- ارسالیها
- 262
- پسندها
- 1,173
- امتیازها
- 6,713
- مدالها
- 8
- نویسنده موضوع
- #41
پاسخی نشنید. سوالش را تکرار کرد. باز هم پاسخی از سمت او نشنید. آماده شده بود که برود، تا اینکه در باز شد. از لای در خودش را داخل کشید و او را چمبره زده بر زمین، درحالیکه سر به زانو تکیه داده و پشت به دیوار نشسته بود، پیدایش کرد. ناتالیا نفسش بند آمده و انگاری حرف زدن برایش سخت شده بود، پیرمرد هم که حرفی برای گفتن نداشت و حسابی جا خورده بود. بهناچار تنها کاری که از دستش بر آمد این بود که کنار او بنشیند و دستی به شانهاش بکشد.
- اِم... میدونم، آدم بعضی وقتا... اصن چی دارم میگم خدایا؟
دختر با حسرت و درحالیکه آبغوره میگرفت، از اعماق وجودش، جملهها را بیرون میریخت.
- اون... من... میترسم. میترسم کار دست خودش بده
- اون پسر طوریش نمیشه... تا ابد که قرار نبود اینجا بخوابه...
- اِم... میدونم، آدم بعضی وقتا... اصن چی دارم میگم خدایا؟
دختر با حسرت و درحالیکه آبغوره میگرفت، از اعماق وجودش، جملهها را بیرون میریخت.
- اون... من... میترسم. میترسم کار دست خودش بده
- اون پسر طوریش نمیشه... تا ابد که قرار نبود اینجا بخوابه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش