- تاریخ ثبتنام
- 11/3/23
- ارسالیها
- 935
- پسندها
- 4,963
- امتیازها
- 22,873
- مدالها
- 12
سطح
12
- نویسنده موضوع
- #141
زاویر نفسی لرزان کشید؛ سینهاش با تردید بالا و پایین رفت. سعی کرد غرورش را جمعوجور کند و صدایش را ثابت نگه دارد تا بیشتر از این تحقیر نشود:
ـ متوجه شدم... استاد. اما هنوز یه مسئله دیگه باقی مونده... .
چشمهای تهی آستارث، آن حفرههای تاریک و بیانتهای فرو رفته در جمجمهاش، مستقیم به زاویر دوخته شد. نگاهی که انگار به مغز استخوان میخزید. زاویر لحظهای مکث کرد، کلمات در گلویش گیر کرده بودند، اما سرانجام لب باز کرد، صدایش آهستهتر و اندکی لرزان بود:
ـ برای تأمین... خون به مشکل خوردم. میخواستم بدونم که... .
اما پیش از آنکه جملهاش را تمام کند، صدای خشک و تیز آستارث مانند ضربهی شلاقی در سکوت پیچید:
ـ مشکلیه که خودت باید از پسش بربیای، پخمه. نکنه فکر کردی لَهلِهی تواَم؟
زاویر سرش را با...
ـ متوجه شدم... استاد. اما هنوز یه مسئله دیگه باقی مونده... .
چشمهای تهی آستارث، آن حفرههای تاریک و بیانتهای فرو رفته در جمجمهاش، مستقیم به زاویر دوخته شد. نگاهی که انگار به مغز استخوان میخزید. زاویر لحظهای مکث کرد، کلمات در گلویش گیر کرده بودند، اما سرانجام لب باز کرد، صدایش آهستهتر و اندکی لرزان بود:
ـ برای تأمین... خون به مشکل خوردم. میخواستم بدونم که... .
اما پیش از آنکه جملهاش را تمام کند، صدای خشک و تیز آستارث مانند ضربهی شلاقی در سکوت پیچید:
ـ مشکلیه که خودت باید از پسش بربیای، پخمه. نکنه فکر کردی لَهلِهی تواَم؟
زاویر سرش را با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.