نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه اول فانتزی رمان آنمون | هاجر منتظر نویسنده انجمن یک رمان

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
27
 
ارسالی‌ها
10,237
پسندها
14,649
امتیازها
70,673
مدال‌ها
51
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #201
نگهبان کمی گردنش را به سمتشان تاب داد و پرتمسخر جواب داد:
- اُوردنش تا واسه مُردن آماده‌ش کنن.
مرد عصبی نگاه تیره و پرغیضش را به روی او تنگ کرد که رنگ از روی نگهبان پرید و تمسخر از کلامش رفت:
- پدر و مادرش به شاه خ**یا*نت کردن و هر دوشون رو دار زدن. زبون این بچه رو هم بریدن و می‌خوان دارش بزنن.
مرد از شدت تحیر یکه خورده و تکان سختی به روی پاهای عضلانی و تنومندش خورد. صدایش بالا رفت:
- خب دارش بزنن، چرا زبونش رو بریدن؟ از جیغاش خسته شدن؟
سرباز بی‌حوصله نفس سردش را بیرون داد و پچ زد:
- شنیدم جواب شاه رو داده و اون رو تهدید کرده، برای همین زبونش رو بریدن.
مرد اینبار با وجد بیشتری که صورت گلگون از سرمایش را تیره‌ کرده بود به سرتاپای لاغر و نحیف پسرک نگاه کرد و پس از کمی سکوت که صدای شلیک مداوم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
27
 
ارسالی‌ها
10,237
پسندها
14,649
امتیازها
70,673
مدال‌ها
51
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #202
شاید کلاه می‌پوشید یا کفش‌هایی که کمی به قدش اضافه کند. او همه‌ی ترفندهای جادو را می‌دانست. با اینکه شاه تمام کتاب‌های جادویش را ضبط کرده بود ولی او کتاب‌های ممنوعه و دست‌نوشته‌های پدرش را پنهان کرده بود. شاه هیچ‌وقت راز پنجره‌ی جادو را نمی‌فهمید، او هیچ‌وقت خیلی چیزها را نمی‌فهمید و تا لحظه‌ی مرگش حتی راز شبح را نمی‌فهمید. برای انتقام نیازی به زبان نداشت. او به‌راحتی حتی با فکر کردن به وردی آن را اجرا می‌کرد.
با شنیدن صدایی از فکر خارج شد. کاریفان در هیبت باریک و بلند سیاهش مقابلش ایستاده بود. نگاه سرد تیره‌اش را در هوای سرد و پر سوزش باریک کرده و به روی او دوخته بود. دست‌هایش در زیر شنل بلند خزش پنهان شده و موهای بلند جوگندمی‌اش به نم نشسته بود. به آرامی پچ زد:
- این مرد تو رو در قبال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
27
 
ارسالی‌ها
10,237
پسندها
14,649
امتیازها
70,673
مدال‌ها
51
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #203
و این سرآغازی دوباره برای حرف‌ها و بددهنی‌هایش بود.
بعد از گذشت یک ماه پسر به سراغ وسایلش رفت و آن‌ها را به محل جدید زندگی‌اش برد و در جایی به‌‌خصوص مخفی‌شان کرد و بعد از آن ردای پدرش را به همراه یک کلاه در زیر آن پوشید و برای اولین‌بار خودش به جای پدرش به قصر رفت. ترسیده بود ولی وقتی چند زندانی را به سادگی آب خوردن فراری داد، شجاعت گرفت.
زمانی بود اسم شاه می‌آمد تمام تنش به لرزه می‌افتاد؛ اما حالا خودش کسی شده بود که بدون ترس شاه را جلوی افرادش تهدید می‌کرد و به قصرش دستبرد می‌زد، بدون اینکه خم به ابرو بیاورد.
محل جدید زندگی‌اش مکان زیبایی بود. تا به آن روز به عمرش چنین جای زیبایی را ندیده بود. در خانه‌ی جدیدش که مانند یک عمارت بزرگ بود، بیش از چهل نفر زندگی می‌کردند. مرد به او گفته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
27
 
ارسالی‌ها
10,237
پسندها
14,649
امتیازها
70,673
مدال‌ها
51
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #204
یکی از آن‌ها که خانم لاغر و مسن بوری بود، به پسرک که تنها با کمی فاصله از صندلی مرد ایستاده بود، با چانه‌‌ی باریکش اشاره کرد و گفت:
- نمی‌خوای این بچه رو معرفی کنی؟
مرد نگاه جدی و عبوس و پرمعنایش را به پسرک انداخت. یکی از مردها خنده‌کنان لیوانش را محکم به روی میز کوبید و صدایش را بالا برد:
- نکنه تو زرد از آب دراومدی و اینم بچه‌ته؟
مرد شانه‌های پهن پوشیده در شنل خزش را بالا انداخت و ساده لب زد:
- افراد شاه مادرش رو کشتن و پدرش رو... .
پسر بی‌توجه به بحث جدید آن‌ها از خانه و فضای گرم و پرسروصدایش خارج شد و تن به سرمای بیرون از آن داد. دلش نمی‌خواست زندگی پر از دردش را از زبان مرد بددهنی مثل او بشنود.
مرد بی‌توجه به او ادامه داد:
- توی اسطبل قصر گیرش انداختن و اون رو هم کشتن.
زن صدای لطیف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا