- ارسالیها
- 420
- پسندها
- 1,122
- امتیازها
- 7,283
- مدالها
- 10
- نویسنده موضوع
- #21
همان لحظه بهارخانوم با یک سینی که در آن سه فنجان قهوه قرار دارد وارد خانه میشود و لبخند بیجان اما صمیمانهای میزند. در حینی که سینی را بر روی میز عسلی بنفش رنگ میگذارد رو به مهتاب و رادمینا میگوید:
- خسته نباشین دخترهای خوشگلم، بیاین یه فنجون قهوه بخورین باز پر قدرت به کارتون ادامه بدین!
رادمینا در حینی که کش و قوسی به تن خستهاش میدهد لبخندی به مهربانیهایِ بهارخانوم میزند و یک فنجان را بر میدارد و لب میزند:
- ممنون خالهجون، واقعاً شما رو هم توی زحمت انداختم!
بهارخانوم در حینی که جرعهای از قهوه را مینوشد دستی بر رویِ موهایِ خرمایی رنگِ رادمینا میکشد و سپس لبخند ملیحی گوشهی لبانش طرح میبندد و لب میگشاید:
- این چه حرفیه دخترم؟ تو هم مثل مهتاب برای من عزیزی. چه فرقی میکنه...
- خسته نباشین دخترهای خوشگلم، بیاین یه فنجون قهوه بخورین باز پر قدرت به کارتون ادامه بدین!
رادمینا در حینی که کش و قوسی به تن خستهاش میدهد لبخندی به مهربانیهایِ بهارخانوم میزند و یک فنجان را بر میدارد و لب میزند:
- ممنون خالهجون، واقعاً شما رو هم توی زحمت انداختم!
بهارخانوم در حینی که جرعهای از قهوه را مینوشد دستی بر رویِ موهایِ خرمایی رنگِ رادمینا میکشد و سپس لبخند ملیحی گوشهی لبانش طرح میبندد و لب میگشاید:
- این چه حرفیه دخترم؟ تو هم مثل مهتاب برای من عزیزی. چه فرقی میکنه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش