- ارسالیها
- 10,310
- پسندها
- 25,053
- امتیازها
- 83,373
- مدالها
- 53
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #181
پسرک اما گوشهای نزدیک به یک تیرک نازک ایستاده و به سروصداها گوش میداد. نگاهش بیروح و بیهیچ هدفی به روی اسبها و قاطرهای در حال رفت و آمد میچرخید. هنوز صدای فریادهای پدرش در گوشش بود. گاهی که فکرش آرام میگرفت یاد آخرین لحظاتش در خانهشان میافتاد؛ آن موقع که در آغوش پدرش بود و به نجواهایش گوش میداد. مردی کنار گوشش فریاد زد:
- بانوی عزیز ببین تار و پودهای این ابریشم رو، حتماً اگر به نرمی و رنگش نگاه کنی اون رو میخری.
از تیرک فاصله گرفت و با سری افتاده مسیر خانهی بایرن را پیش گرفت. سروصداها زیاد بود. کسی فریاد زد:
- این طلسم ثروت رو زیاد میکنه... .
به پاهایش سرعت بیشتری داد و تلاش کرد تا نگاهش را از اطراف و لبخندهای ناموزون و بیربط به سرنوشتش دور کند.
بایرن کنار پنجره ایستاده...
- بانوی عزیز ببین تار و پودهای این ابریشم رو، حتماً اگر به نرمی و رنگش نگاه کنی اون رو میخری.
از تیرک فاصله گرفت و با سری افتاده مسیر خانهی بایرن را پیش گرفت. سروصداها زیاد بود. کسی فریاد زد:
- این طلسم ثروت رو زیاد میکنه... .
به پاهایش سرعت بیشتری داد و تلاش کرد تا نگاهش را از اطراف و لبخندهای ناموزون و بیربط به سرنوشتش دور کند.
بایرن کنار پنجره ایستاده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش