• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

درحال ترجمه ترجمه رمان آشیانه بلبل| Thumbelinaکاربر انجمن یک رمان

بند انگشتی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
21/7/23
ارسالی‌ها
44
پسندها
10
امتیازها
53
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
در حقیقت، فریدون هم چندان حرف نمی‌زد. با حَتیجه خانم یکی دو جمله صحبت کرد، بعد با دستیارش کمی درباره خبرهایی که آن روز در روزنامه خوانده بود، گفت‌وگو کرد و سپس با نگاهی حواس‌پرت، به گوش دادن به حرف‌های مادرش مشغول شد.
سُهیلا خانم پیراهنی از ابریشم سیاه به تن داشت، سنجاق سینه بزرگی از الماس روی سینه‌اش بود و با غروری شبیه یک ملکه، ضمن نگریستن به پسرش، مشغول تعریف شایعات مربوط به خانه بود.
اما نسرین، که سمت چپ پسرخاله‌اش نشسته بود، هنگام نگاه کردن به فریدون چنان حالت شیفته‌ای به خود می‌گرفت و چشم‌ها و دهانش را به شکلی عجیب باز می‌کرد که نریمه، که از گوشه چشم همه‌جا را می‌پایید و چیزی از نگاهش پنهان نمی‌ماند، در دل از خنده خود را نگه نداشت.
«عجب دختر غریبی است… انگار می‌خواهد پسرخاله‌اش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

بند انگشتی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
21/7/23
ارسالی‌ها
44
پسندها
10
امتیازها
53
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
۳

صبح روز بعد، وقتی حَتیجه خانم و نریمه چشمانشان را گشودند، دیدند که آفتاب گرم و ملایم بهاری اتاقشان را روشن کرده است.
حَتیجه خانم که بر اثر سفر طولانی و غم و اندوه کاملاً ناتوان شده بود، در بستر ماند. نریمه بلافاصله لباس پوشید تا صبحانه مادرش را گرفته و به اتاق بیاورد. اما وقتی به پایین پله‌ها رسید، ناگهان متوجه شد که نمی‌داند کجا باید برود و با تعجب به اطراف نگاه کرد. تمام درها بسته بودند و جرئت باز کردن هیچ‌یک را در دل ترسویش پیدا نمی‌کرد.
چند دقیقه مردد و بی‌حرکت ایستاده بود که ناگهان خدمتکاری عبوس را دید که با سینی‌ای در دست می‌آمد.
«ببخشید، برای صبحانه باید کجا بروم؟»
خدمتکار با گوشه لب جواب داد:
«پشت سر من بیایید.»
او دری را در سمت راست هال باز کرد و وارد شد. دختر کوچک هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بند انگشتی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
21/7/23
ارسالی‌ها
44
پسندها
10
امتیازها
53
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
نریمه که سر میز نشسته بود، هنوز شروع به نوشیدن چای داده شده از طرف زن‌عمو نکرده بود که صدایی خشک و شبیه به فریاد فرمان داد:
«یک تکه شیرینی هم بردار و زود باش، چون همه چایمان را خوردیم و می‌خواهند سفره را جمع کنند.»
نریمه برای این‌که اشک‌هایی را که در چشم‌هایش جمع شده بود پنهان کند، سرش را پایین انداخته بود و با زحمت لقمه‌هایی را که به سختی از گلویش پایین می‌رفت، می‌بلعید. سُهیلا خانم نگاهش را از او برنمی‌داشت؛ ناگهان ابروهایش را در هم کشید و گفت:
«این چه طرز شانه کردن موست؟ به جای این‌که پف بدهی، نمی‌توانستی صاف‌شان کنی؟»
«چون موهایم فرفری است، خودبه‌خود حالت می‌گیرد و پف می‌کند زن‌عمو؛ نمی‌توانم صاف‌شان کنم.»
«اوه عزیزم، اگر بخواهی کاملاً می‌توانی صاف‌شان کنی. همین که رفتی بالا، موهایت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بند انگشتی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
21/7/23
ارسالی‌ها
44
پسندها
10
امتیازها
53
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
نریمه چیزی نگفت. فهمیده بود که در برابر این آدم‌های قدرتمند، هیچ‌وقت نمی‌تواند حقش را بگیرد. با این‌که سنش کم بود، اما سختی‌ها و نیازهای زندگی به او تجربه‌ای بزرگ داده بود و حس می‌کرد که در این خانه، با بی‌عدالتی‌های بسیار بدتری روبه‌رو خواهد شد.
فریدون بعد از خواندن روزنامه، چند کلمه‌ای با مادرش حرف زد و از اتاق بیرون رفت. سُهیلا خانم طبق معمول با نگاهی آمیخته به محبت به پشت سر او خیره شد و سپس رو به خواهرزاده‌اش کرد:
«شیرینم، کارت تمام شد؟ پس زود برو آماده شو، معلمت تا پنج، ده دقیقه دیگر می‌آید. و تو نریمه، چون مثل نسرین ظریف و حساس نیستی، حتی در بدترین هوا هم می‌توانی به خیابان بروی. برای همین تو را هم به مدرسه‌ای در نزدیکی خانه ثبت‌نام می‌کنم. فعلاً چند روزی در خانه کمک کن… بعدازظهر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بند انگشتی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
21/7/23
ارسالی‌ها
44
پسندها
10
امتیازها
53
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
آواز نزدیک می‌شد... دخترک ایستاد و منتظر ماند... ناگهان از پشت دیوار، سر پسری با موی طلایی ظاهر شد و دهانش که آواز می‌خواند برای چند ثانیه باز ماند.
تعجب دختر جوان کاملاً مشهود بود؛ اما این تعجب زیاد طول نکشید، مرد غریبه بعد از خنده‌ای شاد و دلنشین، با صدایی طبیعی و مطمئن گفت:
«ببخشید؛ اصلاً انتظار نداشتم اینجا کسی را ببینم... آیا داشتی آهنگی که می‌خواندم را گوش می‌دادی؟»
نریمه کمی شرمگین شده بود و نتوانست خودش را نگه دارد و گفت:
«بله، داشتم گوش می‌دادم، صدای شما خیلی زیباست.»
«همه به من گفته‌اند صدایم خوب است، به همین دلیل همیشه از آن استفاده می‌کنم. تازه در خانواده ما همه یا آواز می‌خوانند یا ساز می‌زنند. شما چطور؟ آیا شما هم با موسیقی سر و کار داری؟»
«من قبلاً شروع به نواختن پیانو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بند انگشتی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
21/7/23
ارسالی‌ها
44
پسندها
10
امتیازها
53
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
«بیچاره بچهٔ کوچولو... واقعاً برایتان دلم می‌سوزد. زندگی کردن در این عمارت، زیر یوغ فریدون‌بیگ و مادرش، زندگی وحشتناکی خواهد بود! هر دوشان یکی از دیگری سختگیرتر، سنگدل‌تر و مغرورتر هستند. من ترجیح می‌دادم به‌جای زندگی در این عمارت، زنده‌زنده به قبری سرد یا به سیاهچالی بی‌هوا و بی‌نور انداخته شوم. کمی پیش می‌گفتید که از موسیقی خوشتان می‌آید. مبادا در حضور آنها هوس آواز خواندن به سرتان بزند!
خانمِ خانه نه تنها از موسیقی متنفر است، بلکه نواختن ساز و خواندن آواز را برای مردم کاری بی‌فایده و حتی مضر می‌داند.
شما خودتان می‌توانید تصور کنید که خانواده‌ای مانند ما، که از پدر تا فرزند با موسیقی سروکار داریم و همهٔ عمرمان را وقف آن کرده‌ایم، در نگاه آنها چقدر خوار و بی‌مقدار به نظر می‌آییم. تازه،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بند انگشتی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
21/7/23
ارسالی‌ها
44
پسندها
10
امتیازها
53
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
با دست به جایی پشت سرش اشاره کرد و ادامه داد:
«اگر ببینید، تمام خانه دارد فرو می‌ریزد. از سال‌ها پیش حتی یک تعمیر کوچک هم ندیده. آقایان، همین خانه را هم برای آدم‌های بی‌سروپایی مثل ما زیادی می‌دانند حتماً... یک‌بار هم نشده که بیایند و بپرسند “حال‌تان چطور است؟”. اما همان‌طور که گفتم، چون اجاره نمی‌دهیم، چندان جرأت باز کردن دهانمان را نداریم.»
بعد از این حرف‌ها، جوان خندید. معلوم بود که بی‌خیال است و عادت ندارد برای چیزهای کوچک ناراحت شود. وقتی می‌خندید، چشمان آبی‌اش رنگی بسیار زیبا به خود می‌گرفت و می‌درخشید؛ تا جایی که نریمه نتوانست از دوست داشتن و باوقار یافتن این پسر، که از اقوام زن‌عمویش بود، خودداری کند. علاوه بر این، شباهتی هم بینشان بود: هر دو از خویشاوندان فقیر بودند که به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

بند انگشتی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
21/7/23
ارسالی‌ها
44
پسندها
10
امتیازها
53
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
نجات دوباره سر بور خود را تکان داد و خندیدن را آغاز کرد. نریمه با شگفتی به حرف‌های او گوش می‌داد. سرانجام نتوانست مقاومت کند و پرسید:
«چطور می‌توانید روی این دیوار بایستید؟»
«این طرف جایی هست. راحت می‌روم آنجا، می‌نشینم و باغ را تماشا می‌کنم. اگر فردا همین ساعت دوباره بیایید، خواهرانم را به شما نشان می‌دهم. مطمئنم آن‌ها هم از دیدار با شما خیلی خوشحال خواهند شد.»
«اگر آن‌ها هم مثل شما شاد و دوست‌داشتنی باشند، من هم خیلی خوشحال می‌شوم. راستش مدتی است نتوانسته‌ام دوستی پیدا کنم. خواهرانتان چند سالشان است؟»
«زرین پانزده سال دارد، ویولن سنتی را به‌خوبی می‌نوازد. فحریه سیزده ساله شده، او هم پیانو کار می‌کند.»
«من هم سیزده سالم است.»
«راستی؟ ولی کوچک‌تر به نظر می‌رسید. بعد دو برادر هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بند انگشتی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
21/7/23
ارسالی‌ها
44
پسندها
10
امتیازها
53
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
۴

یکی دو روز بعد، سُهیلا خانم تصمیم خود را دربارهٔ نریمه به خانم حاتجه اعلام کرد: نریمه بعد از پایان دورهٔ دبیرستان، برای یاد گرفتن یک حرفه، یا به شاگردی یک خیاط و یا یک کلاه‌دوز سپرده خواهد شد.
برای مادر بیچاره‌ای که از هوش و استعداد بالای دخترش باخبر بود و آینده‌ای بسیار درخشان برای او آرزو می‌کرد، این حرف‌ها ضربهٔ سنگینی بود. با این حال، چون می‌دانست که تا پایان مدرسهٔ متوسطهٔ نریمه هنوز دو سال باقی مانده، صلاح دید که فعلاً سکوت کند و ظاهراً با نظر خانم سهیلا موافق نشان دهد.
در واقع، برای دختری باهوش و بیدار مثل نریمه، انتخاب یک حرفه مانند خیاطی یا کلاه‌دوزی مناسب نبود؛ او باید پس از تحصیلات عالی، شغلی شایسته به دست می‌آورد. بعید نبود که سُهیلا خانم این را نفهمد، بلکه معلوم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

بند انگشتی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
21/7/23
ارسالی‌ها
44
پسندها
10
امتیازها
53
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #30
به‌این‌ترتیب، به‌خاطر موهای نریمه، حَتیجه خانم بارها مورد توهین قرار می‌گرفت. با تمام تلاشش، موهای نریمه همچنان فر و در بالای سر دخترک حلقه‌حلقه می‌شد و این موضوع سُهیلا خانم را به‌شدت عصبی می‌کرد.
«من می‌دانم چه می‌گویم. مگر متوجه نیستم که مدام با محبت به صورت دخترت نگاه می‌کنی؟ اگر ذره‌ای عقل داشتی، از این‌که دخترت چنین موهایی دارد افسوس می‌خوردی. نمی‌فهمی که این‌جور موها ممکن است روزی صاحبش را به راه بد بکشاند؟ از این نمی‌ترسی؟»
«چه می‌گویید، زن‌عمو؟»
«حقیقت را می‌گویم. زنانی که به‌خاطر موهایشان به راه بد کشیده شدند، کم نیستند. باید از حالا فکری برایش کرد، مثلاً موهای نریمه را رنگ کنید.»
حَتیجه خانم با شگفتی فریاد زد:
«موهای نریمه را رنگ کنم؟!»
«بله، من در این کار هیچ چیز عجیبی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

عقب
بالا