متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه خمارعشق | زری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع itszari
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 77
  • بازدیدها 2,673
  • کاربران تگ شده هیچ

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام داستان: خمار عشق
نام نویسنده: زری
ژانر: #تراژدی #عاشقانه

کد داستان: 543
ناظر: Seta~ -Ennui
درحال نقد...

خمارعشق.jpg
خلاصه:
او همانند مجنون نبود، او برای رسیدن به لیلی‌اش. حاضر بود تمام کوه‌ها را فتح کند. سر لیلی را روی شانه‌اش حس می‌کرد اما این جز خیالِ باطل نبود، هر صبح، پیراهنش بویِ عطرِ تنِ او را می‌دهد، هر ثانیه، دقیقه، ساعت‌ها همراهِ عقربه‌ها، به دنبالِ او می‌چرخد تا بلکه، یک دقیقه از زمان با ارزشش را صرف او کند. و او گویی از گنجینه‌ی ذهن و نگاهش، گذری کند!
پسری که بی‌نوا بغض و غرور خود را می‌شکند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ANAM CARA

کاربر قابل احترام
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,060
پسندها
26,219
امتیازها
51,373
مدال‌ها
43
سن
19
  • #2
IMG_20230111_234636_553.jpg
"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ANAM CARA

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
می‌ترسد کَسی در انتهای قلبش، جای او را بگیرد.
بوی عطر‌ تنش را از روی پیراهنش بگیرد!
این فکر‌، گاه بد قلبش را آتش می‌زند.
اقرار می‌کند، حتی گاهی از رویِ همین قابِ عکس، به چشمانش خیره می‌‌شود.
به موهایِ خرمایی رنگ و آن قامتش
به گیسوانی که پریشان می‌کند.
وصالِ او برایش همانند پرنده‌ای‌ست که هر چه‌قدر هم آن را در قفسش نگه می‌دارد ولی او می‌پرد و می‌پرد و می‌پرد
 

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #4
نیمه شب فرا می‌رسد، تاریکی بذر فردا را در اعماق ظلمت خود، بر زمین می‌پاشد.
سکوت سنگینی، در خانه‌اش حکم‌فرما است
به‌ تدریج، خستگی و بی‌خوابی، همانند خوره به جانش افتاده است و به او غلبه می‌کند.
از اول، پایانِ راه پیدا بود! اما اقرار می‌کند دست و پا می‌زند، با خود فکر می‌کند که نه، این‌طور نخواهد بود؛ اما او، با رفتنش، از طلوع و غروبش خداحافظی کرده است.
نمی‌تواند گذشته‌ی خود را که همراه با او رقم خورده است. فراموش کند، هر لحظه و دقیقه گذشته‌ی خود را، سیر و سیاحت می‌کند.
علت افسردگی و پریشانی‌اش، کَسی جز معشو‌قه‌ی جان به جان گشته‌اش نیست.
***
(زمان گذشته)
یقه‌ی کاپشنش را، از گلویش فاصله می‌دهد، زیرا احساس خفه‌گی می‌کند.
دستانش را در جیبِ کاپشنش فرو می‌برد و خیابان را متر می‌کند، هوا به شدت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #5
در حالی که در سرش، به افکار پوسیده‌اش نیشخندی می‌زد. با این حرف پروا تلفن از دستانش لیز خورد و افتاد:
پروا: خانواده‌م گفتن‌ که باید با پسر‌ عموم ازدواج کنم!
قلبش آتش گرفت، انگار هُری دلش ریخت و دستانش مورمور و موهایِ تنش سیخ شد.
در حالی که قفسه‌های سینه‌اش از شدتِ عصبانیت بالا و پایین می‌شد و و شانه‌هایش از شدتِ غیرت می‌لرزید تلفن را با پاهایش به سوی خود پرتاب کرد و او را چنگ‌ زد و لب گشود:
- خب، تو بهشون چی‌ گفتی؟
یکم سکوت کرد و بعد از گذشت یک دقیقه لب گشود:
- من قبول نکردم، یعنی باید بگم‌ که، جواب منفی دادم، اما... اما... اما خانواده‌م... خانواده‌م اصرار دارن و گفتن که باید با پسر عموت ازدواج کنی و حق تصمیم گرفتن هم نداری!
پروا در حالی که در اتاقش را می‌گشود، ادامه داد:
- پرهان، سعی کن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #6
سلانه‌سلانه گام برداشت و نگاهی به در حمام که توسط باد، باز و بسته می‌شد انداخت و با دو دلی و اکراه لب گشود:
- برم حمام!
باز منصرف شد و چند گام عقب‌گرد کرد و گفت:
- نه‌ نه، حوصله‌م نمی‌شه!
در حالی که از شدتِ عصبانیت ابروانش در هم گره خورده بود، گوشه‌ی لبانش را گاز کوچکی گرفت و چند گام برداشت و گفت:
- نه‌نه، میرم‌ حمام!
درِ حمام‌ را گشود و یک دوش ده دقیقه‌ای گرفت‌.
در حالی که حوله‌اش را به دور خود می‌پیچید. تلفن‌اش به صدا در آمد.
به سوی تلفن‌اش روانه شد و وقتی نام اسی‌‌ را دید، لبخندی زیبا بر لبانش طرح بست و تلفن را چنگ زد و گفت:
- سلام داداش، روالی؟
اسی در حالی که تخمه می‌شکست، لب گشود:
- خوبم، کجایی کره خر؟
با این حرف، حرصش در آمد و زبانش را بر لبانش کشید و در حالی که سشوار را در پریز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #7
نیما در حالی که چشمانش را در حدقه می‌چرخاند، صورتش را به طرفی دیگر به نشانه‌ی‌ قهر گرفت و گفت:
- هه، یه‌وقتی اسی رو ول نکنی ها؛ از اول اومدنم به این‌جا اشتباه بود!
در حالی که خوراکی‌ها را در نایلون جای می‌داد، پرهان کنارش نشست و بوسه‌ای بر روی لپ‌اش کاشت و دستانش را دور گردن‌اش حصار کرد و گفت:
- مثل دخترها قهر نکن، بیا می‌ریم‌ روستا همه‌گی‌ دورهم دو تا لیوان نوشیدنی می‌‌خوریم تازه بهتر هم هست!
نیما نیم نگاهی به صورت‌ پرهان انداخت و گفت:
- نه داداش، من با اسی بحثی‌ام. اوقاتتون رو تلخ‌تر از این نمی‌کنم! تو برو خوش‌بگذره دوستان به‌جای ما!
در حالی که می‌خواست از روی کاناپه بلند شود پرهان زودتر از او از جای برخاست و به سوی در رفت و دستانش را جلوی در سپر کرد و گفت:
- ببین، من‌ نمی‌ذارم از این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #8
از این‌که این‌گونه صحبت می‌کند و در هر کلمه از حرف‌هایش، نام اسی را به زبان می‌آورد دیوانه می‌شود و دستانِ مُشت شده‌اش را در آینه می‌کوبد و فریاد و بانگ می‌زند:
- اسی‌ اسی‌ اسی، عمو ولم کن! مغزم‌ رو خوردی با اسی!
همان لحظه اسی سر می‌رسد و کلید را در قفلِ در می‌اندازد و سراسیمه چند گام برمی‌دارد و با دستانِ آغشته به خونِ پرهان رو‌به‌رو می‌شود.
پرهان برای اسی چشم و ابرو می‌آید و از او می‌خواهد که با دیدنِ دستانِ آغشته به خونِ او، ککش نگزد و هیچ عکس‌العملی نشان ندهد.
پرهام در حالی که خنده بر لبان دارد و وارد خانه می‌شود می‌گوید:
- پرهان داداشی!
اسی فریاد می‌زند و مُشت‌اش را به در می‌کوبد و می‌گوید:
- داداشیت به زمین گرم بخوره، باز اون مُشت‌های لعنتیت رو کوبیدی به دیوار؟
اسی بینی‌اش را بالا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #9
بلافاصله پرهان مچِ دستانِ نیما را می‌گیرد و او را با خود کشان‌کشان به سویِ کوچه می‌کشد.
نیما نایلون و نوشیدنی در دست، با خشم نیم نگاهی گذرا به اسی می‌اندازد و اسی همچنان با دستانی مُشت شده و ابروانی در هم گره خورده.
به پرهان نگاهی می‌اندازد و فریاد می‌زند:
- باشه برو، اما یه روز برمی‌گردی داداش!
با حرص نگاهی به صورت‌اش می‌اندازد و نیشخندی تحویلش می‌دهد و سوار موتورِ نیما می‌شود و تا می‌تواند گاز می‌دهد.
برای این تعصبِ نیما را کشید، چون یادش است زمانی که پدر نیما، گوشه‌ی بیمارستان با مرگ، دست و پنجه نرم می‌کرد. او از پرهان خواست که همانند یک پدر، پشتش را بگیرد و هرگز به او پشت نکند و دلش را نشکند. ناموسِ نیما، ناموسِ او بود! هر چند ناموسِ پرهان، از همان زمان که در گهواره بود او را ترک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #10
پرهان صورتش را به نشانه‌ی قهر می‌گیرد و نیم نگاهی به نیما که بر روی جدول نشسته‌ است و دستانش را زیر چانه‌اش قرار داده است می‌کند و چشمانش را متقابل چشمانِ اسی می‌گیرد و می‌گوید:
- نه، از این‌جا برو، نمی‌خوام اتفاقی برای نیما بیفته!
اسی لبانِ درشت و قلوه‌ای‌اش را با دندان‌اش گاز محکمی می‌گیرد و می‌گوید:
- تا حرف نزنیم از این‌جا نمیرم!
پرهان مژگان پر از اشکش را بر هم می‌فشارد و دستانش را رویِ شانه‌های اسی قرار می‌دهد و یکی بر روی شانه‌هایش می‌زند و می‌گوید:
- تو بزرگی، تو لات و حرف برسی، خاک تو سر من، کافیه؟ یا ادامه... .
اسی دستانش را رویِ لبان کوچک و باریکِ قرمز رنگِ پرهان قرار می‌دهد و کمی به او نزدیک می‌شود و می‌گوید:
- بیا بریم روستا، قول میدم امشب از دلت درارم!
پرهان نگاهی به نیما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا