- ارسالیها
- 10,310
- پسندها
- 25,054
- امتیازها
- 83,373
- مدالها
- 53
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #51
هانس سرش را کمی کج کرد و نگاه دقیقتری به صورت آشفته و آبندیدهاش انداخت. او هم مثل باقی سربازانش صورتی کثیف و خونآلوده با نگاهی پردرد داشت. احتمالاً فیچ نمیدانست که تمام حرفهایی که به او زده بود، درواقع جواب تمام تردیدهایش بود. دستور داد:
- برو سر پستت!
بعد چرخید و قبل از او به سمت اتاقش رفت. حالا احساس میکرد، قدمهایش را محکمتر برمیدارد و به تصمیم درست نزدیکتر است.
***
گرگنما غرش بلندی سر داد و با صدای نخراشیدهاش بلند گفت:
- داری میگی به شاه خدمت کنم؟ به اون کفتار؟
بیاتریسا نگاهی به رژهی عصبیاش درون اتاقک سیاهچال، زیر نور سرخ مشعلش انداخت و بعد نگاهش را از او گرفت و پچ زد:
- تو برادر منی! ما با هم به خدمت شاه اومدیم، هر دو قسم خوردیم تا برای اون بمیریم.
نگاهش را به چشمان...
- برو سر پستت!
بعد چرخید و قبل از او به سمت اتاقش رفت. حالا احساس میکرد، قدمهایش را محکمتر برمیدارد و به تصمیم درست نزدیکتر است.
***
گرگنما غرش بلندی سر داد و با صدای نخراشیدهاش بلند گفت:
- داری میگی به شاه خدمت کنم؟ به اون کفتار؟
بیاتریسا نگاهی به رژهی عصبیاش درون اتاقک سیاهچال، زیر نور سرخ مشعلش انداخت و بعد نگاهش را از او گرفت و پچ زد:
- تو برادر منی! ما با هم به خدمت شاه اومدیم، هر دو قسم خوردیم تا برای اون بمیریم.
نگاهش را به چشمان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش