متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه اول فانتزی رمان آنمون | هاجر منتظر نویسنده انجمن یک رمان

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,053
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #181
پسرک اما گوشه‌ای نزدیک به یک تیرک نازک ایستاده و به سروصداها گوش می‌داد. نگاهش بی‌روح و بی‌هیچ هدفی به روی اسب‌ها و قاطرهای در حال رفت و آمد می‌چرخید. هنوز صدای فریادهای پدرش در گوشش بود. گاهی که فکرش آرام می‌گرفت یاد آخرین لحظاتش در خانه‌شان می‌افتاد؛ آن موقع که در آغوش پدرش بود و به نجواهایش گوش می‌داد. مردی کنار گوشش فریاد زد:
- بانوی عزیز ببین تار و پودهای این ابریشم رو، حتماً اگر به نرمی و رنگش نگاه کنی اون رو می‌خری.
از تیرک فاصله گرفت و با سری افتاده مسیر خانه‌ی بایرن را پیش گرفت. سروصداها زیاد بود. کسی فریاد زد:
- این طلسم ثروت رو زیاد می‌کنه... .
به پاهایش سرعت بیشتری داد و تلاش کرد تا نگاهش را از اطراف و لبخندهای ناموزون و بی‌ربط به سرنوشتش دور کند.
بایرن کنار پنجره ایستاده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,053
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #182
- اما تو گفتی خودش جای سنگ رو به شما گفته، شاید هنوز همون‌جاست.
صدای بایرن این‌بار شگفت‌زده بود:
- آره راست میگی! کینا رو وقتی توی اسطبل بوده گرفتن، حتماً نتونسته برش داره. من اینو به کاریفان می‌گم.
حالا به نظر شاد می‌رسید. پسر پوزخندی پر از نفرت زد. دو روزی می‌شد که مخفیانه به قصر رفته بود و سنگ را برداشته بود و آن را کنار بقیه‌ی وسایل پنهان کرده بود. محال بود بگذارد پدرش بیهوده بمیرد. وارد اتاقش شد. هیچ تصویری از آن اتاق نداشت. مدتی می‌شد که نگاهش در دنیای اطرافش نمی‌گشت. به کنار پنجره‌ی بلند اتاقش رفت و از آنجا به نمای برفی پشت خانه نگاه کرد و بعد به دست‌های لاغر و سفیدش که از زیر انبوهی از خز بیرون زده بودند، نگاه کرد و زمزمه کرد:
- شما باید دور گردن کنیاک، کاریفان و شاه حلقه شید،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,053
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #183
***
صبح خیلی زود با صداهای ناهنجاری چشم باز کرد. از جا پرید و بی‌توجه به ردای بلند و گشاد خوابش از اتاق بیرون رفت. صدای جیغ‌ها و ضجه‌های ماریا و فریادهای بایرن از پایین می‌آمد. بالای پلکان ایستاد و تعدادی سرباز را دید که به همه چیز حمله می‌بردند و هر چیزی که به دستشان می‌رسید را می‌شکستند. بی‌صدا از پلکان پایین آمد و در گوشه‌ای خلوت ایستاد. سربازها حتی درز دیوارها را هم می‌گشتند. کشوها را بیرون می‌کشیدند و بعد از ریختن محتوایش، آن را به سمتی پرت می‌کردند. هر چیزی که به دستشان می‌رسید از بین می‌رفت. ماریا روی زمین نشسته بود و به پهنای صورت اشک می‌ریخت و ضجه می‌زد. بایرن تلاش می‌کرد تا با فشردن شانه‌هایش او را آرام کند. وقتی سربازها چیزی که به دنبالش آمده بودند را پیدا نکردند، ماریا و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,053
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #184
بایرن با حالتی زار روی زانوهایش نشست و محکم زانوی کاریفان را با دست‌هایش فشرد و هق زد:
- من هیچی نمی‌دونم، باور کنید! قسم می‌خورم من هیچی نمی‌دونم! بذارید ماریا بره. اون بی‌گناهه!
نگاه کاریفان اینبار به پسرک افتاد که هنوز هم در همان حالت شق و رقش ایستاده بود:
- تو هم نمی‌خوای حرفی بزنی؟
صدای پسر، به ضجه‌های بایرن خاتمه داد:
- چرا می‌خوام.
کاریفان با تکانی محکم دست‌های بایرن را کنار زد و به سمت او گام برداشت و پسر مستقیم به چشمان تیز ریز شده‌اش خیره شد:
- بایرن کسیه که مستحق مرگه، اون به دوست خودش رحم نکرد.
بایرن ناباور چشم گرد کرد و صدایش را پایین آورد:
- تو درمورد چی حرف می‌زنی؟
نگاه پر از انزجار و تحقیر پسر به سمت او چرخید:
- اگه اجازه می‌دادی تا بمیری و حرفی نمی‌زدی، الآن پدرم زنده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,053
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #185
:hanghead:
ـــــــــــــ
پسر چند گام جلو آمد، تنش از هیجانی که به بندبند وجودش تزریق می‌شد، می‌لرزید:
- فقط یادت بمونه، روزی که من بالای سر تو و تمام افراد حاضر در اینجا ایستادم و درحالی‌که آخرین نفس‌هاتون رو می‌کشید به چشم‌های وحشت‌زده‌تون نگاه می‌کنم. شاه... .
و بی‌توجه به همهمه‌ی شکل گرفته بلندتر داد زد:
- شاه عزیز، برای کشتنت به ارتش نیاز ندارم، به افراد و اون سنگ هم نیاز ندارم؛ تنها یک شمشیر... اینو بهت ثابت می‌کنم. کاری می‌کنم... .
نگهبان‌ها به سراغ او آمدند و درحالی‌که او را محکم از دست‌هایش می‌گرفتند تا به حرف‌های جنون‌آمیزش ادامه ندهد، با صدای بلندتری ادامه داد:
- کاری می‌کنم تا رنگ خونت رو با چشم‌هات ببینی و گرماش رو حس کنی و سرمایی که بعد از اون به سراغت میاد.
کاریفان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,053
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #186
ببینید چه خوب جبران کردم پارت نذاشتن‌هامو، شما هم انرژی بدین:hanghead::rose_1f339:
ــــــــــــــ
هنوز هم در حیرت دیوانگی آنی پسر و حرفایی که از دهانش بیرون می‌انداخت، بود. باورش نمی‌شد این همه شجاعت را از کجا آورده بود. رنگ نگاه این پسر، نگاه یک بچه‌ی یتیم و بی‌پناه نبود!
***
شصتمین سال از شروع سلطنت شاه فیوروسانتا

جداره‌های نازک پنجره‌ها از سرما و بوران‌های این روزها یخ‌ بسته بودند. شاخه‌ی درختان برهنه در زیر لایه‌های برف، خم شده بود و دیگر کمتر کسی در میان خیابان‌های آن‌سوی کلسفورد می‌توانست به گام‌هایش سرعت بخشد؛ با این حال هنوز هم مردم به خیابان‌ها آمده و هر چه در توانشان بود از کارهای روزمره‌شان انجام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,053
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #187
و بعد با خشم رو به ایوانس ادامه داد:
- بگو دروازه‌ها رو ببندن. سربازها رو بفرست تا همه جا رو دنبالش بگردن. نباید زیاد دور شده باشه.
فیچ از آنها چشم گرفت و با فکی فشرده از شدت شرمندگی روی زانوهایش نشست. سر به پایین انداخت و اجازه داد تا نگاهش زیر سایه‌ی موهای سیاهش پنهان شود و با صدایی آهسته و لرزان مقابل نگاه‌های متعجب و عصبی‌شان پچ زد:
- من آماده‌ی مرگم!
نفس در سینه‌ی هانس حبس شد و خیره به رفتار عجیبش ماند که فیچ ادامه داد:
- من نگهبانا رو از اونجا دور کردم و یانیس رو فراری دادم.
اعتراف عجیبش به قدری سهمگین بود که در بهتی سنگین فرو رفتن. صدای چرق‌چرق سوختن هیزم‌ها درون شومینه‌ی کوچک اتاق یک لحظه صدای نفس‌ها را در خود برد و بعد صدای تند و گیرای ایوانس به آن خاتمه داد:
- تو چه غلطی کردی؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,053
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #188
درد و رنج به درون قلب هر سه نفوذ کرده بود. فیچ مثل همیشه فقط می‌خواست شرافت به خرج دهد و این داشت جانش را می‌گرفت. سایه‌ی شعله‌های سوزان شومینه دائم در بین وسایل اتاق چرخ می‌خورد و تصاویری هیولاوار در پشت سرشان ایجاد می‌کرد. هانس عصبی بین چشم‌هایش را با سرانگشتانش مالید:
- بتاروس به شما گفته بود، به چشماش نگاه نکنید، چون چشماش طلسم می‌کنه. تو فقط نادانسته اشتباه کردی و شرایط رو فراهم کردی.
فیچ روی زانوهایش ایستاد و ناباور داد زد:
- ولی این درست نیست!
هانس دردمند و بی‌توجه به او ادامه داد:
- تا تو رو طلسم کنه و تو بدون اینکه بفهمی چکار می‌کنی، اون رو فراری دادی.
قطره اشک دیگری از چشم‌های سیاه فیچ ریخت:
- قربان خواهش می‌کنم، درک کنید!
- و بعد وقتی طلسم برطرف شد، خودت به اینجا اومدی تا همه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,053
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #189
جادوگران نوآموز و جوانی که به خود و مهارتشان مغرور بودند، هر کدام با جادو سعی در انجام کاری داشت و نتیجه‌ی آن همه شور بعد از جنگ، ساخت گورستانی بزرگ از سربازان جنگ ناویتا و مشعل‌های همیشه روشن جادوی سفید به جای هیزم‌هایی که دیگر چیزی از آن باقی نمانده بود و چاه‌های برفی که جادوگران جوان از آن برای ساخت سازه‌های زیبای یخی استفاده می‌کردند و شوری تازه را به جو داغ‌دیده‌ی ناویتا می‌دادند. مرمت خانه‌ها و برج‌های ویران کم‌کم به انتها می‌رسید و بوی جنگ پیشین از بین می‌رفت. تمام مدت نگاه سرد بیاتریس از میان پنجره‌ای کوچک همه چیز را می‌دید و آنها خیال آشفته‌اش را کمی آرام می‌کردند. وقتی سرانجام بهبودش پایان یافت، دو نگهبان جوان به دنبال او آمدند و او را با خود تا تالار اصلی کلسفورد همراهی کردند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,053
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #190
ایوانس قبل از بلند شدن غلغله‌ی جمعیت از میان حضار فاصله گرفت. ظاهر آماده به جنگ و سراپا سیاهش و آن اقتدار خاصش هنگام قدم زدن، همه را وادار به سکوت کرد. ایوانس روبه جمعیت غرید:
- چطور جرأت می‌کنی این حرف رو بزنی؟ فرمانده هانس اینطور می‌خواد، که هر کس توسط سنگ تأیید بشه، زنده بمونه. اگه ما بتونیم به کمک اون علیه شاه بایستیم و اون رو شکست بدیم، پس اون رو می‌بخشیم.
فریاد یک نفر دیگر بلند شد:
- ولی اون باید بمیره!
و پشت سرش سلسله‌ای از فریادهای پر از خشم بپا خواست. ایوانس شمشیر درون غلاف پهن سیاهش را بالا گرفت و عصبی داد زد:
- شما، تراویسا رو فراموش کردید؟ اون کسی بود که برای شما جنگید. اگر به‌خاطر اون نبود ما نمی‌تونستیم ناویتا رو بگیریم. سنگ اون رو تأیید کرده بود. اون از خودش گذشت و دوستان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا