رو به روی پنجره ایستادهام
صدای باران
صدای کارگاه مسگری
در مغزم به راه انداخته است
کلاغی خیس...
به سختی پر میکشد
بیدهای مجنون...
به خود میلرزند
وَ چه سخت است
بدون تو تماشا کردن
چه سخت است
بدون تو اینجا ایستادن
وَ چه سخت است
بدون تو نفس کشیدن
به باران نگاه میکنم...
بعد از تو
اسیدیست
که رویاهایم را میسوزاند