• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان به خاطر پاییز | عسل حمیدی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Pa_yiz
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 57
  • بازدیدها 2,252
  • کاربران تگ شده هیچ

نظرتون درباره روند رمان تا اینجا چطوره؟! یا اصلا شمارو جذب به خواندن ادامه‌اش می‌کنه؟!

  • ضعیف و کلیشه‌ای، جذاب نیست

  • متوسط و معمولی، فقط برای گذراندن وقت

  • قوی و جذاب، واقعا مجذوب کننده هست

  • روند رمان جذاب؛ ولی موضوع رمان کلیشه‌ای


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

Pa_yiz

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
9/11/23
ارسالی‌ها
117
پسندها
701
امتیازها
3,753
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
به خاطر پاییز
نام نویسنده:
عسل حمیدی
ژانر رمان:
#عاشقانه #اجتماعی #درام
کد رمان: 5498
ناظر:
Sara_D Sara_D

270015E3-6EDE-43BD-8E86-69373584008E.jpeg

خلاصه:
دخترکی از جنس آرامش که ناآرامی مهمان خانه‌اش می‌شود و بهای سنگینی را می‌پردازد. بهایی که هرکسی نمی‌تواند آن را به دوش بکشد؛ اما دخترک باید آن را حمل کند، حداقل کاری که برای جبران می‌تواند انجام دهد. به خاطر تنها دارایی‌اش.
به خاطر پاییز... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Pa_yiz

Ash;

مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
26/9/20
ارسالی‌ها
2,411
پسندها
33,945
امتیازها
64,873
مدال‌ها
31
سن
17
سطح
33
 
  • مدیر
  • #2
تایید رمان.jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Ash;

Pa_yiz

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
9/11/23
ارسالی‌ها
117
پسندها
701
امتیازها
3,753
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
دل اگر بستی
محکم نبند!
مراقب باش گره کور نزنی!
او می‌رود!
آن‌وقت تو می‌مانی و یک گره کور!
آدم‌ها مى‌آیند.
زندگى مى‌کنند.
مى‌میرند و مى‌روند؛
اما فاجعه زندگىِ تو آن هنگام آغاز مى‌شود
که آدمى مى‌رود اما نمى‌میرد!
مى‌ماند و نبودنش در بودنِ تو چنان ته‌نشین‌ مى‌شود
که تو مى‌میرى
در حالى که زنده‌اى!
نامم را پاک کردی، یادم را چه می‌کنی؟
یادم را پاک کنی، عشقم را چه می‌کنی؟
اصلا همه را پاک کن
هر آنچه از من داری
از من که چیزی کم نمی‌شود
فقط بگو با وجدانت چه می‌کنی؟
نکند آن را هم پاک کرده‌ای؟
نه! شدنی نیست
نمی‌توانی آنچه را که نداشتی پاک کنی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Pa_yiz

Pa_yiz

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
9/11/23
ارسالی‌ها
117
پسندها
701
امتیازها
3,753
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
صدای افتادن عصای بی‌بی، داد و بی‌داد عمو خسرو و در آخر سیلی که بابا فرهاد بهم زد باعث شد با جیغ خفه‌ای از خواب بپرم و نفس زنان و هراسان به دور و ورم نگاهی بندازم.
با دیدن پاییز که به راحتی خوابیده بود دلم کمی آروم گرفت و نفس عمیقی کشیدم. خواستم دوباره دراز بکشم که صدای قیژ قیژ کوتاه تخت باعث اخم ریزی در چهره دلنشینش شد.
لبخندی زدم و به صورت غرق در خوابش زل زدم، امروز انقدر با بردیا بازی کرد که فورا خوابش برد.
همون‌طور که داشتم پاییزو نگاه می‌کردم کم کم چشمام گرم شد و دوباره به خواب رفتم؛ اما با این تفاوت که این‌بار خبری از کابوس نبود.
صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم و با چشمای نیمه باز گوشیو از روی پاتختی برداشتم و بدون اینکه ببینم کی داره زنگ میزنه جواب دادم:
- بله؟
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Pa_yiz

Pa_yiz

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
9/11/23
ارسالی‌ها
117
پسندها
701
امتیازها
3,753
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
وقتی پنکیک‌ها رو آماده کردم، روش کمی شکلات ریختم و پاییزو صدا کردم:
- پاییز مامان غذا آمادست.
پاییزم فورا از داخل هال گفت:
- اومدم مامان.
و بلافاصله صدای قدم‌های کوچکش اومد که انگار دویید تا برسه به آشپزخونه. سر میز نهارخوری نشست و منم ظرف غذای مخصوصشو با یک لیوان شیر کاکائو گذاشتم جلوش و خودمم رفتم داخل اتاقم تا آماده بشم که برم به بیمارستان.
اول از همه موهای خرمایی لختم‌ رو که تا بالای باسنم بود شانه زدم و گوجه‌ای بستم. زیاد اهل آرایش نبودم چون خودم به اندازه کافی زیبا هستم؛ اما کمی کرم مرطوب کننده به صورت صافم زدم و یک خط چشم کوتاه کشیدم که همونم چشمای کشیده طوسیمو کشیده‌تر می‌کرد و در آخر هم مثل همیشه یک رژ صورتی زدم. رفتم سراغ کمدم و یک دست کت و شلوار شیک مشکی پوشیدم و یک شال مشکی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Pa_yiz

Pa_yiz

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
9/11/23
ارسالی‌ها
117
پسندها
701
امتیازها
3,753
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
بعد رانندگی نسبتا طولانی به بیمارستان رسیدم و ماشینو پارک کردم و با قدم‌های آرام و متین وارد محوطه بیمارستان شدم. با نگاه به بیماران سالخورده و جوان و جواب سلام دادن بیماران آشنا و غیر آشنا وارد ساختمان شدم. با لبخند به پرسنل سلامی کردم و با آسانسور به طبقه بالا رفتم. وارد اتاق استراحت شدم و روپوش سفیدمو به تن کردم و از اتاق خارج شدم که با آقای شمس روبه‌رو شدم، آقای شمس لبخند متینی زد و گفت:
- سلام خانم رادفر، صبحتون بخیر.
- صبح شما هم بخیر آقای دکتر.
لبخندش پررنگ‌تر شد و پرسید:
- پاییز خانم چطوره؟! دلم برای اون وروجک تنگ شده حسابی!
- اونم خوبه. امروز حسابی ذوق اومدن پانیذو داره!
یک تای ابروشو داد بالا و با حالت خنده گفت:
- به سلامتی خانم جهان آرا دارن تشریف میارن؟! چه عجب یادی از ما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Pa_yiz

Pa_yiz

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
9/11/23
ارسالی‌ها
117
پسندها
701
امتیازها
3,753
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
سرمو روی میز گذاشته بودم و خیره به بخار قهوه تکه‌ای از گذشته یادم اومد که باعث شد لبخندی به تلخی قهوه‌ام بزنم.
***
(پنج سال پیش)
با وحشت به صحنه روبه‌روم نگاه می‌کردم، انگار که مغزم قفل کرده بود و نمی‌تونستم حرکتی بکنم. چند نفر به زور اون آقا رو بلند کردن تا دیگه بیشتر از این اون پسری که بهم تیکه انداختو کتک نزنه. اونم که تا متوجه موقعیت شد، به سختی و به کمک چند نفر خودشو بلند کرد و ازمون دور شد.
کم‌کم که جمعیت پراکنده شد، به سختی آب گلوم‌ رو قورت دادم و با قدم‌های لرزون به سمت کسی رفتم که خودشو به خاطر من به خطر انداخت. کمی که نزدیک‌تر شدم از تعجب کم مونده بود شاخ در بیارم. این که پسر همون شریک جدید باباعه!
خجالت‌زده گوشه لبمو گاز گرفتم و تو دلم فوشی به اون پانیذ دادم که منو کشوند به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Pa_yiz

Pa_yiz

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
9/11/23
ارسالی‌ها
117
پسندها
701
امتیازها
3,753
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
***
(زمان حال)
با صدای زنگ خوردن گوشیم سرمو از روی میز بلند کردم و همون‌طور که گردنمو مالش می‌دادم نگاهی به مخاطبش انداختم و تماسو وصل کردم:
- جانم بردیا؟
- هان؟
- حرفتو بگو دیگه!
- کسی پیشته برکه؟
- نه چطور؟
- پس یه چیزیت شده تو!
- قطع کنم؟
- نه نه نه... میگم! اعصاب نداریا خواهر قشنگم!
مکثی کرد و ادامه داد:
- من تو راهم، خودم پاییزو میارم تو هم مستقیم برو فرودگاه.
نگاهی به ساعت مچیم انداختم و با دیدن عقربه‌ که دقیقا ساعت چهار رو نشون می‌داد، ابروهام پرید بالا!
- الو؟
- باشه، پس من الان راه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Pa_yiz

Pa_yiz

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
9/11/23
ارسالی‌ها
117
پسندها
701
امتیازها
3,753
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
متعجب برگشتم و پشتمو نگاه کردم که متوجه لبخند زیبا و همیشگی پاییز شدم. لبخندی با دیدن چهره‌اش رو لبم نشست که با هیچ چیز دیگه‌ای نمی‌شینه! روی دو زانوم خم شدم و گونه پاییزو بوسیدم و گفتم:
- سلام پاییز خانوم.
لبخندش دندون‌نما شد و گفت:
- سلام مامان.
نگاهمو از پاییز گرفتم و بلند شدم و رو به بردیا با لحن شاکی گفتم:
- قدیما یه سلامی می‌دادیا!
- والا دیگه منو آدم حساب نمی‌کنید شما!
از حسادت داداش کوچولوم خندم گرفت، برای همین بغلش کردم و گونشو بوسیدم و با خنده گفتم:
- حالا خوبت شد؟!
- بله! بله!
با کشیده شدن دستم توسط پاییز نگاهم به سمتش کشیده شد و سوالی نگاهش کردم:
- مامان دایی قول داد برام پازگیل بخره!
بردیا بلند خندید و بینی کوچکشو با دو انگشتش کشید و گفت:
- دایی جون گفتم به شرطی که درستشو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Pa_yiz

Pa_yiz

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
9/11/23
ارسالی‌ها
117
پسندها
701
امتیازها
3,753
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
همه‌مون از حسادت بچه‌گونه‌اش به خنده افتادیم. عمو فرشاد پاییزو بغل کرد و در حین اینکه بلندش می‌کرد گفت:
- تو که دیگه پرنسس منی!
پاییزم که انگار از این حرف خوشش اومده بود لبخند رضایت‌آمیزی زد و نگاهی به اطرافش کرد که سریع با ذوق گفت:
- خاله پانیذ اونجاست مامان!
رد نگاهشو گرفتیم که دیدیم پانیذ چمدون به دست داره میاد. پاییز سریع تو بغل عمو فرشاد به ورجه وورجه افتاد و تا گذاشتنش پایین سریع دویید به سمت پانیذ. پانیذم با ذوق و لبخند خم شد و پاییز سریع پرید بغلش. همون‌طور که پاییزو بغل کرده بود به سختی چمدونشو برداشت و به سمت ما حرکت کرد. وقتی رسید پاییزو گذاشت زمین و خاله و عمو رو بغل کرد و بعد سلام و احوال‌پرسی و مسخره بازیای مخصوص خودش به سمت من اومد و با جیغ بغلم کرد و بدون اینکه امون بده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Pa_yiz

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 7)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 2, کاربر: 0, مهمان: 2)

عقب
بالا