- ارسالیها
- 134
- پسندها
- 994
- امتیازها
- 5,003
- مدالها
- 8
- نویسنده موضوع
- #11
با پانیذ و خانوادش خیلی راحت بودم و اصلا تعارف نداشتیم پس با لبخند قبول کردم که پاییز آخجونی گفت و بقیه هم لبخندی از روی رضایت زدن. عمو فرشاد چمدون پانیذو گذاشت داخل صندوق عقب ماشینش و من و پاییزم رفتیم و سوار ماشینم شدیم و پانیذ و خانوادش هم سوار بنز سفید عمو فرشاد شدن و بردیا هم با بی ام دبلیو سفیدش به دنبالمون اومد. توی راه پاییز با آی پدش مشغول بود و تمام حواسش به کارتونی بود که داشت نگاهش میکرد. یدونه از شکلاتایی که روی داشبورد بودو برداشتم و همونطور که نگاهم به روبهروم بود دادم به پاییز و گفتم:
- پاییز بیا شکلات.
با ذوق تشکری کرد که با لبخند کجی که رو صورتم نشسته بود، گفتم:
- به شرطی که مسواک فراموش نشه!
اونم چشمی گفت و بقیه راه توی سکوت طی شد. وقتی رسیدیم عمو فرشاد با ریموت...
- پاییز بیا شکلات.
با ذوق تشکری کرد که با لبخند کجی که رو صورتم نشسته بود، گفتم:
- به شرطی که مسواک فراموش نشه!
اونم چشمی گفت و بقیه راه توی سکوت طی شد. وقتی رسیدیم عمو فرشاد با ریموت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش