متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه اول فانتزی رمان آنمون | هاجر منتظر نویسنده انجمن یک رمان

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,054
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #31
دستی به پوزه‌ی خالدار اسب کشید؛ سپس از آن فاصله گرفت و با گام‌هایی بلند و خیره به آسمان آبی بالای سرش به سمت آن‌سوی تپه‌ی مقابلش حرکت کرد. در ذهن دردمندش خاطره‌ی آخرین روزی را که آنجا بود، مرور کرد. برق نقره‌ای و تیزی که ناگهان بارانی از خون را به راه انداخته و بعد سر استانیگر جلوی پایش افتاده بود. از حرکت ایستاد و آنجا درست در مقابلش مهمان‌خانه‌ی فروریخته سر جای همیشگی‌اش قلبش را جریحه‌دار کرد. نم اشک زیر پلک‌های افتاده‌اش را با سرانگشتانش گرفت. مهمان‌خانه‌ی همیشه شلوغ و زنده با دیوارهای بلند سرخش، حالا کاملاً متروک و سوخته بود. هیچ اثری از زندگی در میان دیوارهای سیاه شده‌اش دیده نمی‌شد. جلو رفت و با فاصله‌ی کمی از آن ایستاد. به غیر از دیوارهای اصلی و پلکان که همگی سنگی بودند و بنای آن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,054
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #32
جنگل‌های زمردینش در چاله‌ای از خون از درخشش افتاده بود و شانه‌های کوچکش رو به پایین خم شده بود. خیلی طول نکشید تا این ملاقات غمناک با روی گرفتن دخترک به پایان رسید. دریچه را بست و به سمت پلکان رفت. وقتی پایش را به روی پله‌ی اول گذاشت، قدش مثل گذشته راست شد و شانه‌هایش صاف و غرور و بی‌رحمی دوباره در نگاه آتش‌ گرفته‌اش نشست.
بیاتریس که رفت، دست یانیس به روی زره‌اش جایی که سنگ را پنهان کرده بود، نشست و نفس راحتی از پایان اضطرابش به بیرون داد. از جایش بلند شد و به سمت درب سیاه‌چال رفت و تکه کاغذی را به داخل انداخت و برای اولین‌بار از شروع نگهبانی‌اش، دریچه را باز کرد. مشعلش را بالا گرفت و به درون تاریکی‌های آن نگاهی انداخت.
از دیدن چیزی که درون آن بود، نفس در سینه‌اش حبس شد. موجود غول‌پیکری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,054
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #33
تک‌تک آن‌ها با همین کلمه سیاه شده بودند. برای او این کلمه هیچ معنایی نداشت؛ ولی باید دلیلی وجود داشته باشد که جوان نگهبان این کلمات را نوشته و به درون قفسش انداخته بود. بعد فکر کرد که شاید جادو است. برگشت و غرش بلندی سر داد و بعد که آرام‌تر شد، فهمید که کاغذها بوی جادو نمی‌دهند. این‌ها فقط کلماتی ساده بودند و از نیروهای پلید جادو هم خبری نبود. جلو رفت و با دقت بیشتری به آن کلمات نگاه کرد. چشمان زردش را باریک کرد و به دور کلمه چرخید تا متوجه معنی کلمه و منظور نگهبان شود؛ ولی هیچ چیز وجود نداشت. تنها یک کلمه‌ی بی‌معنی بود. به سمت کمین‌گاهش برگشت. از آن فاصله یک نگاه به کاغذها و یک نگاه به دریچه انداخت. دقایقی بعد به دنبال خاطره‌ای مبهم و چیزی آشنا به سمت کاغذها رفت. آن دختر عجیب با آن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,054
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #34
و مشتاقانه و پر از امید به صورت سیاه و پرموی برادرش نگاه کرد. موجود یک آن متوجه شد که تمام حرف‌های دختر را می‌فهمد! این اولین‌باری بود که واقعاً معنی حرف‌های دختر را می‌فهمید و از آن بدتر خودش چیزهای جدیدی به زبان آورده بود. قبلاً فقط چند کلمه‌ی محدود را می‌دانست. آن‌ها را از گوشه‌ای دور از ذهنش به یاد داشت. ولی حالا... بیاتریسا که مدتی طولانی به انتظار جوابی چشم به پوزه‌اش داده بود، ناامید پلک بست. موجود با صدای آرام‌تری پرسید:
- تراویسا... اون چیه؟
دختر که به شدت جا خورده بود، قدمی عقب رفت و صدایی از تعجب و شوک از دهانش بیرون پرید. موجود غرش کوتاهی از بی‌صبری کرد که دختر سریع و مشتاقانه هر دو دستش را به سطح سرد و فولادین درب چسباند و جواب داد:
- تو معنی حرفامو می‌فهمی؟ تو می‌دونی من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,054
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #35
زبانش را به روی لب‌های خشکش کشید و دوباره آن‌چرا که در روزهای اخیر به افراد و دوستانش گفته بود، با آن‌ها مرور کند و سپس قد راست کرد و چشم از نقشه گرفت:
- امروز نیازی به ترس و احتیاط نیست، نیازی به پنهان شدن نیست. امروز، روزیه که باید نشون بدید که واقعاً چه کاری از شما برای حفاظت از خودتون و خانواده‌هاتون برمیاد. امروز، روزیه که بالاخره اسم ما به گوش شاه می‌رسه، پس بیایید یه اسم واقعی از خودمون به جا بذاریم.
شور و حرارت درون چادر بالا گرفت و افراد به پا خواسته و به بیرون از چادر برای سازماندهی افرادشان رفتند. ساعتی بعد آن‌ها مقابل دروازه‌ی کوچک آمبریچ ایستاده بودند. پِرُسفیا تا آمریچ فاصله‌ی زیادی داشت، برای همین ثروت کمی در این شهر جمع شده و بخش‌های دفاعی آن نسبت به بقیه‌ی شهرها سست‌تر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,054
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #36
می‌دانست اگر شمشیرش از حرکت بیاستد، زندگی‌اش هم از حرکت می‌ایستاد.
ساعت‌ها جنگ، غبار زشتش را در هوا پراکنده کرده بود و سرانجام دشمن شکست خورده عقب نشست. تا دقایقی طولانی همه بی‌حرکت سر جای خودشان ایستاده بودند. مقامات آمبریچ و برخی از سربازهای باقی مانده حین جنگ از فرصت استفاده کرده و از دروازه‌های آزاد شهر فرار کرده بودند و حالا شهر بی‌دفاع در چنگال هانس و افرادش مانده بود. شوک پایان جنگ تا مدتی هیجانات را خوابانده بود. چشم‌ها سراسر میدان بزرگ آمبریچ را به دنبال حریفی می‌کاوید. جز جنازه‌های دریده و بخار و غبار جنگ و بوی تند خون و عرق و ناله‌های ضعیف و درمانده و صدای نفس‌های خودشان دیگر هیچ چیز در آن میدان نبود. هیچ‌کس حتی هانس که خودش فرماندهی جنگ را برعهده داشت هنوز متوجه اتفاق افتاده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,054
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #37
شاه درست در مقابل ارتش ایستاد، کاریفان در سمت راستش با آن چشمان عقابی و سیاهش تک‌تک آن‌ها را زیر نظر گرفته و بیاتریس که حالا نه زره داشت و نه کلاه‌خود و موهای بلندش آزادانه در دو طرفش رها شده و مانند شعله‌هایی که به جان زغالی بیفتند، زبانه می‌کشیدند. ده ملازم دیگر در پشت سر ایستاده و با غرور و بی‌رحمی به ارتش جلودارشان می‌نگریستند.
از صورت تک‌تک آن‌ها مشخص بود که لحظات بعد را چطور پیش‌بینی می‌کردند. فارو بلافاصله به حرف آمد تا خودش را هر چه زودتر از این بدبختی نجات دهد:
- من همه‌ی تلاشم رو کردم، برنامه‌ریزیمون حرف نداشت. من خیلی روی کمک جادوگرها حساب کرده بودم؛ ولی یکدفعه همه چیز برگشت. به‌نظر می‌اومد که ما برنده‌ایم اما... اما... .
وزیر اعظم یک جست به سمت او زد و هیکل دراز و باریکش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,054
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #38
شاه دستش را بالا داد و او ساکت شد. نگاه دودوزن و لرزانش منتظر بود تا ناغافل گوشه‌ای از شمشیری از جایی نامعلوم سینه و گلویش را بشکافد. وزیر لب‌های آرامش را از هم باز کرد:
- شبح اونجا بود؟ توی جنگ دخالت داشت؟
مرد بی‌فکر جواب داد:
- نه، هرگز! توی جنگ اثری از شبح نبود؛ اما محیط از جادو خالی بود.
کاریفان یکبار سرش را به چپ تکان داد و او ساکت شد. شاه نگاهی به جادوی جادوگرها در اطرافشان انداخت. به‌نظر هیچ چیز اشتباه و غیرمعمولی در بین آن‌ها وجود نداشت. نگاه خاکستری و پنهان در زیر سایه‌ی ابروهای کمانی‌اش به دنبال سنگینی نگاهی از میان چهره‌های ترسیده و بی‌رنگ مقابلش گذشت و درماندگی و جراحت‌های افراد مقابلش را نادیده گرفت و روی صورتی کثیف و خون‌آلود ثابت ماند. چشم‌های قهوه‌ای سرباز حتی از این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,054
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #39
به یاد نداشت گوش‌های تیز و حساسش صدای باز شدن درب را شنیده باشند و هنوز از گم شدن کاغذها گیج بود. آن دختر عجیب با موهایی که در انتها طلایی می‌شد و به سمت سیاهی ساقه‌های بالا زبانه می‌کشید، واضح گفته بود که خواهرش است و او معنایش را به خوبی می‌فهمید. معنی خواهر را و بعد از همه‌ی این‌ها خاطراتی مبهم از او را به یاد می‌آورد. اما چیزی که واقعاً به دنبالش بود، دیدن دوباره‌ی آن جوان عجیب بود. خواهرش گفته بود که جوان نگهبان، لال است و چیز زیادی درباره‌ی او نمی‌دانست. با این‌که هنوز خوی وحشی و حیوانی‌اش بر روح انسانی‌اش غالب بود؛ ولی مطمئن بود هرگز نمی‌تواند به خودش اجازه دهد به آن جوان لال حمله و او را تکه‌پاره کند. دیگر آن حس سرکش اولیه را نسبت به او نداشت و فقط می‌خواست دوباره او را ببیند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,054
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #40
درست در وسط حیاط، جوانی با قدی بلند و موهای بلوطی و چشمانی تیره در لباس‌های نخی و ساده ایستاده بود. در نگاه جوان ذره‌ای وحشت وجود نداشت. هوا گرفته و گرم بود. از قرار معلوم خبر از باران می‌داد. با این حال خورشید هنوز هم مصرانه پرتوهای خودش را به حیاط قصر می‌رساند.
شاه در کنار وزیر و فرماندهانش بر تخت روانش در بالای سازه‌ای مکعبی و چوبی لم داده و با آن نگاه تیز و زمردی‌اش او را که بدون هیچ سلاح و دفاعی ایستاده و جمعیت را از نظر می‌گذراند، تماشا می‌کرد. طبل‌ها در چهارگوش حیاط به صدا درآمدند و سکوتی سرد حیاط را در برگرفت. نگاه خیره‌ی جوان به نگاه خالی شاه گره خورد و هر دو پر از ابهام و در سکوت لحظاتی را در همین حالت گذراندند. صدای چرخ‌دنده‌ای و بعد شلق‌شلق آرام چرخش گاری بر روی سنگ‌فرش‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا