نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

ویژه رمان شکار زاویر | کورویامی کاربر انجمن یک رمان

نظرتون درباره رمان؟

  • متوسط

    رای 0 0.0%
  • ضعیف

    رای 0 0.0%
  • شخصیت مورد علاقه‌تون؟

    رای 0 0.0%
  • یوریا

    رای 0 0.0%
  • گراوول

    رای 0 0.0%
  • وولتار

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    7

Kuroyami

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
767
پسندها
4,056
امتیازها
17,773
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #111
زن سرش را کمی کج کرد و دستان کوچکش را پشت سرش برد. گویی که می‌خواست مطمئن شود زاویر به حرف‌هایش دقت می‌کند:
- یه حقیقت کثیف پشت همه‌ی این بدبختیا و خونریزی توی یرنیل وجود داره.
زاویر آب دهانش را قورت داد. آن زن چه می‌دانست؟ ابروان باریکش را در هم فرو برد:
- خب! بر فرض یه حقیقتی پشت همه اینا وجود داره. اما مسئله اینه که تو غیر قابل اعتمادی و من معامله با کسی نمی‌کنم که نفعی از معامله‌اش نمی‌برم.
زاویر رویش را از آن پیکر کوچک معلق بازگرداند. زن دست به سینه شد و با انگشتان کوچکش روی بازویش ضرب گرفت. آن پسر ذات طماع و خودخواهی داشت. آهی کشید و گفت:
- ایراما. اما این اسم به هیچ عنوان و تحت هیچ شرایطی نباید گفته بشه. اگه این اسم رو جایی بشنوم، جونت رو می‌گیرم!
زاویر تهدید ایراما را به خوبی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kuroyami

Kuroyami

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
767
پسندها
4,056
امتیازها
17,773
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #112
زاویر با بهت به ایراما نگاه می‌کرد. برای لحظاتی قدرت پردازشش را از دست داده بود. چرا می‌بایست وولتار، مخلوقات خودش را بکشد؟ ایراما دست به سینه شد و جواب سوال درونی زاویر را داد:
- واضح نیست؟ چون خدایان می‌تونن ذهن مخلوقاتشون رو بخونن. همونطور که ذهن تو برای من یا ولتار و یا هر خدای دیگه مثل کتاب باز می‌مونه. کسی که به درجه بالاتر از رهبر خاندان برسه، ذهنش نسبت به عوامل بیرونی مصونیت پیدا می‌کنه و دیگه یه کتاب باز نیست. اون خالق هم تا حدودی دسترسیش رو به اون مخلوق از دست می‌ده.
زاویر دیگر نمی‌توانست زانوانش را حس کند. بی‌حس زانو زد. پس وولتار تمام مدت مخلوقات خودش را برای حفظ جایگاهش به قتل می‌رساند؟ نه تنها او، بلکه بقیه‌ی خدایان نیز این کار را می‌کردند؟! ایراما از میان دستان زاویر بلند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kuroyami

Kuroyami

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
767
پسندها
4,056
امتیازها
17,773
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #113
ایراما به شیرینی خندید. صدای لطیفش در ذهن زاویر پیچید:
- پسر باهوش! فرستاده‌ی من شو و حقیقت رو به گوش مردم برسون. منم کاری می‌کنم که از زیر نفرین وولتار خلاص بشی.
زاویر به تلخی قهقهه‌ای کوتاه زد و به ایراما چشم دوخت:
- از سگ وولتار به سگ تو تبدیل بشم؟ که راحت بتونی من رو بکشی؟ من که در هر حالت وقتی که رضایت تو و یا وولتار رو از دست بدم، می‌میرم!
ایراما آرام صورت زاویر را نوازش کرد:
- خالقم وقتی که من رو خلق کرد، بهم اراده‌ی کامل داد. می‌تونم بفهمم که تو اراده‌ی کامل خودت رو می‌خوای و برای رسیدن بهش تلاش می‌کنی. زاویر؟
زاویر دندان‌هایش را روی هم فشرد. آن زن به صورت واضح نیازهای او را می‌دید و از آنها به عنوان یک سلاح علیهش استفاده می‌کرد. بر خلاف میلش سرش را بالا آورد و خیره در چشمان زن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kuroyami

Kuroyami

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
767
پسندها
4,056
امتیازها
17,773
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #114
ایراما نوک انگشتش را روی پیشانی زاویر گذاشت و تکه‌ی کوچکی از دانش باستانی‌اش را به او انتقال داد. زاویر از درد حک شدن آن کلمات بر روحش نعره‌ای بلند سر داد. نور خیره‌کننده‌ای از نوک انگشت ایراما وارد بدن زاویر شد و همچون شعله‌ای نورانی درون او زبانه کشید.
زاویر به سرعت احساس کرد که چیزی به روحش چنگ انداخته و آن را می‌خراشد؛ گویی صدها تیغه‌ی آتشین باستانی در عمق وجودش حک می‌شدند. درد، همه‌ی وجودش را تسخیر کرد، فراتر از جسم و پوست، تا جایی که حتی نفس کشیدن هم مانند فرو رفتن خنجری در ریه‌هایش بود.
زانوانش لرزید و زمین زیر پایش چرخید. فریادی از عمق وجودش بیرون آمد؛ فریادی که در آن خشم، وحشت، و شکنجه‌ای بی‌پایان موج می‌زد. همه چیز با هم به ذهنش هجوم آورده بود. حقیرانه به تاریکی زمین چنگ انداخت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kuroyami

Kuroyami

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
767
پسندها
4,056
امتیازها
17,773
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #115
اگر سخنان ایراما درست بود، وولتار می‌توانست ذهن او را بخواند اما خود ایراما چه؟
آیا ایراما هم می‌توانست ذهن زاویر را بخواند؟ سرش را پایین انداخت و به چوبدستی‌اش نگریست. یک راه برای فهمیدنش وجود داشت. کمی چشمانش را تنگ کرد و به وولتار فحشی رکیک در دلش داد. اما صدایی نیامد. لبانش را با زبان تر نمود و دوباره در ذهنش امتحان کرد:
- "آقای وولتار؟"
زاویر برای لحظه‌ای نفسش را حبس کرد. صدای وولتار مانند غرش رعد در گوشش طنین انداخت. اما حالا، او چیزی داشت که می‌توانست امتحانش کند. در ذهنش آرام زمزمه کرد:
- هیچی، فقط خواستم بپرسم که تو جادویی بلدی که مثل یه سپر شفاف باشه؟ نمی‌خوام تو مبارزه جلوی دیدم مسدود بشه.
صدای مغرور وولتار در ذهنش پاسخ داد:
- "سپر؟ چنین وسیله‌ای تنها شایسته‌ی بیم‌زدگان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kuroyami

Kuroyami

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
767
پسندها
4,056
امتیازها
17,773
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #116
روی حفاظ کلماتی باستانی و درخشان به چشم می‌خورد. کلماتی که زاویر حتی تلفظ و معنای آن را درک نمی‌کرد اما به خوبی با کارایی آن آشنا شده بود. زاویر نیشخندی درنده و باریک زد. باید هر چه افکار مهم داشت را درون حفاظ می‌گذاشت و افکار غیر مهم و مشوش را بیرون می‌ریخت تا وولتار را با آنها گمراه کند.
تنها دلهره‌اش ایراما بود. نمی‌دانست که آیا او باز هم به ذهنش دسترسی دارد یا نه؟! چشمان سبز دروغینش را گشود و به تخته نگاه کرد. کارش سخت‌تر شده بود. باید مهارت بازیگری‌اش را بالا می‌برد تا حتی نگاه آن خدای سقوط کرده را فریب بدهد. با خشنودی مشتش را فشرد و چشمانش را تنگ کرد.
چالش جدید قلب آرام او را به تپش انداخته بود. مایریا که در حال تدریس بود، گچ کوچک را پایین تخته گذاشت و دستانش را تکاند. با قدم‌هایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kuroyami

Kuroyami

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
767
پسندها
4,056
امتیازها
17,773
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #117
زاویر رویش را سمت پروفسور چرخاند. بدون اینکه لحظه‌ای پوزخندش محو شود، شانه‌ای بالا انداخت و با خونسردی گفت:
- البته، استاد. ولی نمی‌تونستم بذارم کلاس با یه جواب ناقص و اشتباه به اشتباه کشیده بشه. بالاخره وظیفه‌ی یه نابغه‌ست که خلاهای دانش رو پر کنه، حتی اگه درخواست نشده باشه.
مایریا چشمان نقره‌ایش را باریک کرد و لبخند سردی زد:
- درست می‌گید، آقای فوستر. ولی یک نابغه‌ی واقعی می‌دونه کی باید سکوت کنه.
زاویر چانه‌اش را بالا برد و با لحنی آرام و پر از اعتماد به نفس اما تند پاسخ داد:
- شاید، ولی بعضی اوقات سکوت یه گناه محسوب می‌شه، مخصوصاً وقتی که حماقت می‌تونه به اشتباهات بزرگ‌تر منجر بشه.
الایجه با پوزخندی عصبی که به سختی کنترلش می‌کرد، گفت:
- آره، نابغه‌ی ما اون‌قدر باهوشه که نزدیک بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kuroyami

Kuroyami

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
767
پسندها
4,056
امتیازها
17,773
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #118
تا چشم بر هم زدند، نوبت نیمه‌ی تمرینی کلاس در سالن دوئل شد. زاویر مانند همه در صف منتظر ایستاده بود. آستارث در آخر کلاس دیروز به او گفته بود که دیگر حق استفاده از چوبدستی‌اش را ندارد و باید با چوبدستی‌های عادی و معمولی تمرین کند. برای همین او نیز بد از صرف شام در کمال خستگی به سراغ همان پیرمرد چوبدستی فروش رفته بود و چند چوبدستی ارزان و به دردنخور خریده بود.
دست به سینه و عبوس به بقیه نگاه می‌کرد. همه در سه صف ایستاده بودند. بعضی به او نگاه خصمانه داشتند و از بعضی دیگر هم حسادت و حسرت را دریافت می‌کرد. درب‌های بلند سالن دوئل بسته شده بودند و صدای زمزمه‌ی کمی در اطراف وجود داشت.
هر کسی که در ابتدای صف قرار داشت، سرود اجرای جادو‌های ابتدایی عنصری را می‌خواند و با توجه به تمرکز و تمریناتش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kuroyami

Kuroyami

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
767
پسندها
4,056
امتیازها
17,773
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #119
نصایح آستارث مدام در ذهنش تکرار می‌شد. آن لیچ سادیسمی حق داشت. تا زمانی که زاویر نمی‌توانست مانایش را در حد نیاز متمرکز کند، چوبدستی‌هایش مثل قبل یکی پس از دیگری می‌شکستند. حس می‌کرد که نگاه همه به روی او است.
او فقط نفس عمیقی کشید و اسپل گلوله‌ی آب را در ذهنش مجسم کرد. جریان ریز آب اطرافش جمع شد، اما این بار هم مانند بارهای قبل چوبدستی شروع به لرزیدن کرد. ترک کوچکی روی بدنه‌اش ظاهر شد. زاویر با دندان‌های به‌هم فشرده، بی‌اختیار دوباره به جریان قدرتمند جادو فشار آورد تا به یک سمت خاص متمایل شود.
اما قدرت بیش از حدش مهارناپذیر بود. لرزش چوبدستی شدیدتر شد و پیش از آنکه بتواند اسپل را کامل اجرا کند وبه سمت هدف بفرستد، چوبدستی ترک خورد و با صدایی بلند شکست. گلوله‌ی آب پایین ریخت و زمین را خیس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kuroyami

Kuroyami

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
767
پسندها
4,056
امتیازها
17,773
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #120
گرمای خشک و بی‌رحمی از شعله‌ها بیرون می‌آمد، اما به‌جای حس گرما، بدن‌ها را می‌لرزاند، انگار که آن آتش از قلب سرمای ظالمانه‌ی قله‌های شمالی یرنیل سرچشمه می‌گرفت. دیوارهای نامرئی با کلمات درخشان و متحرک آبی به کار افتاد تا آسیبی به ساختمان آکادمی نرسد.
برخی از کارآموزها، با صورت‌هایی رنگ‌پریده و چشمانی گشاد، به زاویر خیره شده بودند، انگار که هیولایی وحشتناک را برای اولین بار دیده باشند. لباس‌های سیاه زاویر در میان امواج سرکش جادو در اهتزاز بود. یکی از کارآموزها، که رنگ از صورتش پریده بود، به لکنت افتاد:
- ایـ....ـن نـ...نـ...نمی‌تونه یه الف باشه! یـ...یه ه...هیولاست!
پسر دیگری چوبدستی‌اش را با دستی عرق کرده ناخودآگاه می‌فشرد:
- اون حتی وردی هم نخوند... چطور تونست همچین کاری کنه؟
دختری با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kuroyami

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 7)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا