- ارسالیها
- 728
- پسندها
- 3,928
- امتیازها
- 17,773
- مدالها
- 11
- نویسنده موضوع
- #41
زاویر آرام دنبال دختر گرهارتی به راه افتاد. در راه به یک نیمه روباه تاریک برخورد که در نگاهش چیزی جز تخاصم وجود نداشت. احتمالاً آن پسر به جایگاه شاه چشم داشت. زاویر حتی به او اهمیتی نداد و از کنار پسر نیمهروباه رد شد. از پلههای سنگی خاکستری پایین رفت. همین که از چهارچوب دروازهی زهوار در رفته بیرون رفت، هوای خنک شبانگاهی به صورت رنگپریدهاش خورد. کمی ایستاد و با لذت نفس عمیقی کشید.
خورشید در مغرب غروب میکرد و آسمان را به سرخی خون میآلود. تاریکی از سمت مشرق پیشروی میکرد و جهان را میبلعید. زاویر پا تند کرد و به دنبال بقیه به ساختمان اصلی و تالار اجتماعات رفت. در راه مراقب بود تا گرفتار تلهای نشود. جاکوچو چند قدم جلوتر از او آهسته راه میرفت. زاویر همتراز با او قدم برداشت. صدای...
خورشید در مغرب غروب میکرد و آسمان را به سرخی خون میآلود. تاریکی از سمت مشرق پیشروی میکرد و جهان را میبلعید. زاویر پا تند کرد و به دنبال بقیه به ساختمان اصلی و تالار اجتماعات رفت. در راه مراقب بود تا گرفتار تلهای نشود. جاکوچو چند قدم جلوتر از او آهسته راه میرفت. زاویر همتراز با او قدم برداشت. صدای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش