- تاریخ ثبتنام
- 18/7/23
- ارسالیها
- 485
- پسندها
- 1,104
- امتیازها
- 7,283
- مدالها
- 10
سطح
9
- نویسنده موضوع
- #131
سولینا درحالیکه تمام صحنهها جلوی چشماتش مثل فیلم میگذرد و عذاب میکشد. باز به حرف میآید و میگوید:
- آلب رو از دست دادم!
اینبار بریتانی مات و مبهوت به چهرهی خیس از اشک سولینا خیره میماند. اما نمیتواند حرف بزند و منتظر است تا سولینا به حرف بیاید و صحبتش را ادامه دهد.
- من آلب رو از دست دادم بریتانی!
بلافاصله باز بلندبلند گریه میکند و در حالی که دستانش را بر روی خاک ریزهای روی ایوان میکشد ادامه میدهد.
- اون آنجلنا رو بغل کرد و به شبستان برد!
بریتانی با تعجب نگاهی به سولینا میاندازد و در حالی که چند بار تکانش میدهد. فریاد میزند:
- سولینا داری چی میگی؟ برادرم، آنجلنا رو به شبستان برد؟ مطمئنی که همچین چیزی جلوی چشمهات اتفاق افتاده؟
همان لحظه سوفی و فیبی و مگدا زوبانسکی میرسند...
- آلب رو از دست دادم!
اینبار بریتانی مات و مبهوت به چهرهی خیس از اشک سولینا خیره میماند. اما نمیتواند حرف بزند و منتظر است تا سولینا به حرف بیاید و صحبتش را ادامه دهد.
- من آلب رو از دست دادم بریتانی!
بلافاصله باز بلندبلند گریه میکند و در حالی که دستانش را بر روی خاک ریزهای روی ایوان میکشد ادامه میدهد.
- اون آنجلنا رو بغل کرد و به شبستان برد!
بریتانی با تعجب نگاهی به سولینا میاندازد و در حالی که چند بار تکانش میدهد. فریاد میزند:
- سولینا داری چی میگی؟ برادرم، آنجلنا رو به شبستان برد؟ مطمئنی که همچین چیزی جلوی چشمهات اتفاق افتاده؟
همان لحظه سوفی و فیبی و مگدا زوبانسکی میرسند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش