- تاریخ ثبتنام
- 21/7/23
- ارسالیها
- 44
- پسندها
- 10
- امتیازها
- 53
سطح
0
- نویسنده موضوع
- #21
در حقیقت، فریدون هم چندان حرف نمیزد. با حَتیجه خانم یکی دو جمله صحبت کرد، بعد با دستیارش کمی درباره خبرهایی که آن روز در روزنامه خوانده بود، گفتوگو کرد و سپس با نگاهی حواسپرت، به گوش دادن به حرفهای مادرش مشغول شد.
سُهیلا خانم پیراهنی از ابریشم سیاه به تن داشت، سنجاق سینه بزرگی از الماس روی سینهاش بود و با غروری شبیه یک ملکه، ضمن نگریستن به پسرش، مشغول تعریف شایعات مربوط به خانه بود.
اما نسرین، که سمت چپ پسرخالهاش نشسته بود، هنگام نگاه کردن به فریدون چنان حالت شیفتهای به خود میگرفت و چشمها و دهانش را به شکلی عجیب باز میکرد که نریمه، که از گوشه چشم همهجا را میپایید و چیزی از نگاهش پنهان نمیماند، در دل از خنده خود را نگه نداشت.
«عجب دختر غریبی است… انگار میخواهد پسرخالهاش را...
سُهیلا خانم پیراهنی از ابریشم سیاه به تن داشت، سنجاق سینه بزرگی از الماس روی سینهاش بود و با غروری شبیه یک ملکه، ضمن نگریستن به پسرش، مشغول تعریف شایعات مربوط به خانه بود.
اما نسرین، که سمت چپ پسرخالهاش نشسته بود، هنگام نگاه کردن به فریدون چنان حالت شیفتهای به خود میگرفت و چشمها و دهانش را به شکلی عجیب باز میکرد که نریمه، که از گوشه چشم همهجا را میپایید و چیزی از نگاهش پنهان نمیماند، در دل از خنده خود را نگه نداشت.
«عجب دختر غریبی است… انگار میخواهد پسرخالهاش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش