البته پرواضح بود که این بار، مقصر این قضیه، خودش است!
نازخاتون هم با اشاره به این قضیه جواب داد.
- نمیگم همیشه همهی رفتارهام درست و سرقائده است؛ ولی این دفعه، خودت بحث رو بیخودی کش دادی.
سپس دو مرتبه گفت:
- پاشو زنگ بزن ببین بابات کجاست، بعدم بیا یه چی دست و پا کنیم الان خسته و گشنه از راه میرسه، گناه داره.
از جا بلند شد و درحالیکه سارافون بنفشش را که دوندونهای سفیدرنگی روی یقه و دور آستینهایش طرح شده بودند، صاف میکرد به سمت اتاقش رفت و گوشی را از روی میز چنگ زد.
شماره پدرش را گرفت و بدون معطلی و خوردن بوق، تماس وصل شد.
- جون دلم بابا؟
خجالت زده شد و لب گزید. حسین که تقریباً همه حرکات و رفتارهای دخترش را از بر بود، گفت:
- مگه خجالت داره؟ طوری نیست که. دارم با یکی یه دونم حرف میزنم.
آندیا خودش را جمع و جور کرد.
- تو همه چی رو متوجه میشی بابا، انگار رو به روی آدم وایستادی و داری همه چی رو میبینی. چطوری آخه؟!
میخندد و همانطور که قربان صدقهی دخترش میرود، لبهای پنهان شده زیر ریش و سیبیلش را باری دیگر از هم فاصله میدهد.
- اولاً که بچهمی و میشناسمت؛ دوم، گاهی از حس شیشمم کمک میگیرم.
مگر این فقط مختص خانومها نبود؟ مهم نیست.
- کجایی بابا؟
حسین درحالیکه شدیداً روی فرمان ضرب گرفته و سعی میکند مراقب باشد، جواب میدهد.
- تازه رسیدم منطقه نه. یکم دیگه میرسم محلهی استاد معین. راستی! به مامانت بگو نمیخواد ناهار درست کنه، ساندویچ گرفتم خودم.
آن سوی دیگر مردی در یکی از رستوران گردانهای برج میلاد، به چشمهای زمردی دختر مقابلش خیره بود، درحالیکه ذهنش، حوالی موهای خرمایی و موجدار بیرون جهیده از زیر شال دختری دیگر، پرسه میزد.
تقریباً ده دقیقه بود که در این سکوت سرد غرق بودند و هیچ یک قصد نداشتند، لب از لب باز کنند.
لبخندی که دقایق اول روی لبهای صورتی و خوش فرم نفیسه بود هم، حالا روی لبش ماسیده بود.
مشخص بود که هر یک دارند در ورطهای از عذاب تقلا میکنند اما انگار، یک چیزی وادارشان میکرد که این عذاب را به دوش بکشند.
درحالیکه موهای نسکافهایاش یک سمت صورتش جاخوش کرده بودند و گوشهای از مانتوی طوسیرنگش را به آرامی در مشت جا داده و میفشرد؛ سعی کرد بغضش را مهار کند تا صدایش مثل همیشه رسا باشد.
- چرا؟
عادل دست از سر تصویر خودش که در فنجان قهوه خودنمایی میکرد، برداشت و نگاهی گذرا حوالهی او کرد. سپس با حالتی جدی و خشک پرسید:
- چی چرا؟
شال سفید مروارید دوزیاش را اندکی جلو کشید و درحالیکه سعی داشت تا حد ممکن پلک نزند گفت:
- چرا هیچوقت... هیچوقت نخواستی من رو ببینی؟ باید چیکار کنم تا دیده بشم؟ تا من رو بشنوی؟
پیشترها با ظاهر و رفتاری که از نفیسه دیده بود، و تعریفهایی که عمو و زن عمویش از تنها فرزندشان داشتند، گمان برده بود که نفیسه آدم منطقی و همیشه در اعتدالی است که محال است خودش را فدای احساساتش کند، و همیشه پیرو عقل است؛ و حالا چه میدید؟
اگر یکم دیگر ادامه پیدا میکرد این چشمهای زمردی پیش دیدگانش سقوط میکرد و به پایش میافتاد.
فنجان قهوه را نزدیک لبهای کبودش میبرد و احساس سردی قهوه، حالش را بهم میزند و برمیگرداند سرجایش.
انگشتهای کشیدهی دستش را بین موهای مشکی و مجعدش جا میدهد و چشمان کشیدهی مشکیرنگاش که خون انداخته را، به دختر مقابلش میدوزد.
- الان داری التماس چی رو میکنی؟ به کی؟ جواب سؤالت، تو خود سؤالته! داری میگی نخواستم تو رو ببینم، پس بحث نخواستنه! بعد دنبال راهی میگردی که دیده بشی؟ که بشنومت؟
آستین پیراهن سورمهایرنگاش را دست کشید و اندکی روی میز خم شد، سعی کرد تماس چشمی تاثیرگذاری با نفیسه برقرار کند.
- بیشتر از این باعث رنجش خودم و خودت نشو دختر عمو. آدمی که خوابه از خواب بیدار میشه اما، اونی که خودش رو به خواب زده باشه، نه. نمیدونم از حرفهایی که میزنم چه برداشتی قراره داشته باشی، و اگه بخوام صادقانه بگم، برامم مهم نیست. تو آدم خوبی هستی، به اندازه خودت کاملی و با تمام نقصهایی که ممکنه داشته باشی لایق دوست داشته شدنی اما، من آدم تو نیستم، مناسبت نیستم.
نازخاتون هم با اشاره به این قضیه جواب داد.
- نمیگم همیشه همهی رفتارهام درست و سرقائده است؛ ولی این دفعه، خودت بحث رو بیخودی کش دادی.
سپس دو مرتبه گفت:
- پاشو زنگ بزن ببین بابات کجاست، بعدم بیا یه چی دست و پا کنیم الان خسته و گشنه از راه میرسه، گناه داره.
از جا بلند شد و درحالیکه سارافون بنفشش را که دوندونهای سفیدرنگی روی یقه و دور آستینهایش طرح شده بودند، صاف میکرد به سمت اتاقش رفت و گوشی را از روی میز چنگ زد.
شماره پدرش را گرفت و بدون معطلی و خوردن بوق، تماس وصل شد.
- جون دلم بابا؟
خجالت زده شد و لب گزید. حسین که تقریباً همه حرکات و رفتارهای دخترش را از بر بود، گفت:
- مگه خجالت داره؟ طوری نیست که. دارم با یکی یه دونم حرف میزنم.
آندیا خودش را جمع و جور کرد.
- تو همه چی رو متوجه میشی بابا، انگار رو به روی آدم وایستادی و داری همه چی رو میبینی. چطوری آخه؟!
میخندد و همانطور که قربان صدقهی دخترش میرود، لبهای پنهان شده زیر ریش و سیبیلش را باری دیگر از هم فاصله میدهد.
- اولاً که بچهمی و میشناسمت؛ دوم، گاهی از حس شیشمم کمک میگیرم.
مگر این فقط مختص خانومها نبود؟ مهم نیست.
- کجایی بابا؟
حسین درحالیکه شدیداً روی فرمان ضرب گرفته و سعی میکند مراقب باشد، جواب میدهد.
- تازه رسیدم منطقه نه. یکم دیگه میرسم محلهی استاد معین. راستی! به مامانت بگو نمیخواد ناهار درست کنه، ساندویچ گرفتم خودم.
آن سوی دیگر مردی در یکی از رستوران گردانهای برج میلاد، به چشمهای زمردی دختر مقابلش خیره بود، درحالیکه ذهنش، حوالی موهای خرمایی و موجدار بیرون جهیده از زیر شال دختری دیگر، پرسه میزد.
تقریباً ده دقیقه بود که در این سکوت سرد غرق بودند و هیچ یک قصد نداشتند، لب از لب باز کنند.
لبخندی که دقایق اول روی لبهای صورتی و خوش فرم نفیسه بود هم، حالا روی لبش ماسیده بود.
مشخص بود که هر یک دارند در ورطهای از عذاب تقلا میکنند اما انگار، یک چیزی وادارشان میکرد که این عذاب را به دوش بکشند.
درحالیکه موهای نسکافهایاش یک سمت صورتش جاخوش کرده بودند و گوشهای از مانتوی طوسیرنگش را به آرامی در مشت جا داده و میفشرد؛ سعی کرد بغضش را مهار کند تا صدایش مثل همیشه رسا باشد.
- چرا؟
عادل دست از سر تصویر خودش که در فنجان قهوه خودنمایی میکرد، برداشت و نگاهی گذرا حوالهی او کرد. سپس با حالتی جدی و خشک پرسید:
- چی چرا؟
شال سفید مروارید دوزیاش را اندکی جلو کشید و درحالیکه سعی داشت تا حد ممکن پلک نزند گفت:
- چرا هیچوقت... هیچوقت نخواستی من رو ببینی؟ باید چیکار کنم تا دیده بشم؟ تا من رو بشنوی؟
پیشترها با ظاهر و رفتاری که از نفیسه دیده بود، و تعریفهایی که عمو و زن عمویش از تنها فرزندشان داشتند، گمان برده بود که نفیسه آدم منطقی و همیشه در اعتدالی است که محال است خودش را فدای احساساتش کند، و همیشه پیرو عقل است؛ و حالا چه میدید؟
اگر یکم دیگر ادامه پیدا میکرد این چشمهای زمردی پیش دیدگانش سقوط میکرد و به پایش میافتاد.
فنجان قهوه را نزدیک لبهای کبودش میبرد و احساس سردی قهوه، حالش را بهم میزند و برمیگرداند سرجایش.
انگشتهای کشیدهی دستش را بین موهای مشکی و مجعدش جا میدهد و چشمان کشیدهی مشکیرنگاش که خون انداخته را، به دختر مقابلش میدوزد.
- الان داری التماس چی رو میکنی؟ به کی؟ جواب سؤالت، تو خود سؤالته! داری میگی نخواستم تو رو ببینم، پس بحث نخواستنه! بعد دنبال راهی میگردی که دیده بشی؟ که بشنومت؟
آستین پیراهن سورمهایرنگاش را دست کشید و اندکی روی میز خم شد، سعی کرد تماس چشمی تاثیرگذاری با نفیسه برقرار کند.
- بیشتر از این باعث رنجش خودم و خودت نشو دختر عمو. آدمی که خوابه از خواب بیدار میشه اما، اونی که خودش رو به خواب زده باشه، نه. نمیدونم از حرفهایی که میزنم چه برداشتی قراره داشته باشی، و اگه بخوام صادقانه بگم، برامم مهم نیست. تو آدم خوبی هستی، به اندازه خودت کاملی و با تمام نقصهایی که ممکنه داشته باشی لایق دوست داشته شدنی اما، من آدم تو نیستم، مناسبت نیستم.
آخرین ویرایش