یک موجود نفرت‌انگیز بود. صورتش نیم‌خورده و پوسیده بود و حشرات و کرم‌ها از حدقه‌ی چشم‌های خالی‌اش بیرون می‌ریختند و لب‌ پایینش چاک خورده و با ماده‌ای لزج از چانه‌ی استخوانی‌اش آویزان بود. موهای پریشانش از همه‌جای سربند کثیف و پاره‌اش بیرون زده بودند. نفسم از دیدنش حبس شده بود. ناله‌ای بلند و جیغ‌مانند و پر از تضرع سر داد:
- مونه نَهِل اینچینا، مونه خلاصُم کن، مونه پِ خوت بَر. مو هیچ روز خَشی ندیدُم. « منو نذار اینجا، منو خلاص کن، منو با خودت ببر. من هیچ روز خوشی ندیدم.»
صورتم از تهوع در هم جمع شد. هر بار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

ناظر آزمایشی رمان + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,177
پسندها
14,061
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #58
با عرض پوزش، امشب به دلیل خستگی، پارتای کمی داریم ولی فردا صبح جبران میشه. دوستون دارم.
ــــــــــــــــــــــــ

جمله‌ی سیما از دهانش کامل درآمده نیامده، «یا خدا» گویان و با شتاب به عقب چرخیدم. نور چراغ به سختی تا یک متری‌ام را روشن کرده بود و حالا که خورشید رو به افول بود، حتی تاریک‌تر به‌نظر می‌رسید. با این حال من چیزی در پشت سرم ندیدم:
- یه چیزی پشت سرت بود، باور کن راست میگم.
عرق صورتم را با کف دست گرفتم. احساس کردم در این سرما تشتی از آب را روی تنم ریخته‌اند. خودم را با عجله از آن دالان بیرون کشیدم. شانه‌ی سیما را بی‌توجه به نگرانی و سؤال نگاه سرخش، گرفتم تا هر چه زودتر از آنجا برویم که با دیدن لاشه‌ی مرغ و خروس‌های در حال جان دادن در پشت سرمان، سر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

ناظر آزمایشی رمان + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,177
پسندها
14,061
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #59
خدایا یک معجزه! در دلم التماس خدا را می‌کردم تا فقط بتوانیم بدون اینکه گرفتار سیاهی شویم، از اینجا برویم. یعنی هیچ‌کس در این دنیا نبود تا در این لحظه به فریادمان برسد؟ بعد معجزه خودش را نشان داد. جلوی رویمان انتهای خیابان نمایان شد. خورشید افول کرده و آسمان نیلی بالای سرمان زمین را تاریک کرده بود. شتاب باد کنار گوش‌هایمان مانع از شنیدن هر صدایی می‌شد؛ اما محسن حتماً صدایمان را می‌شنید، فریاد زدم:
- روشن کن، روشن کن!
محسن که کنار تابلوی خیابان دارمی تکیه بر موتورش ایستاده بود، با دیدن ما از موتور فاصله گرفته و نگاه کنجکاوش زیر ابروهای کمانی و تیره‌اش ریز شده بود، به محض شنیدن صدایم، خودش را به پشت موتور انداخت و هندل زد. تا رسیدیم سریع پشت سر محسن پریدم و دست سیما را گرفتم تا او هم سوار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

ناظر آزمایشی رمان + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,177
پسندها
14,061
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #60
زن، صدای پر از محبتش را بالا برد:
- خوب کردی، کجا بهتر از اینجا! بیایید گلام! بیایید یکم استراحت کنید تا شام رو بکشم. محسن، مامان زحمتش رو بکش.
محسن دستش را به دور شانه‌ام انداخت و مرا به سمت اتاقی راهنمایی کرد. سیما بعد از یک احوال‌پرسی نصف و نیمه به دنبالم آمد. وقتی وارد اتاق شدیم سر بالا آوردم و نگاهم به محیط گرم و روشن اتاق افتاد. یک میز کامپیوتر و یک کمد و تشک و پتویی در گوشه‌ای از اتاق بود. محسن شرمنده، دستی به پشت گوشش کشید:
- اتاقمه، بهتر از این نمیشه. آجی شرمنده!
سیما چیزی زیر لب زمزمه کرد که هیچ‌کداممان آن را نشنیدیم و به فال تشکر گرفتیم. محسن کمی این‌پا و آن‌پا کرد و بعد از اتاق بیرون رفت. سیما در گوشه‌ای از اتاق وا رفت. چشم‌های ریز و کوچکش باز بارانی شد:
- حسام حالا می‌خوای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا