- ارسالیها
- 10,310
- پسندها
- 25,054
- امتیازها
- 83,373
- مدالها
- 53
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #31
دستی به پوزهی خالدار اسب کشید؛ سپس از آن فاصله گرفت و با گامهایی بلند و خیره به آسمان آبی بالای سرش به سمت آنسوی تپهی مقابلش حرکت کرد. در ذهن دردمندش خاطرهی آخرین روزی را که آنجا بود، مرور کرد. برق نقرهای و تیزی که ناگهان بارانی از خون را به راه انداخته و بعد سر استانیگر جلوی پایش افتاده بود. از حرکت ایستاد و آنجا درست در مقابلش مهمانخانهی فروریخته سر جای همیشگیاش قلبش را جریحهدار کرد. نم اشک زیر پلکهای افتادهاش را با سرانگشتانش گرفت. مهمانخانهی همیشه شلوغ و زنده با دیوارهای بلند سرخش، حالا کاملاً متروک و سوخته بود. هیچ اثری از زندگی در میان دیوارهای سیاه شدهاش دیده نمیشد. جلو رفت و با فاصلهی کمی از آن ایستاد. به غیر از دیوارهای اصلی و پلکان که همگی سنگی بودند و بنای آن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.