متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان من با تو مجنون شدم | زری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع itszari
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 54
  • بازدیدها 1,746
  • کاربران تگ شده هیچ

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
419
پسندها
1,119
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #11
پیش‌بند را به چوب لباسی آویزان می‌کند، و ماهیتابه را بر روی میز کوچکی که در آشپزخانه قرار دارد می‌گذارد.
نان لواش را بر روی میز قرار می‌دهد و فنجان کوچک را پر از قهوه می‌کند و در حینی که بر روی صندلی تک نفره می‌نشیند، جرعه‌ای از قهوه را می‌نوشد.
دستانش را میان موهایش می‌برد و با کش آن‌ها را بالا جمع می‌کند.
در همین حین صدای تلفن‌اش سکوت حکم‌فرمای خانه را می‌شکند. یک لقمه کوچک را در دهانش می‌گذارد و به سرعت به سمت تلفن‌اش می‌رود.
تلفن را میان دستانش رد و بدل می‌کند و بر روی کاناپه می‌نشیند. با دیدن نام مهتاب چشمانش از شدت تعجب اندازه دو توپ تنیس می‌شود و چیزی باقی نمی‌ماند که از حدقه بیرون بزند. در حالی که لقمه را قورت می‌دهد لب می‌زند:
- مهتاب؟
شانه‌ای تکان می‌دهد و لبخندی زیبا کنج لبانش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
419
پسندها
1,119
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #12
از شدت خستگی خمیازه‌ای طولانی‌ای می‌کشد و کش و قوسی به به بدنش می‌دهد و با نگاه کوتاهی که به اطراف می‌اندازد چند گامی را با کلافگی و بی‌جانی برمی‌دارد و بر روی تخت دراز می‌کشد.
نگاهش به سمت خرس کوچکی که کنار تختش افتاده است میخکوب می‌شود. او تنها یک عروسک دوست‌داشتنی نیست؛ او کسی است که بارها شاهد غم و گریه و خنده‌های او بوده است. با دیدن عروسک کوچک که در گوشه‌ی خانه با حس و حالت عجیبی خودنمایی می‌کند، لبخند شیرینی گوشه‌ی لبانش جای خوش می‌کند. با چند خیز خود را به عروسک می‌رساند و با چند حرکت کوچک او را در آغوش می‌گیرد و پلک‌های خسته‌اش که نایی ندارد را به آرامی به هم می‌فشارد.
بر روی تخت دراز می‌کشد و طولی نمی‌کشد که خواب دست نوازشش را بر روی پلک‌های خسته‌ی او می‌کشد.
صبح زیبایی بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
419
پسندها
1,119
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #13
آن‌قدر صورتش از غم همانند کاغذ مچاله می‌شود که نمی‌داند عاقبتش چه خواهد شد و حال که پولی برایش باقی نمانده است باید چه‌کار کند!
کلافه پوفی می‌کشد و به موهای ژولیده‌اش چنگی می‌زند و بر روی کاناپه می‌نشیند. افکار پوسیده‌اش پاره می‌شود اما در همین حین فکری به سرش می‌زند.
به سوی کیف کوچکش می‌رود و مقدار پولی را که دارد می‌شمارد و با خود زمزمه‌وار می‌گوید:
- درسته کمه، اما می‌تونم نصف اجاره این‌جا رو پرداخت کنم!
در کمد را به آرامی می‌گشاید و مانتوی بنفش سه ربعی‌ و شلوار سفید مام استایلش را از کمد خارج می‌کند و در حینی که مانتو را می‌پوشد یقه‌ی لباسش را اندکی می‌کشد تا صاف شود. دستی بر روی شال سفید رنگ می‌کشد و آن را بر روی سرش رها می‌کند.
در حالی که کیفش را بر روی شانه‌هایش آویزان می‌کند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
419
پسندها
1,119
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #14
انگار نفس در سینه‌اش حبس شده است و دیگر نای ندارد، دست راستش را بر روی سینه‌ی چپش می‌گذارد و نفس عمیقی می‌کشد، تلفن را از جیبش خارج می‌کند. مردمک چشمانش را به صفحه‌ی‌ گوشی می‌دوزد و زمانی که متوجه می‌شود تلفن‌اش چندین بار زنگ خورده است و چند مسیج برایش آمده است اما او متوجه نشده است یک تای ابروانش بالا می‌پرد و نوچی زیر لب می‌گوید و تماس را به سمت راست می‌کشد و با مهتاب تماس می‌گیرد.
پس از گذشت چند بوق صدای مهتاب در گوشش می‌پیچید:
- معلومه‌ کجایی دختر؟ دو ساعت دارم پشت سر هم شماره‌ت رو می‌گیرم، اصلاً جواب نمیدی!
رادمینا تک خنده‌ای می‌کند و در حالی که کمی شقیقه‌هایش را ماساژ می‌دهد از شیشه‌ی‌ اتوبوس بیرون‌ را تماشا می‌کند و لب می‌زند:
- اول که سلام، دوم‌‌ که یکم نفس بگیر. سوم توی مسیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
419
پسندها
1,119
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #15
حال جایِ غم، خنده مهمان صورتِ مهتاب می‌شود.
رادمینا چند رشته از موهایش را که توسط باد به رقص زیبایی در آمده است در دستانش می‌گیرد و چند مرتبه انگشتانش را بر روی موهایش می‌کشد تا بلکه آن‌ها به حالت اول خود بازگردنند.
با صدای مهتاب که چندین بار الو می‌گوید و پس از آن رادمینا را صدا می‌زند، رشته‌ی افکارش پاره می‌شود و در جواب به مهتاب می‌گوید:
- جانم؟
مهتاب که می‌داند رادمینا دختر بی‌خیالی نیست و این چند سال که از خانواده‌ش جدا شده است چه‌قدر سختی‌ها را پشت سر گذاشته است. به همین خاطر او را درک می‌کند و چیزی نمی‌گوید و فقط لب می‌زند:
- جونت سلامت، کجایی؟
رادمینا نگاهی به اطرافش می‌اندازد و در حینی که دختر و پسری را که از کنارش در پیاده رو رد می‌شوند، سر تا پاهایشان را آنالیز می‌کند لب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
419
پسندها
1,119
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #16
رادمینا در حالی که لبانِ باریک و زیبایش از شدت خنده کش می‌آمدند، چند رشته از موهای ژولیده و خرمایی رنگش را از جلوی ماورا دیدش کنار زد و گفت:
- با این حجم از مشکلات، مگه می‌تونم خوب باشم؟
صورتِ مهتاب از شدتِ غم، همانند کاغذ مچاله شد و در حالی که دستانِ گرم خود را در دستان سردِ رادمینا می‌گذاشت نفسش را فوت کرد و گفت:
- نگران نباش، با هم این مشکلات رو پشت سر می‌ذاریم. باشه؟
رادمینا که هنوز کورسویی از امیدش را از دست نداده بود و تنها نیمی از امیدش کور شده بود پلک‌هایش را بر روی هم فشرد و گفت:
- ممنون که هستی و بهم امید می‌بخشی!
مهتاب در حالی که فشار دستانش را بر روی دستان رادمینا بیشتر می‌کرد چند گام هم‌زمان با او برداشت و گفت:
- وظیفه‌م هست، دیگه رفیق رو گذاشتن برای همچین روزهایی که به هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
419
پسندها
1,119
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #17
خانم رادمنش در‌حالی‌که به مهره‌ها چشم دوخته بود و با دو تیله‌های عسلی رنگش دنبال ارزان‌ترین مهره‌ها می‌گشت و انگار که ارزان‌ترین‌ مهره‌ها را پیدا کرده بود. در‌حالی‌که از ویترین شیشه‌ای بیرونشان می‌آورد زبان بر لب کشید و لب گشود:
- ارزون‌ترین مهره‌ها فیمو واشری کرم سایزه و مهره مدل حروف انگلیسی و مابقی که می‌تونید خودتون هم نگاهشون بندازین!
رادمینا چند مهره‌ی ارزان را از خانوم رادمنش با نخ‌ می‌خرد، در‌حالی‌که اندکی ناامید می‌شود رو به‌ مهتاب می‌گوید:
- به نظرت با فروش این دستبندها می‌تونم هزینه‌ی هتل رو پرداخت کنم؟
مهتاب گوشه چشمکی نازک می‌کند و در‌حالی‌که اطراف را آنالیز می‌کند لب می‌زند:
- معلومه که می‌تونی، نهایتش من بهت قرض میدم بعدش که کار پیدا کردی بهم برمی‌گردونی!
رادمینا که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
419
پسندها
1,119
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #18
وارد خانه می‌شوند، اطراف دیوارهای خانه را گل‌های پیچک احاطه کرده است. بوی گل‌های پیچک و ارکیده مشامِ رادمینا را قلقلک می‌دهد.
کنار پنجره‌های کوچک، پر از گلدان‌هایی است که گل‌ها برای رادمینا چشمک می‌زنند. وسط حیاط حوض کوچکی قرار دارد که ماهی‌های گُلی در آب می‌رقصند. و آن طرف خانه، گوشه‌های دیوار دو تاب که یکی از آن بزرگ و یکی دیگر، کوچک است. اشعه‌های ریز و درشت خورشید از لا‌به‌لای پنجره‌های کوچک از گوشه‌ی درب‌ پنجره که توسط مادر مهتاب گشوده شده است می‌تابد.
رادمینا‌ با دیدن چنین منظره‌ای دیگر ترس یا استرسی ندارد.
کفش‌هایش را از پاهایش بیرون می‌آورد. رو به مهتاب می‌گوید:
- کفش‌هام رو کجا بذارم؟
مهتاب در حینی که کیفش را بر روی کاناپه قرار می‌دهد لب می‌زند:
- روی جا کفشی!
رادمینا سری به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
419
پسندها
1,119
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #19
بهارخانوم نمی‌داند چه بگوید، نمی‌داند سکوت کند یا به بحث خاتمه دهد. در همین حین مهتاب وارد آشپزخانه می‌شود و در فنجان‌ها قهوه می‌ریزد و لب می‌گشاید:
- پس رادمینا می‌خوای چی‌کار کنی؟ حالا امروز با دستبند درست کردن پول اون مرد رو بدی. فردا و پس فردا چی؟
بهارخانوم با چشمانی که از شدت تعجب اندازه دو توپ تنیس شده است زبان بر لب می‌کشد و می‌گوید:
- مرد؟ دستبند؟ قضیه چیه مهتاب؟
مهتاب در حینی که فنجان‌ها را در سینی قرار می‌دهد و دسته‌ی آن را می‌گیرد و وارد سالن می‌شود نیم نگاهی گذرا به رادمینا می‌اندازد و سپس رو به بهارخانوم می‌گوید:
- رادمینا یک سال توی هتل زندگی می‌کرده، نتونسته یک شب پول رو پرداخت کنه مرد هتل‌دار گفته باید تا امشب پول رو بدی، اون هم تنها راهش این بود که مهره بخره و دستبند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
419
پسندها
1,119
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #20
بهارخانوم در حینی که دست نوازش بر روی موهایِ رادمینا می‌کشد انگار که چیزی یادش آمده باشد لب می‌گشاید:
- دخترم یه خونه باغی بزرگ توی قصرالدشت هست نیاز به خدمه دارن میری اون‌جا کار کنی؟ اسم آقاهه آزادخان هست، اون‌جا بهت جای خواب هم میده. اگر قبول می‌کنی تا باهاشون صحبت کنم؟
رادمینا اندکی فکر می‌کند و پس از آن لبخند ملیحی می‌زند و می‌گوید:
- خاله فکر خوبیه، باهاشون صحبت کنین!
بهارخانوم لبخند ژکوندی می‌زند و می‌گوید:
- باشه دخترم، می‌خوام برم ناهار درست کنم شما برین دستبند درست کنین، من هم عصر با آزادخان صحبت می‌کنم ببینم چی میگن!
گونه‌ی بهارخانوم را بوسه‌ای از جنس گل می‌کارد و لب می‌زند:
- فدات شم من خاله‌جون!
بهارخانوم لبخند بی‌جانی می‌زند و می‌گوید:
- خدانکنه دخترِ گلم!
مهتاب دستانِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 2)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا