- ارسالیها
- 10,310
- پسندها
- 25,054
- امتیازها
- 83,373
- مدالها
- 53
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #41
بیاتریسا از همان ابتدا با دیدن هیبت سادهپوش جوان و بیچارگیاش در وسط میدان، افکارش حول روزهای اخیر به پرواز درآمده بود و هنوز متوجه اتفاقات وسط میدان نشده بود، نوک شمشیر غلاف شدهی باریک و بلندش را جلوی پاهایش روی زمین زده بود و شق و رق در گوشهی سریر بلند و طویل شاه ایستاده بود. موهای بافتهشده و آتشینش را به روی شانه انداخته و به برادرش میاندیشید.
حیوان به دو قدمی شکارش رسیده بود. ناامیدانه متوجه شد، خبری از تفریح و لذت نیست. چشمان زرد و درخشانش را باریک کرد و سرش را به مقابل صورت شکار برد و نفس گرمش را به روی صورت گرد و کوچک شکارش فوت کرد و به دقت در چشمان درشت و تیرهی جوان که حتی پلک هم نمیزد، خیره شد. لحظهای که میخواست سرش را عقب بگیرد و شکارش را به دندان بکشد، ناگهان متوجه شد...
حیوان به دو قدمی شکارش رسیده بود. ناامیدانه متوجه شد، خبری از تفریح و لذت نیست. چشمان زرد و درخشانش را باریک کرد و سرش را به مقابل صورت شکار برد و نفس گرمش را به روی صورت گرد و کوچک شکارش فوت کرد و به دقت در چشمان درشت و تیرهی جوان که حتی پلک هم نمیزد، خیره شد. لحظهای که میخواست سرش را عقب بگیرد و شکارش را به دندان بکشد، ناگهان متوجه شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش