متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان درنده‌خویان | آتور کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع митрошка
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 128
  • بازدیدها 2,160
  • کاربران تگ شده هیچ

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #41
پاسخی نشنید. سوالش را تکرار کرد. باز هم پاسخی از سمت او نشنید. آماده شده بود که برود، تا اینکه در باز شد. از لای در خودش را داخل کشید و او را چمبره زده بر زمین، درحالی‌که سر به زانو‌ تکیه داده و پشت به دیوار نشسته بود، پیدایش کرد. ناتالیا نفسش بند آمده و انگاری حرف زدن برایش سخت شده بود، پیرمرد هم که حرفی برای گفتن نداشت و حسابی جا خورده بود. به‌ناچار تنها کاری که از دستش بر آمد این بود که کنار او بنشیند و دستی به شانه‌اش بکشد.
- اِم... می‌دونم، آدم بعضی وقتا... اصن چی دارم می‌گم خدایا؟
دختر با حسرت و درحالی‌که آب‌غوره می‌گرفت، از اعماق وجودش، جمله‌ها را بیرون می‌ریخت.
- اون... من... می‌ترسم. می‌ترسم کار دست خودش بده
- اون پسر طوریش نمیشه... تا ابد که قرار نبود اینجا بخوابه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #42
حالا لبخندِ جالبی روی صورتش، شکل گرفته بود. اشک‌هایش را با دستمال پاک کرد، چند تایی نفس عمیق کشید و پشت پای پدرش، از اتاق بیرون رفت. مادر مشغول جا به‌جا کردن ظرف‌های شام بود. سوپ بُرشچ[1] را در بشقاب‌های گود، سر میز می‌گذاشت و چندی بعد هم، آن‌طرف میز به انتظارشان نشست. هر که یک بشقاب و قاشق گرفته بود و به هوای دیگری، لب به غذا نمیزد.
با نگرانی به قیافه‌ی گرفته‌شان نگاه کرد و گفت:
- انگار بدبختی سایه انداخته رو این خونه. کفر منم دراومده. چند وقتیه گرفتین، انگار کشتی‌هاتون غرق شده. به خودتون بیاین!
فرانک با اخم و تخم بهش نگاه کرد و کنایه‌وار گفت:
- کشتی که هیچی، بندر خراب شده زن...
قاشق را برداشت و به بازی با غذایش مشغول شد. یکی می‌خورد و یکی هم توی بشقابش برمی‌گرداند. همین‌طور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #43
چند دقیقه‌ای بعد که هم غذایشان را میل کرده و هم گفتنی‌ها را گفته بودند، دخترک شال و کلاه کرد تا همراهِ پدرش از خانه بیرون برود. گویا تصمیم بر این گرفته بودند که یک‌بار دیگر هم آن‌خانه‌ی بختک‌زده را زیر و رو کنند. حداقل به‌قدری بی‌در و پیکر بود که از آن‌روزی که درش با لگد شکسته شد تا به آن‌شب، کسی واردِ آن طویله‌ی غربتی نشده بود. اول که سوار بر درشکه، از خیابان‌های سنگ‌فرش‌شده بیرون رفتند و بعد، از پل عبور کردند تا به خیابان‌های آن‌طرف برسند. نوعی شهرکِ کوچک با کانالِ آب در اطرافش که ساختمان‌های سیاه و اکثرا متروکه، در قلبِ تپنده‌ی این منطقه‌ی جن‌زده، جا خوش کرده بودند. در یکی از کوچه‌های ابتداییِ این محل، ساختمانی اندک متمایزتر از بقیه، توجهِ مرد را برای دومین بار به خود جلب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #44
وسایلِ خانه و حتّا ردِ انگشانِ پیرمرد که روی گرد و خاکِ آنجا کشیده بود، مثل دفعه‌ی قبل، دست‌نخورده باقی مانده بود. روی میز پذیرایی، چندتایی ظرف و ظروف از وعده‌ی صبحانه مانده و اطرافش هم نان خردشده ریخته بود. توی آشپزخانه هم یک موکت ضخیم با لبه‌های کپک‌زده، کف زمین پهن شده بود. کابینت‌های فلزی و زنگ‌زده، دور تا دور دیوارها، با درهای نیمه‌باز خودنمایی می‌کردند. از طرفی، چند قوطی کنسرو و شیشه نوشیدنی هم روی زمین افتاده بود که به معنای واقعیِ کلمه، «افتضاح» را معنا می‌کرد! می‌شد گفت این کثیف‌ترین بخش آن چهاردیواری بود. دخترک از راهرو گذشت و به آشپزخانه رفت. وقتی چشمش به آن صحنه افتاد، از شدت تعجب، دهانش نیمه‌باز ماند و چشم‌هایش گرد شد. خدا را شکر که فعلا گریه‌اش در نیامد. چرا که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #45
پیرمرد یکه خورد و با اعجاب و شگفتی، اخم کرد. برای یک ثانیه هم که شده، به این فکر افتاد که نکند همه چیز زیر سر این ملاقات باشد. اما طولی نکشید تا اخم و چهره‌ی درهم رفته‌اش مثل اول شد. زمزمه‌وار با خود گفت: «جون عمت! ملاقات...»
بعد هم کاغذ را سر جایش گذاشت و وقتی پاکت را برداشت تا نامه را سر جایش برگرداند، متوجه آدرسِ پشتش شد.
[توِر. خیابان کریلووا. کوچه‌ی اول. ساختمان سرنبش. تاریخ: 10/12/1865]
پیرمرد جوری به آن می‌نگریست که گویا موجودی ناشناخته در لابه‌لای کلماتش جا خوش کرده. فکرهای زیادی در سرش چرخید و هم‌زمان با آن، احساس شخصیت اصلیِ این ماجرا را داشت. انگاری بارِ مسئولیت‌های این ماجرا، هیچ‌گاه از روی شانه‌هایش پایین نمی‌آمد. با خود چنین فکر می‌کرد که کارِ انجام دادنی را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #46
چند ساعتی که گذشت، زمان به قدری گذشته بود که بایستی انتظار دیدنِ خورشید را تنها در یکی دو ساعتِ آینده می‌داشتند. به خانه که رسیدند. ژوکوف از درشکه پیاده شد و ابصار اسب را به تیر چراغ وصل کرد. خودش و دختر هم از پله‌ها بالا رفتند و چندی بعد هم، هر که در جای خودش به خواب رفت. ژوکوف به‌قدری از طعمِ شیرین خواب تعجب کرده بود که انگاری سال‌هاست نخوابیده بود. بعید هم نبود، زندگی‌شان به قولی عجیب‌وغریب شده بود. به هر حال، بیش از این زحمتی نداد تا خواب را از خودش سلب کند. سرش را بر بالینش تکیه داد و با همان لباس‌ها، به خواب رفت... .
چند دقیقه‌ای که گذشت و خوابش تازه عمیق شده بود، صدای آرام پاشنه‌هایی را شنید که در پسِ دیوار، آرام‌آرام راه می‌رفتند. چشمانش را که باز کرد، کامل غرقِ در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #47
همین که پیر جلو آمد تا او را از نزدیک ببیند، از جایش بلند شد و به انتهایِ خیابان دوید تا خودش را در میان سایه‌ها پنهان کند. ژوکوف دسته‌ی فانوسش را سفت فشرد و از همان راه، به‌سمتش راه افتاد تا پیدایش کند. بین جایی که ایستاده بود تا توده‌ای از سایه‌ها که به طرز شومی، نحس و موذیانه جلوه می‌کرد، یک تیر چراغ، فضا را کمی روشن کرده بود. راه خودش را تا خیابانِ اصلی در پیش گرفت تا رد دیگری پیدا کند. در طول این راه، چند باری فکر بازگشت به سرش زده بود اما هر بار که صدایی او را کنجکاوانه به سوی خودش می‌کشید، تصور انجام این کار در ذهنش، کم‌رنگ‌تر از قبل می‌شد. روبه‌روی خیابانی که اکنون به آن رسیده بود، یک ساختمان با آجرهای سبز و بلوک‌های روشن، توجهش را به خود جلب کرد. چشمانِ مرد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #48
دخترک خردسال، وارد شد و هم‌زمان هم، گریه سر داد. پیرمرد با عجله به سویش قدم برداشت اما همینی که به اتاقش رسید، مردی چهارشانه با هیکلی نامیزان، از داخل اتاق به‌سمت او روانه شد. صورتش در سایه‌ها پنهان و بدنش، زیر نورِ شمع، بزرگ و عضلانی جلوه می‌کرد. ژوکوف نیم‌قدمی به عقب برداشت و متوجه حضورِ دو فرد دیگر در چپ و راستش شد که به‌سمت او می‌آمدند. دخترک هم از توی اتاق به‌سمت او دوید و محکم بغلش کرد. همین که او را در بغل خود گرفت، هر سه مرد از حرکت باز افتادند و هر یک در جای خود، متوقف شد. دختر بچه که اکنون در آن روشنایی، کمی بیشتر از تنها یک بچه به نظر می‌آمد، با گریه‌هایی که امان ازش بریده بودند، گفت:
- آقا... من خیلی می‌ترسم!
پیرمرد هم که بیش از او ترسیده و رنگ‌باخته بود، سرش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #49
چند قدمی که برداشته بود، از انتهای خیابان، این‌بار از سمتِ چپ، عده‌ای از خانم‌های سیاه‌پوش و مردان کت و شلوار به‌تن، از سمتِ دروازه‌های باغ عدن[1] بیرون آمده و در خیابان‌ها اغتشاش به پا کردند. پاسبان‌ها در سوت خود محکم دمیدند و دستی به کلاه‌خود و دستِ دیگر به سلاحشان، به‌دنبال مردم دویدند. در این میان، دختر جوان و زنی مسّن، همچنان در لبه‌ی یکی از مقبره‌های باغ عدن نشسته و دعا می‌خواندند. توده‌ی مردم، به‌سمت مخالفِ خیابان دویدند و تا می‌توانستند، از آنجا فاصله گرفتند. پاسبان‌ها به آن‌ها نشانه گرفتند و باری دیگر شلیک کردند. یکی از گلوله‌ها کمانه کرد و به پسر بچه‌ای خورد که همراه پدرش می‌دوید. دمی بعد، بر زمین افتاد و گله‌ای از فراری‌ها از روی پیکرش رد شدند. پاسبان‌ها سوت‌کشان،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #50
کاترینا با دستش اشاره‌ای به قبری که کنارش نشسته بود انداخت. روی سنگ، حکاکی شده بود: «دمیتری میتروشکا» مرد یکه خورد. نفسش گرفت و ناگهان عضلاتش تحلیل رفت. زانو خالی کرد و چند قدمی خود را عقب کشاند. چشمانش از حدقه بیرون زده و دهانش وا مانده بود. دستی ابتدا در موهایش و سپس جلوی دهانش آورد و صورتش را مالاند. سکندری‌خوران از جا بلند شد و دستِ دخترش را گرفت. دختری که تا آن لحظه مثل یک تکه چوبِ خشک به درخت تکیه زده و صورتش را زیرِ لبه‌ی کلاه پوشانده بود، سرش را قدری بالا گرفت و با چشم‌هایی سرخ و خونین، به پدر خیره شد. دو خط قرمز به موازای یکدیگر، از چشم‌هایش تا زیر چانه امتداد یافته بود و بخشی از یقه‌ی پیراهن و دستمال گردنش هم خونی شده بود. دختر زیر لب گفت:
- اون رفته پدر! ولی مادر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا