- ارسالیها
- 419
- پسندها
- 1,119
- امتیازها
- 7,283
- مدالها
- 10
- نویسنده موضوع
- #11
پیشبند را به چوب لباسی آویزان میکند، و ماهیتابه را بر روی میز کوچکی که در آشپزخانه قرار دارد میگذارد.
نان لواش را بر روی میز قرار میدهد و فنجان کوچک را پر از قهوه میکند و در حینی که بر روی صندلی تک نفره مینشیند، جرعهای از قهوه را مینوشد.
دستانش را میان موهایش میبرد و با کش آنها را بالا جمع میکند.
در همین حین صدای تلفناش سکوت حکمفرمای خانه را میشکند. یک لقمه کوچک را در دهانش میگذارد و به سرعت به سمت تلفناش میرود.
تلفن را میان دستانش رد و بدل میکند و بر روی کاناپه مینشیند. با دیدن نام مهتاب چشمانش از شدت تعجب اندازه دو توپ تنیس میشود و چیزی باقی نمیماند که از حدقه بیرون بزند. در حالی که لقمه را قورت میدهد لب میزند:
- مهتاب؟
شانهای تکان میدهد و لبخندی زیبا کنج لبانش...
نان لواش را بر روی میز قرار میدهد و فنجان کوچک را پر از قهوه میکند و در حینی که بر روی صندلی تک نفره مینشیند، جرعهای از قهوه را مینوشد.
دستانش را میان موهایش میبرد و با کش آنها را بالا جمع میکند.
در همین حین صدای تلفناش سکوت حکمفرمای خانه را میشکند. یک لقمه کوچک را در دهانش میگذارد و به سرعت به سمت تلفناش میرود.
تلفن را میان دستانش رد و بدل میکند و بر روی کاناپه مینشیند. با دیدن نام مهتاب چشمانش از شدت تعجب اندازه دو توپ تنیس میشود و چیزی باقی نمیماند که از حدقه بیرون بزند. در حالی که لقمه را قورت میدهد لب میزند:
- مهتاب؟
شانهای تکان میدهد و لبخندی زیبا کنج لبانش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر