متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان درنده‌خویان | آتور کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع митрошка
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 128
  • بازدیدها 2,097
  • کاربران تگ شده هیچ

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #51
چپتر قاتل (سوم شخص)

در یکی از همان‌روزهایی که گوشه‌ای از زیرزمین نشسته و سر به گریبان فرو برده بود تا زیر یقه‌ی لباسش نفس بکشد و گرم شود، چشمانش کم‌کم سنگین شد و چندی بعد، به خواب نه‌چندان عمیقی فرو رفت. البته آن خواب که هیچ خوابی هم درش ندیده بود، خیلی زود به اتمام رسید و بیدار شد. سپس از جایش بلند شد و سمت روزنه‌ی دیوار رفت و خودش را از نرده‌ها بالا کشید تا سطح خیابان‌های پ.شیده از برف را نگاه کند. با توجه به موقیتی که قرار گرفته بود، نمی‌دانست خیابان وستوشنایاست یا راسته‌ی کنار پل آنیکین. تمام خیابان را یک لایه نازک از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #52
یکی از آن خاطرات برمی‌گشت به چند روز قبل از اینکه تصمیم به خودکشی بگیرد و سعی کند تا خودش را در رودخانه بیندازد. نوشته‌ای که بوی خون می‌داد و عجیب هراس‌انگیز بود. هنگامی که بزرگشت تا نوشته‌هایش رو دوباره بخواند، دفترچه‌اش را از روی بشکه برداشت و شروع کرد ورق‌زدن تا جایی که به صفحه‌ی سوم چهارم رسید. شروع کرد تا چند جمله‌ای از دست‌خط خود را بخواند؛ اما صدایش پشت هاله‌ای از ترس پنهان شده بود. چشم‌هایش بعد از دیدنِ دوباره‌ی چند کلمه از آن، به‌اندازه‌ی یک گردو باز شده و با حالتِ عجیبی می‌نگریست. این‌بار هم سخت به خود می‌پیچید و حس می‌کرد دل و روده‌اش هر آن از دهانش بیرون می‌جهد. بزاق، دور لب‌های جنبانش ماسیده بود و با دندان‌هایی که به تلیک‌تلیک افتاده بودند، کلمات را به هر زحمتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #53
از دردِ ناشی، خواب از کله‌اش پرید و هوشیارتر از هر موقعی شروع کرد اطرفش را زل‌زل نگاه‌کردن. البته این هوشیاری به‌قدری نبود که بفهمد آنجا چه می‌کند. از جایش که بلند شد، پی برد نه تنها گردنش بلکه نیمی از ستون فقراتش هم درد می‌کند. کمرش را به کش و قوس وا داشت و با چهره‌ی انسان‌های خواب‌زده، راهیِ جاده‌ی برفی شد. نوشته‌ی روی تابلو نظرش را به خود جلب کرد. توِر! تا کنون که در خوابِ شیرین زمستانی غوطه‌ور شده و توپ آن را تکان نمی‌داد؛ اما به‌محض اینکه چشمش به جمالِ تابلوی ورودیِ شهر افتاد، ترس در وجودش رسوخ کرد. وجب‌به‌وجب اندامش شروع به لرزیدن کرد. دست آخر که راهی جز همان جاده برایش باقی نمانده بود، سراغش را گرفت و در اوجِ ترس و دلی مشوش‌شده، راهش را تا پنجاه قدمیِ مزارع توِر ادامه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #54
با نزدیک‌شدنش به حاشیه‌ی یکی از خیابان‌ها، درشکه‌ای با سرعتِ تمام همچون رعد از جلویش رد شد. درشکه‌چی اخم در هم فرو برد و فریاد زد:
- آهای، حواستو جمع کن. مگه کوری؟
حال که در خیابان‌های شلوغ، سرگردان پرسه میزد، فضا را پر از افرادی می‌دید که برای هر کاری در شهر می‌چرخیدند. هوا پر از صدای خنده بود، صدای واگن‌های اسب‌کش و بوی گرد و سیمانی که در هوا پیچیده بود. شهر، با کسب و کارهای پر رونق و ساختمان‌های سنگی و اکثرا مجللش، تضادی شدید با زندگیِ او در حومه‌ی پرزبورگ پیدا کرده بود. از عرضِ همان خیابان گذشت و به ساختمانی نیمه‌کاره نزدیک شد. کارگرها از داربست‌های چوبی بالا رفته و بلوک‌های سنگی و مکعبی را روی یکدیگر می‌چیدند. عده‌ای از آن‌ها هم به دیواری در عرضِ پیاده‌رو تکیه داده و با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #55
دوست داشت دگر این شهر و آدم‌هایش را برای ذره‌ای بیش، نبیند. نه برای اینکه در این فاصله‌ی کمی که از حضورش می‌گذشت، از آن‌ها نفرتی در دلش ایجاد شده باشد یا حوصله‌اش را سر برده باشند. درست بود، مردمِ توِر از حوصله‌ سر برترین‌های روزگار بودند اما دلیلش آن نبود. بل که عدم اطمینان و شک‌و‌شبه از ارتکاب قتل. اگر همان لحظه از او می‌پرسیدند: سخت‌ترین کار دنیا چیست؟ او هم در جواب می‌گفت: برداشتنِ یک قدم دیگر. حال که دگر دیر یا زودش اهم نبود، حال که میدان و خیابان کریلووا درست جلوی چشمش، به مسیر پر ترددِ درشکه‌ها و اسب‌سواران بدل گشته بود، حال که همان ساختمانِ قدیمی که یادآور خاطراتِ نه‌چندان خوشش از گذشته‌ی نه‌چندان دورش هم بود، واقعاً هم مهم نبود چگونه تا به اینجا رسیده و چه چیزی بین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #56
ناگهان یاد این افتاد چیزی همراه با خود نیاورده، پس از پله‌های ساختمان پایین رفت و از درب پشتی وارد حیاط خلوت شد. تپه‌ای از چوب‌های استوانه‌ای شکل، در گوشه‌ای از حیاط روی هم ریخته بود. کسی آن‌ها را تا وقتی که کوچک‌تر شوند، در انباری نمی‌چید. یک کنده درخت به ارتفاع هفتاد‌هشتاد سانت روی زمین کنار هیزم‌ها افتاده و یک دسته تبر هم توی کنده فرو رفته بود. سمت دیگر، انبار چوب گوشه‌ای دیوار یکی از ساختمان‌ها بنا شده و تویش هم تا چشم کار می‌کرد، چوب و چیله قرار داشت. وارد کلبه‌ی چوب‌بری که داخل انبار بود، شد و چند لحظه‌ای مات و مبهوت به صفحه‌ی ابزارآلات روی دیوار خیره شد. در ذهنش چنان با دقت و ظرافت به آن اهرم فلزی می‌نگریست که گویا می‌خواهد یک جواهر انگشتر را انتخاب کند. آن را برداشت و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #57
همین که پیرزن سرش را کنار برد، او هم آرامی از پله‌ها بالا رفت. به طبقه‌ی دوم که رسید، بالکنِ خانه‌ای که از پشتِ شیشه‌ی انباری دیده بود را پیدا کرد و پشتِ در ایستاد. صدایی از داخل نمی‌آمد. اینکه چقدر احتمال داشت تا وسیله‌ی مورد نظرش را اصلا آنجا پیدا کند، خودش هم دقیق نمی‌دانست و مطمئن نبود. همین که دستگیره را پایین کشید، در بی‌هیچ صدایی باز شد. خوشحـال و خندان از فضای ایجاد شده، به داخل خزید و در را پشت سر بست. بالکنِ خانه، دقیقا همان‌جایی قرار داشت که مجسمه‌ی سنگی را دیده بود. کسی هم داخل نبود، حتّا در عالمِ خواب. درست طبقِ حدسی که زده بود، مجسمه را با چند تکه سیم، به ستونِ داخل بالکن وصل کرده بودند. روی مجسمه به‌طرفِ بیرون و از پشت هم، به ستون چسبیده بود. یعنی چسبانده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #58
اکنون آماده و خشمگین از آقای کوزنیتسف، پشت اتاق مسافرخانه‌اش ایستاده و منتظر بود تا او از آنجا بیرون برود. دستی بر جداره‌ی سینه‌اش گذاشت تا قلبش را آرام کند. آن‌چنان از این حادثه هراس داشت که به‌سختی می‌توانست افکارِ خودش را متمرکز نگه دارد. سپس دربِ خانه‌ی کوزنیتسف را به‌طور غیرارادی محکم کوبید و هم‌زمان یک‌طبقه از پله‌ها پایین رفت تا کسی او را نبیند. چند ثانیه‌ای بعد، آقای کوزنیتسف از خانه بیرون آمد و میانِ درگاه قرار گرفت. سری به چپ و راست تکان داد و وقتی فهمید کسی آنجا نیست، از اینکه درِ خانه‌اش به صدا آمده بود، سخت متعجب شد و برگشت. مردِ میانسالی با چشم‌های گرد و نزدیک به هم بود و وسطِ سرش هم ریخته. دورش موهایش جوگندمی و بعضاً سفید بود. سبیلی پهن و عریض حنایی رنگ اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #59
چپتر نامه‌ای به همان خراب‌شده! (سوم شخص)

پیرمرد، توی کافه‌اش نشسته و به دیوار خیره شده بود. دستی زیر چانه‌اش گذاشته بود و ساعت‌های مدیدی به تابلوی لندنی، چشم دوخته بود. با بی‌حوصلگی و چهره‌ای در هم رفته حاکی از بی‌خوابی، سعی در بیدار نگه داشتنِ خود داشت؛ اما کارسازِ این هیولای خوابِ خیال‌انگیز، نبود. کم‌کم، سرش پایین سرید و روی صفحه‌ی میز غش کرد. چند دقیقه‌ای می‌گذشت که خر و پف‌های این پیرِ بی‌نوا بلند شده بود که تام، همان مرد ییلاق و پوچ، وارد کافه شد. با هر دو دست، درها را به داخل هل داد و راه خودش را باز کرد. پشت سرش هم پسرعموی قدکوتاهش قدم رنجه فرمود.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #60
معلوم بود از آن آدم‌های خرمایه و پولدارِ شهر است. از آنجایی هم که دیدنِ یک آدم خرمایه برای تام، منظره‌ای باورناپذیر بود، به‌سرعت دست و پایش را گم کرد و من‌من کنان پرسید:
- سلام جناب... چیزی میل دارید؟
- سلام مرد جوان، صاحب مغازه شمایید؟
و بلافاصله طرفِ دیگر همان میزی نشست که دیگری مشغول خواندن روزنامه‌اش بود. تام که اکنون خود را جای صاحب مغازه می‌دانست، با غرور و تکبر جواب داد:
- ایشون هستند، درواقع. من بجاش کارتون رو انجام میدم. حالا چیزی میل دارید؟
- خب به حال من که فرقی نمیکنه، اگه یک لیوان...
چشمِ مشتری، به قفسه‌ی پشتِ پیشخوان افتاد و با تعجب پرسید:
- اینجا کافه است یا بار؟ راستی یه فنجون قهوه لطف کن با یه پاکت سیگارِ مشکی. یه کیک هویج هم بیاری ممنون میشم. از اونا که توی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا