متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان من با تو مجنون شدم | زری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع itszari
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 54
  • بازدیدها 1,768
  • کاربران تگ شده هیچ

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #21
همان لحظه بهارخانوم با یک سینی که در آن سه فنجان قهوه قرار دارد وارد خانه می‌شود و لبخند بی‌جان اما صمیمانه‌ای می‌زند. در حینی که سینی را بر روی میز عسلی بنفش رنگ می‌گذارد رو به مهتاب و رادمینا می‌گوید:
- خسته نباشین دخترهای خوشگلم، بیاین یه فنجون قهوه بخورین باز پر قدرت به کارتون ادامه بدین!
رادمینا در حینی که کش و قوسی به تن خسته‌اش می‌دهد لبخندی به مهربانی‌هایِ بهارخانوم می‌زند و یک فنجان را بر می‌دارد و لب می‌زند:
- ممنون خاله‌جون، واقعاً شما رو هم توی زحمت انداختم!
بهارخانوم در حینی که جرعه‌ای از قهوه را می‌نوشد دستی بر رویِ موهایِ خرمایی رنگِ رادمینا می‌کشد و سپس لبخند ملیحی گوشه‌ی لبانش طرح می‌بندد و لب می‌گشاید:
- این چه حرفیه دخترم؟ تو هم مثل مهتاب برای من عزیزی. چه فرقی می‌کنه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #22
بهارخانوم که با دو تیر دو نشانه زده است دلش قنج می‌رود و لبخندی از سر شادی بر لب می‌نشاند و سپس می‌گوید:
- ممنونم دخترم که درخواستم رو قبول کردی. پس دستبندها رو بده من تا ببرم!
رادمینا دستبندهایی را که بهارخانوم انتخاب کرده است را از کیسه نایلون بیرون می‌آورد و او را به سمتش می‌گیرد.
- بفرما خاله‌جون!
بهارخانوم در حینی که در مردمک چشمان آبی‌رنگ رادمینا نگاهی می‌اندازد می‌گوید:
- ممنون دخترم، مزاحم کارتون نمی‌شم دخترهای نازنینم، موفق باشین!
رادمینا در حینی که مهره‌ها را میان دستان ظریف و باریکش رد و بدل می‌کند می‌گوید:
- این چه حرفیه خاله‌جون؟ ممنون همچنین شما!
بهارخانوم تنها لبخندی ملیح بر لب می‌نشاند و سکوت را ترجیح می‌دهد و دسته‌ی درب سفید رنگ را می‌گیرد و می‌کشد. درب با صدای قیژ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #23
رادمینا آهی زیر لب می‌کشد دستبند دیگر را در نایلون می‌گذارد و می‌گوید:
- چی بگم... خودت خیر و صلاحت رو بیشتر از هر کسی می‌دونی!
سرش را بالا می‌آورد و ادامه می‌دهد:
- راستی، خاله راجع به ماهان چی گفت؟ بعد از رفتنش جا نخورد؟
مهتاب مهره‌ها را بر می‌دارد و سرش را بالا می‌آورد:
- اون هم مثل من جا خورد و شوکه شد اما خب رفته‌رفته با این موضوع کنار اومدن و من رو هر ماه بردن مسافرت چه داخلی چه خارج از کشور چه‌قدر دورم رو گرفتن اما من نتونستم با این موضوع کنار بیام. گفتن یه مدت می‌گذره عشقش از سرت می‌پره. همه چیزم رفت اما هرگز عشقش از سرم نپرید!
رادمینا چند بسته مهره دیگر بر روی تخت می‌گذاره:
- من تا به حال عشق رو تجربه نکردم، گر چه توی خانواده مادری و پدریم خیلی‌ها تصمیم داشتن من رو برای پسرشون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #24
سپس از اتاق خارج می‌شود و سکوتی حزن‌آلود میان آن دو حکم‌فرما می‌شود. رادمینا در حینی که بر روی تخت دراز می‌کشد آخ کوچکی مزین لبان سرخ رنگ و باریکش می‌شود و سپس رو به مهتاب می‌گوید:
- یکم استراحت کن!
مهتاب سرش را بالا می‌آورد و زاغ چشمانش را به سمت دو چشمان آبی رنگ رادمینا می‌گیرد و به تخت تکیه می‌دهد.
- تا الان سی تا دستبند درست کردیم. ساعت هم تقریباً سه هست!
سپس کمرش را از تخت فاصله می‌دهد و چند مهره دیگر به دستبند اضافه می‌کند و قفل آن را هم می‌زند و سرش را بالا می‌آورد و رو به رادمینا می‌گوید:
- چطوره تا سه و نیم ناهارمون رو بخوریم باز که انرژی گرفتیم بیایم دستبند درست کنیم؟
رادمینا زبان بر روی لبانش می‌کشد و شانه‌ای بالا می‌اندازد.
- تو برو ناهارت رو بخور. من گشنه‌ام نیست بعداً شاید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #25
در حینی که زیر لب آه می‌کشد و چند مهره ستاره‌ای بر می‌دارد درب توسط بهارخانوم گشوده می‌شود. رادمینا بی‌آن‌که سرش را برگرداند لب می‌زند:
- مهتاب چه‌قدر زود برگشتی!
زمانی که بهارخانوم بر روی تخت می‌نشیند و سرش را بالا می‌آورد با حسی خجل‌وار گوشه‌ی لبانش را گاز کوچکی می‌گیرد و قهقهه‌ای مستانه سر می‌دهد و سرش را پایین می‌اندازد:
- خاله‌جون تویی؟ فکر کردم مهتابه!
بهار خانوم دستی بر روی چند رشته از موهای خرمایی رنگش می‌کشد و لبخند بی‌جان اما صمیمانه‌ای کنج لبانش طرح می‌بندد سپس لب می‌زند:
- آره منم... نه عزیزم مهتاب هر روز همین‌ ساعت میره توی آشپزخونه که قرص اعصاب و استرس بخوره.
در حینی که زیر لب آهی می‌کشد چند رشته از موهایش را پشت گوشش می‌اندازد و ادامه می‌دهد:
- الهی اون پسره بی‌همه چیز و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #26
دستمال را در سطل کوچک سبز رنگ می‌اندازد و زمانی که متوجه می‌شود آرام شده است قفل درب را می‌گشاید و وارد آشپزخانه می‌شود او تصمیم دارد اندکی زمانش را در آشپزخانه بگذراند که اگر رادمینا و بهارخانوم از او پرسیدند که این همه وقت کجا بودی و یک قرص خوردن که ان‌قدر طول نمی‌کشد بهانه‌ای داشته باشد که به آن‌ها بگوید و قسر در برود. فنجان‌های سفید رنگ که خطی قرمز کناره‌های آن است را در سینی گل‌گلی زرشکی رنگ می‌گذارد و سپس قهوه را در آن‌ها می‌ریزد و با عجله به سمت اتاقش گام بر می‌دارد. زمانی که به درب ضربه می‌زند رادمینا درب را می‌گشاید و می‌گوید:
- مهتاب...مهتاب خوبی؟ چرا این‌قدر طول کشید؟
مهتاب در حینی که با استرس و ترسی که همانند خوره به جانش رخنه زده است سینی را بر روی میز کوچک که کنار تختش قرار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #27
در حینی که سرش را پایین می‌اندازد بهارخانوم دست رادمینا را در دست لرزیده‌اش می‌گذارد و با حسی خجل‌وار و شماتت‌گونه لب می‌زند:
- قبول دارم که مهتاب یکم بد صحبت کرد اما اون منظورش به تو نبود دخترم. من طبق گفته‌ی‌ اون زنی حریص و پول دوستی هستم با وجود اینکه پدر مهتاب ماهانه بیست تومن به کارتم واریز می‌کنه باز هم حرص و طمع دارم. مخاطب حرفش من بودم و منظور از فقیرفقرا کسایی بود که توی کوچه‌مون زندگی می‌کنن و پدر مهتاب ماهیانه برای اون‌ها خوراکی و پوشاک می‌خره و کمک‌خرجشونه. امیدوارم از دست مهتاب ناراحت نشده باشی!
لبخندی زیبا مزین لبان خشکیده‌ی رادمینا می‌شود و سپس زبان بر روی لبانش می‌کشد و می‌گوید:
- می‌دونم خاله جون. من که ناراحت نشدم فقط اومدم هم یکم حال و هوام عوض بشه و هم برم سرویس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #28
رادمینا آهی زیر لب می‌کشد پای راستش را صاف می‌کند:
- هر چه باداباد. ما که تلاشمون رو کردیم حالا یا امروز طلبش رو پرداخت می‌کنیم یا نهایتاً فردا، فرار که نکردیم!
بهارخانوم یک تای ابروانش بالا می‌پرد و سرش را کج می‌کند:
- میشه طلبت رو من بدم و بی‌خیال فروش دستبندها بشی؟ اصلاً خودم با صاحب هتل صحبت می‌کنم یه‌جوری قانعش می‌کنم که یه مدت دیگه بهت فرصت بده!
رادمینا پای راستش را بر روی پای چپش می‌اندازد و کلافه پوفی می‌کشد:
- نه خاله‌جون، اون مرد این‌قدر بی‌نزاکت و عوضیه که با من هم برخورد خوبی نداره. این یک سال و نیم خونم رو توی شیشه کرد. شب و روزم رو توی هتل جهنم کرد. خیر سرمون خواستیم یکم آسایش و قرار داشته باشیم از چاله افتادم تو چاه!
بهارخانوم غبار غمی صورتش را فرا می‌گیرد کشی که داخل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #29
بهارخانوم اندکی سکوت می‌کند و به حرف‌های رادمینا فکر می‌کند. رادمینا متوجه مکث طولانی او می‌شود و در حینی که به سمت سینک می‌رود تا دستانش را با آب بشوید سرش را کج می‌کند و نیم رخش را به طرف بهار خانوم می‌‌گیرد:
- خاله جون به این چیزها فکر‌ نکن. یه روز میاد که مهتاب مثل قبل شاد و سرزنده میشه. تا کی می‌خوای بار غصه و غم اون رو به دوش بکشی؟ چوب خدا صدا نداره باور کن یه روز میاد که خدا ماهان رو به سنگ سیاه می‌شونه. اون زمان پدرم هم به مهتاب گفت که ماهان پسری نیست که پای قولش بمونه اما کو گوش شنوا؟ مهتاب اون‌قدر عاشق و دل‌باخته‌ی ماهان بود که چشم‌هاش کور و گوش‌هاش کر شده بود.
بهارخانوم بر روی صندلی می‌نشیند و پای راستش را بر روی پای چپش می‌گذارد. از شدت عصبانیت عرق از سر و رویش می‌چکد جوری که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #30
مهتاب مردمک چشمانش را از بهار خانوم می‌گیرد و نگاهش را به صورت پر از غم و عبوس رادمینا می‌دهد‌‌:
- از زمانی که ماهان وارد زندگیم شد مامانم حمله قلبی بهش دست داد و بابام هم سکته کرد. اون هر بار می‌اومد خواستگاری و می‌گفت که مهتاب رو می‌خوام اما تموم این کارهاش نقشه بود. تا یک سال اول خبری از دسیسه‌چینی‌هاش نبود. یه پسر ساکت و آروم و خون‌گرمی بود که هر کی می‌دیدش می‌گفت چه‌قدر خجالتی و سر به زیره اما چند ماه بعدش انگار به یه پسر دیگه‌ای تبدیل شد. در واقع این‌طور هم نبود اون نقش آدم خوب‌های قصه‌ها رو بازی می‌کرد اما در عین حال یه ذات کثیف و پلید پشت این نقاب پنهون شده بود.
خانواده‌اش مدام می‌اومدن جلوی در خونه آبروریزی می‌کردن چون به هدفشون نرسیده بودن. بابام می‌گفت احترام بذاریم سکوت کنیم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 3)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا