نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان به خاطر پاییز | عسل حمیدی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع 'Payiz'
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 70
  • بازدیدها 3,629
  • کاربران تگ شده هیچ

نظرتون درباره روند رمان تا اینجا چطوره؟! یا اصلا شمارو جذب به خواندن ادامه‌اش می‌کنه؟!

  • ضعیف و کلیشه‌ای، جذاب نیست

  • متوسط و معمولی، فقط برای گذراندن وقت

  • قوی و جذاب، واقعا مجذوب کننده هست

  • روند رمان جذاب؛ ولی موضوع رمان کلیشه‌ای


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

'Payiz'

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
134
پسندها
1,053
امتیازها
6,403
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #61
***
(زمان حال)
نفس عمیقی کشیدم و مانع از ریختن اشکم شدم. یعنی می‌تونم بازم همه چیز رو مثل گذشته کنم؟! کلافه از پیدا نکردن جوابی، دستی لای موهام کشیدم که برکه از جاش بلند شد و به سمت ویلا اومد و وارد شد. سرش رو برای لحظه‌ای بالا آورد که با دیدن من، بلافاصله دستی به صورتش کشید و به سمت ساختمان پا تند کرد. شوکه از دیدن چشمای نمناکش سوالات شروع به رژه رفتن توی سرم کردن، چرا داشت گریه می‌کرد؟! یعنی اونم به گذشته فکر می‌کرد؟! به همون خاطرات؟! یعنی در این حد حضورم حتی توی ذهنش هم باعث آزارش میشه؟! آخ راشا لعنت بهت که باعث شکستن این دختر شدی!
کلافه سیگار دیگری روشن کردم و خیره به ماه شروع به کام گرفتن و لعنت فرستادن به خودم و مرور اون خاطرات شیرین کردم!
***
برکه:
با حرص به سمت اتاقم رفتم و واردش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : 'Payiz'

'Payiz'

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
134
پسندها
1,053
امتیازها
6,403
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #62
در سکوت قهوه‌مونو خوردیم که راشا از جاش بلند شد و همون‌طور که از آشپزخونه خارج میشد، گفت:
- آماده شو بریم خرید. تو ویلا هیچی نیست.
و بلافاصله بعد این حرفش از آشپزخونه خارج شد. با حرص جمله‌اش رو با خودم تکرار کردم. پسره‌ی پررو فقط بلده دستور بده! حتی نظر منم نپرسید! پوزخند حرصی‌ای زدم و از آشپزخونه اومدم بیرون و از پله‌ها رفتم بالا و وارد اتاقم شدم. درو با کم‌ترین صدای ممکن بستم و به سمت چمدونم رفتم و مانتویِ مشکی رنگی و شلوار بگ جینم رو بیرون کشیدم و پوشیدمشون و آرایش ملیحی روی صورتم نشوندم و بعد زدن عطر همیشگیم، شال مشکیم رو سر کردم و بعد برداشتن کیفم از اتاق خارج شدم. از پله‌ها پایین رفتم و وارد آشپزخونه شدم و یادداشتی برای بقیه نوشتم و به یخچال چسبوندم و اومدم بیرون و کفش‌هامو پوشیدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : 'Payiz'

'Payiz'

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
134
پسندها
1,053
امتیازها
6,403
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #63
بعد مدت کوتاهی که برای من یک قرن گذشت رسیدیم و راشا ماشینو پارک کرد و پیاده شدیم و باهم به سمت فروشگاه رفتیم و به طرف قفسه‌ها رفتیم و اجناسی که لازم داشتیم رو داخل چرخ دستی فروشگاه می‌گذاشتیم که وقتی به قفسه خوراکی‌ها رسیدیم راشا پرسید:
- پاییز چه خوراکی رو بیشتر دوست داره؟!
بدون اینکه صورتم رو به طرفش برگردونم سرد گفتم:
- پاستیل.
دیگه چیزی نگفت، ولی دیدم که چند بسته پاستیل با طعم‌های مختلف رو داخل چرخ دستی گذاشت و خودش جلوتر راه افتاد.
بعد حساب کردن خریدامون و گذاشتنشون داخل ماشین به طرف ویلا راه افتادیم و منم به خاطر بدخوابی دیشبم سرم رو به پنجره تکیه دادم و چشمامو بستم تا کمی استراحت کنم.
وقتی رسیدیم هنوز هوشیار بودم و خوابم نبرده بود، اما چشمام همچنان بسته بود که گرمی دستای راشا رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : 'Payiz'

'Payiz'

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
134
پسندها
1,053
امتیازها
6,403
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #64
با احساس درد در قفسه سینه‌ام از خواب بیدار شدم و به آرومی نیم خیز شدم و سعی کردم با مالش دادن قفسه سینه‌ام کمی از درد رو کم کنم.
بعد مدتی که دردش کم شد نگاهی به پنجره اتاق انداختم. هوا تاریک شده بود و از زمان اطلاعی نداشتم پس همین باعث شد که از جام بلند شم و چراغ اتاق رو روشن کنم که کمی چشمام به خاطر نور زده شد؛ ولی بعد مدتی عادت کردم و به ساعت اتاق نگاه کردم. نزدیک به پنج عصر بود!
از ویلا صدایی نمی‌اومد پس احتمال دادم که بقیه بیرون رفته باشند. به سمت سرویس بهداشتی رفتم و بعد اینکه دست و صورتم رو شستم اومدم بیرون و از چمدون بافت یقه اسکیم و شلوار پیلی مشکی رنگم رو بیرون کشیدم و بعد پوشیدنشون موهام رو شانه کشیدم و باز گذاشتم و کمی از عطرم رو زدم و رژ ملایمی زدم و از اتاق خارج شدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : 'Payiz'

'Payiz'

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
134
پسندها
1,053
امتیازها
6,403
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #65
با مکث نگاهم رو ازش گرفتم و با سر انگشتام چشمامو فشار دادم و سکوت کردم که بعد مدت کوتاهی در جواب سوالم، گفت:
- همگی یکی دو ساعت پیش رفتن گلکسی پارک. پانیذ می‌خواست بیدارت کنه؛ ولی چون خسته بودی منصرف شد.
سری به معنای فهمیدن تکان دادم و زمزمه‌وار خیره به قهوه‌ای که دیگه سرد شده بود پرسیدم:
- اون اینجا چیکار می‌کرد؟
اونم به تبعیت از من زمزمه‌وار جواب داد:
- مامان پیشش گفته اومدم شمال؛ اونم فوراً اومده که مزاحمم بشه!
اینکه کلمه مزاحم رو به غزل نسبت داده بود باعث تعجبم شد. یاد سه سال پیش افتادم که با حالی داغون رفتم به شرکتش تا موضوع پاییز رو باهاش در میون بذارم؛ ولی اون منو با یه تیکه آشغال یکی کرد و از پشت تلفن حرف‌های عاشقانه‌ای که یه روزی مخاطبش فقط من بودم رو به غزل نامی که تا اون لحظه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : 'Payiz'

'Payiz'

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
134
پسندها
1,053
امتیازها
6,403
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #66
زیر قابلمه رو که خاموش کردم، پانیذ وارد آشپزخونه شد و همون‌طور که یک تکه خیار از سالادی که آتوسا در حال درست کردنش بود، برمی‌داشت گفت:
- چه بویی راه انداختی! از گرسنگی دارم ضعف می‌کنم!
لبخندی زدم و از آشپزخونه خارج شدم و رو به بقیه با صدای نسبتاً بلندی گفتم:
- بفرمایید شام.
همگی بلند شدن که بیان سر میز که چشمم به راشا افتاد که پاییز طوری محکم بغلش کرده بود که یه لحظه هم فکر گذاشتنش روی زمین به سرش نزنه و خود راشا هم لبخند پهنی روی صورتش نشسته بود. برای یه لحظه دلم قنج رفت برای لبخند از ته دلی که روی صورت هر دوشون نشسته بود؛ ولی زود نگاهمو از روشون برداشتم و جلوتر وارد آشپزخونه شدم.
پانیذ و آتوسا میز رو چیده بودن و منم سریع رفتم و کنارشون جا گرفتم. بقیه که سر جای خودشون نشستن، خواستم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : 'Payiz'

'Payiz'

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
134
پسندها
1,053
امتیازها
6,403
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #67
با کلافگی نگاهی به لباس ساحلی‌ای که آتوسا در دست داشت، انداختم و با تکان دادن سر نظرش درباره زیبایی لباس رو تأیید کردم که همون لحظه دست راستم کشیده شد و پشت بندش پانیذ با ذوق، اشاره‌ای به یک مغازه کاهگلی کرد و گفت:
- برکه دکوری‌های اونجارو ببین چه گوگولیه! بیا بریم ببینیمشون.
و بدون اینکه مجال بده، من رو به طرف مغازه کشید و وارد شدیم.
صاحب مغازه که پیرزن بسیار دلنشینی بود، با همون لهجه‌ی زیبای شمالیش بهمون خوشامد گفت و شروع به راهنمایی آتوسا و پانیذ درباره اون لوازم سنتی و کارکردشون کرد و منم بی هدف نگاهی به لوازم چوبی انداختم. خستگی از سر و کولم می‌بارید! دو ساعت و نیم تمام توی این بازار محلی که امروز خیلی شلوغ بود گشته بودیم؛ ولی آتوسا و پانیذ هنوز خریداشون تمام نشده بود! در حالی که من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : 'Payiz'

'Payiz'

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
134
پسندها
1,053
امتیازها
6,403
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #68
اما با این حال خنده‌ام هم گرفت. معلوم بود اونم حسابی از این همه شلوغی خسته و کلافه شده بود که گفت بعد از برگشتنش، برمی‌گردیم ویلا.
به پاییز نگاه کردم که در حال خوردن بستنی شکلاتی‌اش بود و با دیدن دستبند کوچکی که پر از صدف ریز و یک مروارید سفید رنگ که در وسطش بود، تعجب کردم و پرسیدم:
- دخترم اون دستبند کیه؟!
پاییز هم با ذوق نگاهی به دستش کرد و جواب داد:
- عمو راشا برام خریده مامانی. خیلی دوسش دارم!
لبخند کوچکی زدم و چیزی نگفتم که بعد حدودا ده دقیقه راشا با یک نایلون کوچک قهوه‌ای رنگ به طرفمون برگشت و با لبخند گفت:
- ببخشید معطل شدین. دیگه می‌تونیم بریم!
و خودش هم پاییز رو بغل کرد و جلوتر از همه حرکت کرد و ما هم بی هیچ حرفی به دنبالش راه افتادیم، در حالی که من فکرم مشغول اون نایلون کوچک شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : 'Payiz'

'Payiz'

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
134
پسندها
1,053
امتیازها
6,403
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #69
پانیذ منو خوب می‌شناخت... می‌دونست که دوباره از درون بهم ریختم که چیزی نگفت و با نگاه نگرانش بدرقه‌ام کرد.
به طرف اصطبل حرکت کردم و از آقایی که مسئول نگهداری از اسب‌ها بود خواستم که اسب مشکی رنگی که یه زمانی سوارش می‌شدم رو آماده کنه و خودم هم بی هدف نگاهی به بقیه‌ی اسب‌ها انداختم.
با صدای همون آقا که خبر از آماده شدن اسبم می‌داد، به طرفش برگشتم و تشکری کردم و به سمت اسب رفتم و پای چپم رو روی پدال گذاشتم و سوارش شدم. به طرف در ویلا حرکت کردم و سرایدار هم درو برام باز کرد و از ویلا خارج شدم و شروع به سواری در ساحل کردم. زیاد تند نمی‌رفتم، بیشتر شبیه یک سواری آروم بود، چون نیاز به مرتب کردن افکارم داشتم... .
نمی‌تونستم معنی نگاه‌های راشارو بخونم و همین گیجم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : 'Payiz'

'Payiz'

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
134
پسندها
1,053
امتیازها
6,403
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #70
چند ثانیه به چشمام خیره شد و در آخر لبخند دلنشینی زد و اسب رو به حرکت درآورد.
نسیم خنکی که بین موهای بازم به رقص در اومد، سکوت دل‌انگیزی که بینمون جریان داشت و امنیت آغوشی که بهش معتاد شده بودم، همه و همه باعث شده بود تا یکی از بهترین لحظات عمرم رو کنار کسی که با تموم وجودم عاشقش بودم تجربه کنم و همون‌طور که خیره به ساحل بودم، لبخندی روی لبم نشست و به آرومی زمزمه کردم:
- دوست دارم.
فکر نمی‌کردم که متوجه حرفم بشه؛ اما بوسه‌ای که روی شقیقه‌ام کاشت نشون از این می‌داد که کاملا متوجه حرفم شده بود و اونم ابراز علاقه‌اش رو این‌طوری نشون داده بود... .
***
(زمان حال)
- برکه؟!
با صدای راشا از فکر در اومدم و افسار اسب رو کشیدم که سر جایش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : 'Payiz'

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا