• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان ردپای ویرانی | هورزاد اسکندری کاربر انجمن یک رمان

البته پرواضح بود که این بار، مقصر این قضیه، خودش است!
نازخاتون هم با اشاره به این قضیه جواب داد.
- نمی‌گم همیشه همه‌ی رفتارهام درست و سرقائده است؛ ولی این دفعه، خودت بحث رو بی‌خودی کش دادی.
سپس دو مرتبه گفت:
- پاشو زنگ بزن ببین بابات کجاست، بعدم بیا یه چی دست و پا کنیم الان خسته و گشنه از راه می‌رسه، گناه داره.
از جا بلند شد و درحالی‌که سارافون بنفشش را که دون‌دون‌های سفیدرنگی روی یقه و دور آستین‌هایش طرح شده بودند، صاف می‌کرد به سمت اتاقش رفت و گوشی را از روی میز چنگ زد.
شماره پدرش را گرفت و بدون معطلی و خوردن بوق، تماس وصل شد.
- جون دلم بابا؟
خجالت زده شد و لب گزید. حسین که تقریباً همه حرکات و رفتارهای دخترش را از بر بود، گفت:
- مگه خجالت داره؟ طوری نیست که. دارم با یکی یه‌ دونم حرف می‌زنم.
آندیا خودش را جمع و جور کرد.
- تو همه چی رو متوجه می‌شی بابا، انگار رو به روی آدم وایستادی و داری همه چی‌ رو می‌بینی. چطوری آخه؟!
می‌خندد و همان‌طور که قربان صدقه‌ی دخترش می‌رود، لب‌های پنهان شده زیر ریش و سیبیلش را باری دیگر از هم فاصله می‌دهد.
- اولاً که بچه‌می و می‌شناسمت؛ دوم، گاهی از حس شیشمم کمک می‌گیرم.
مگر این فقط مختص خانوم‌ها نبود؟ مهم نیست.
- کجایی بابا؟
حسین درحالی‌که شدیداً روی فرمان ضرب گرفته و سعی می‌کند مراقب باشد، جواب می‌دهد.
- تازه رسیدم منطقه نه. یکم دیگه می‌رسم محله‌ی استاد معین. راستی! به مامانت بگو نمی‌خواد ناهار درست کنه، ساندویچ گرفتم خودم.
آن سوی دیگر مردی در یکی از رستوران گردان‌های برج میلاد، به چشم‌های زمردی دختر مقابلش خیره بود، درحالی‌که ذهنش، حوالی موهای خرمایی و موج‌دار بیرون جهیده از زیر شال دختری دیگر، پرسه میزد.
تقریباً ده دقیقه بود که در این سکوت سرد غرق بودند و هیچ یک قصد نداشتند، لب از لب باز کنند.
لبخندی که دقایق اول روی لب‌های صورتی و خوش فرم نفیسه بود هم، حالا روی لبش ماسیده بود.
مشخص بود که هر یک دارند در ورطه‌ای از عذاب تقلا می‌کنند اما انگار، یک چیزی وادارشان می‌کرد که این عذاب را به دوش بکشند.
درحالی‌که موهای نسکافه‌ای‌اش یک سمت صورتش جاخوش کرده بودند و گوشه‌ای از مانتوی طوسی‌رنگش را به آرامی در مشت جا داده و می‌فشرد؛ سعی کرد بغضش را مهار کند تا صدایش مثل همیشه رسا باشد.
- چرا؟
عادل دست از سر تصویر خودش که در فنجان قهوه خودنمایی می‌کرد، برداشت و نگاهی گذرا حواله‌ی او کرد. سپس با حالتی جدی و خشک پرسید:
- چی چرا؟
شال سفید مروارید دوزی‌اش را اندکی جلو کشید و درحالی‌که سعی داشت تا حد ممکن پلک نزند گفت:
- چرا هیچ‌وقت... هیچ‌وقت نخواستی من‌ رو ببینی؟ باید چی‌کار کنم تا دیده بشم؟ تا من‌ رو بشنوی؟
پیش‌ترها با ظاهر و رفتاری که از نفیسه دیده بود، و تعریف‌هایی که عمو و زن عمویش از تنها فرزندشان داشتند، گمان برده بود که نفیسه آدم منطقی و همیشه در اعتدالی است که محال است خودش را فدای احساساتش کند، و همیشه پیرو عقل است؛ و حالا چه می‌دید؟
اگر یکم دیگر ادامه پیدا می‌کرد این چشم‌های زمردی پیش دیدگانش سقوط می‌کرد و به پایش می‌افتاد.
فنجان قهوه را نزدیک لب‌های کبودش می‌برد و احساس سردی قهوه، حالش را بهم می‌زند و برمی‌گرداند سرجایش.
انگشت‌های کشیده‌ی دستش را بین موهای مشکی و مجعدش جا می‌دهد و چشمان کشیده‌ی مشکی‌رنگ‌اش که خون انداخته را، به دختر مقابلش می‌دوزد.
- الان داری التماس چی‌ رو می‌کنی؟ به کی؟ جواب سؤالت، تو خود سؤالته! داری میگی نخواستم تو رو ببینم، پس بحث نخواستنه! بعد دنبال راهی می‌گردی که دیده بشی؟ که بشنومت؟
آستین پیراهن سورمه‌ای‌رنگ‌اش را دست کشید و اندکی روی میز خم شد، سعی کرد تماس چشمی تاثیرگذاری با نفیسه برقرار کند.
- بیشتر از این باعث رنجش خودم و خودت نشو دختر عمو. آدمی که خوابه از خواب بیدار می‌شه اما، اونی که خودش رو به خواب زده باشه، نه. نمی‌دونم از حرف‌هایی که می‌زنم چه برداشتی قراره داشته باشی، و اگه بخوام صادقانه بگم، برامم مهم نیست. تو آدم خوبی هستی، به اندازه خودت کاملی و با تمام نقص‌هایی که ممکنه داشته باشی لایق دوست داشته شدنی اما، من آدم تو نیستم، مناسبت نیستم.
 
آخرین ویرایش

امروز که نتوانسته بود حتی دود یک نخ وینستون را وارد ریه‌هایش کند، سردرد گریبانش را گرفته بود.
با بی‌رحمی تمام جمله‌اش را کامل کرد، و نسبت به این‌که دختر مقابلش قرار بود به یک باره ویران شود کاملاً بی تفاوت بود.
- منکر این نیستم که اگه بخوام و تلاش کنم می‌تونم آدم امنت بشم، کسی که مناسبته ولی، نمی‌خوام تلاش کنم. در جایگاه یه آدم، در جایگاه یه فامیل برات ارزش قائلم؛ اما در جایگاه عشق و کسی که می‌خوام زندگیم و بد و خوبم رو باهاش شریک بشم، برام ارزشی نداری، و نمی‌تونم خودم‌ رو مجبور کنم که برام، ارزشمند باشی.
حرف‌های عادل به سنگی می‌مانست که به سمت طاقچه‌ی دل نفیسه نشانه رفت، و آینه وجودش را ترک‌ترک کرد.
لب زیرینش را به چنگال دندان‌های یک دست و برفی‌اش سپرد و سؤالی که در پس صحبت‌های عادل در ذهنش چرخ‌چرخ می‌زد را به زبان آورد.
- پس الآن... برای چی اینجایی؟
سؤال خوبی بود. او که دلش اینجا نبود، پس چطور پاهایش او را تا اینجا همراهی کرده بودند؟ صدای ذهنش ریشخندی به این کلمه زد.
- همراهی؟
بهتر بود اگر می‌گفت، پاهایش کشان‌کشان او را به این مقصد کشانده‌اند؛ و مقصود اصلی او، چشمان کال دختری است،که شخص مقابلش در هیچ چیز، با او هم تراز نیست.
لبخندی بی‌هدف را روی لب‌هایش نقش زد و پر طعنه زبان باز کرد.
- تیمور خان.
پدرش! پدری که علی رقم تمام خلقیات بدش و سخت گیری‌ها، به عشقی که میان‌شان بود اعتماد داشت اما، در این یک مورد دوست داشت مقابل او بایستد و برای اولین بار در تمام این سالها، فریاد بزند تا صدایش را به گوش او برساند. تا بگوید، این بار می‌خواهد برعکس همیشه، فرزند حرف شنوی پدرش نباشد.
- عمو؟
صدای نازک دختر مقابلش، در گوشش چو زنگی به صدا درآمد و عادل در‌حالی‌که نگاهش را به کفش‌های محبوبِ اسپرتِ مشکی‌رنگ‌اش دوخته بود تا از تماس چشمی با دختر عمویش فرار کند، محکم و با صلابت کلماتش را ادا کرد.
- آره. پدر من، و عموی تو! من به اصرار پدرم اینجام الآن، و این فقط یه حضور فیزیکیه، قلباً اینجا نیستم.
سرش را بالا آورد و در چشم‌های زمردی دختر عمویش متمرکز شد.
- تو چی؟ تو برای چی اینجایی، دختر عمو؟
دست‌هایش یخ کرد و انگار در بطنش، کارخانه‌ی بزرگ رخت‌شویی راه انداخته بودند و چیزی تلاش می‌کرد تا پُل بزند و از حلقش بالا بیاید.
دوست داشت فقط یک بار برای مرد چهار شانه و سیه چشم مقابلش، بیشتر از یک دختر عمو باشد.
لحظه‌ای دندان‌هایش روی هم کلید می‌شوند و بعد دخترک با صدایی کنترل شده می‌گوید:
- من نمی‌دونم اون... اون آدم کیه که باعث شده تو دیگه هیچکس رو نبینی. اما، مطمئن باش عمو تیمور... بالآخره ما رو... سر سفره‌ی عقد می‌شونه.
چشم‌هایش خون انداخته بودند و آن‌قدر عصبی بود که اگر آنجا خالی از جمعیت بود، فریاد می‌کشید.
عادل اما خونسرد‌ تر از هر زمانی، با فنجان چینی و دور طلایی قهوه‌اش بازی می‌کرد.
کمتر مواقعی پیش می‌آمد که او عصبی شود و اما اکنون و در این وضعیت، این اخلاق او مته به خشاش اعصاب نفیسه گذاشته بود.
- من آدمی‌هستم که زیاد عصبانی نمی‌شم، از اونایی که حتی وقتی بگن عصبی می‌شه می‌گن، مگه این اصلا عصبی می‌شه؟
موهای مجعد مشکی‌اش روی گردن و پیشانی‌اش تجمع کرده‌اند و در عین جذابیت، تا میزانی ترس را هم افزوده‌اند.
- اما آره. منم عصبی می‌شم. منم یه آدمم و دیدن اشک اونی که دوسش دارم، آتیشم می‌زنه اما تو... اصلا برام مهم نیست چیزایی که بهت مربوط می‌شه. مهم نیست که داری از عصبانیت منفجر می‌شی.
لبخندی از سر بی‌خیالی به لب می‌نشاند و با پوزخندی که سعی می‌کند صدایش را به گوش نفیسه برساند، می‌گوید:
- باور کن! چرا داری خودت‌رو خسته می‌کنی تا این آدم رو بدست بیاری؟ شاید... شاید اونچه که داری ازش حرف می‌زنی، اتفاق بیوفته خانوم مقصودی! اما این‌رو بدون، شاید بتونی هر چیزی رو بدست بیاری، اما یه چیزی از عهدت خارجه!
از روی میز چوبی بلند شد و قبل از ترک کردن کامل صحنه، در‌حالی‌که چشمش بیرون را می‌کاوید و ذهنش، حوالی دختری بود که فقط تصویر پانزده سالگی‌هایش را ثبت کرده بود، خطاب به نفیسه گفت:
- من و قلب من.
در سمت دیگر آندیا بی‌خبر از احوال عادل، در‌حالی‌که برای صدمین بار کتاب هر دو در نهایت می‌میرند را خوانده بود، ضبط گوشی را روشن کرد و روی قالی بختیاری پهن شده در اتاقش، دراز کشید.
 
آخرین ویرایش
آدم‌ها برایش تاریخ انقضا داشتند.
خوب می‌دانست که به هیچ وجه این مسئله موضوعی شایسته و در خور تحسین نیست، اما تغییرات نه چندان مثبتش بعد از رفتن سونیا، او را به این نقطه کشانده بود.
صدای دینگ پیام در گوشش زنگ زد و دیدن نام وانیا، بر اعصابش خش انداخت اما، خود را به بی اعتنایی زد و در دلش، پر حرص و غضب‌وار واگویه کرد:
- اگه به کارت ادامه بدی و روی سگم رو بالا بیاری، هر حرفی که تا حالا جلوی خودم رو گرفتم که نگم، می‌گم.
به راستی چرا آدم‌ها گمان می‌کنند با پیگیری مداوم و اشک و آه می‌شود دلی که هم مقصدشان نیست را رام و همراه کنند؟ چه کسی بود که برای اولین بار در تاریخ، چنین حرکت بی‌ ثمر و تحقیر کننده‌ای را پایه ریزی کرد؟
از سمت دیگر آندیا همزمان که مشغول تکمیل گلدوزی پرنسس محبوبش بود، گوشی را روی حالت اسپیکر و روی میز چوبی به کتاب‌های چیده شده روی آن، تکیه داده بود و با دوستش مهلا صحبت می‌کرد.
- الان چرا داری این حرف‌ها رو به من می‌زنی؟
آندیا از سؤال یک‌باره او حیرت کرد و بعد از سکوتی نسبتاً طولانی با بهت پرسید:
- منظورت چیه؟
مهلا از آن سمت خط، در‌حالی‌که توت فرنگی از سبد برداشته و نزدیک دهانش می‌برد گفت:
- منظور خاصی ندارم آنی. فقط می‌خوام دلیلت رو بدونم. هر کاری دلیلی داره دیگه، هوم؟
حضور موهای چتری روی پیشانی‌اش، حوصله‌اش را تنگ کرده بود، برای همین گلِ سرِ بنفش را از روی میز چنگ زد و با استفاده از آن، موهایش را به بالا هدایت کرد.
- خب...ما دوستیم دیگه! و داریم صحبت می‌کنیم. شاید بشه بهش گفت درد و دل، مشاوره... نمی‌دونم. هر چی که اسمشه.
مهلا با صدای پر نشاطی و همان‌طور که داشت توت فرنگی‌ها را می‌جوید و به قول خودش در خندق بلا می‌فرستاد، لب گشود:
- آفرین. این‌که مِن‌مِن کردن نداشت.
در‌حالی‌که سعی داشت حواسش را روی گلدوزی‌اش معطوف کند پرسید:
- ولی چرا همچین سؤالی پرسیدی؟
و جوابش را بی‌پرده و با صدایی رسا شنید.
- خب تو باید بدونی چی رو برای کی تعریف می‌کنی. اصلاً برای چی تعریف می‌کنی. به قول خودت دلسوزی، مشاوره؟ یا صرفاً تخلیه‌ی چیزایی که تو وجودت مونده؟ و آیا داری برای دوستت تعریف می‌کنی یا غریبه؟ و اگه غریبه است چه نیازیه یه غریبه بدونه چه اتفاقی افتاده و چی‌ها از سر گذروندی؟
خواست تشر بزند که جان عزیزت از در فلسفه‌وارد و سقراط دوم نشو اما، سکوت را انتخاب کرد.
ترجیح داد بیشتر در مورد حرف‌های او فکر کند و همین حین مهلا درحالی‌که با آستین بلوز خنک و نارنجی‌اش ور می‌رفت، ادامه داد:
- چون الان داشتی چیزهایی رو می‌گفتی که قابل گفتن به هر کسی نیست و طوری هم می‌گفتی که اگه طرفت کنجکاو باشه، نه تنها کمکی بهت نمی‌کنه، بلکه برای رفع کنجکاوی خودش کاری می‌کنه حالت بدتر بشه و بیشتر تو گذشته غرق بشی، تا تشنگی خودش برطرف بشه. من دوستتم، و با توجه به شناختی که ازت دارم سعی می‌کنم کمکت کنم، اما همه این‌طور نیستن آنی.
خودش را می‌شناخت و می‌دانست اگر زیاد حالش نابسامان شود ممکن است خدایی نکرده سفره‌ی دلش را برای گربه‌ی محله هم باز کند و... .
مدتها بود که جسته گریخته دنبال راه حل این موضوع می‌گشت و سعی داشت به خودش اجازه ندهد تا مانند یک بچه با هر کسی احساس دوستی کند و دستش را به سمت هر کسی دراز نکند.
حالا حرف‌های همکلاسی‌اش تلنگری به او زد تا حتماً پیگیر اصلاح اساسی خودش باشد.
در همین حین پیامکی از یکی از آن دو شماره عجیب برایش آمد.
- چطوری قناری؟
و استیکر خفاش انتهای جمله تن و بدنش را لرزاند.
فراموش کرد که حرف زدن بلد است، از یاد برد که دوستش پشت خط است.
انگار ساختمان چند طبقه‌ای در دلش فرو ریخت، و بند دلش در آب سرد غلطانده شد که احساس سرما کرد، و تک‌تک اجزای بدنش را در یخچال‌های قطب به تماشا نشست.
 
آخرین ویرایش
صدای مهلا که نامش را تکرار می‌کرد، چند بار در فضای مغزش پیچید و انگار روی حالت اسپیکر قرار گرفت.
پیام بعدی با فاصله یک دقیقه، بالای صفحه گوشی عرض اندام کرد.
- خط رو آزاد کن. بذار ما هم بتونیم صدات‌ رو بشنویم لیدی. چند روزه محروم کردیم خودمون رو از شنیدنش.
احساس کرد محتویات معده‌اش در شرف سعود به قله‌های گلویش هستند.
- آنی؟ صدام رو داری؟
بی‌توجه به سؤال مهلا و صدای نسبتاً نگرانش، و بی‌آنکه پاسخی بدهد، صفحه را لمس و به تماس خاتمه داد.
صدای زنگ گوشی‌اش دوباره اوج گرفت، اشعه‌های اضطراب با دیدن آن شماره به جزجز وجودش سرایت کردند و شمشیر ترس لبه‌ی خود را تیز می‌کرد تا او را شرحه‌شرحه کند.
صدای زنگ موبایل برایش مثل ناقوس مرگ بود و هرچه ادامه‌‌دار‌تر می‌شد جان او را تکه‌تکه از گلو بالا آورده و دود می‌کرد.
انگار تشتی از مواد مذاب روی سرش خالی شده بود که دو طرف صورتش به طرز وحشتناکی به تب نشست، و گونه‌های گندمی‌اش به سرخی لبو گرایید.
"گوشی رو چرا جواب نمی‌دی؟" پدرش را که شنید، ناچار شد علی‌رقم میل باطنی و برای این‌که پدرش به چیزی شک نکند، تماس را وصل کند.
برای اولین بار کوبش قلبش را به طور واضح می‌شنید، کوبش‌هایش به حدی بی‌امان بود که فکر می‌کرد هر آن قلبش، از حصار قفسه‌ای که در آن پناهنده شده بیرون می‌زند و اگر این امر نیز محقق نشود، یحتمل ایست خواهد کرد.
جان از پاهایش رخت بست و اندام حرکتی‌اش، در رخوت و سستی لانه گزینی کردند.
دست‌هایش می‌لرزید و هر چه تلاش می‌کرد نمی‌توانست آیکون را به درستی لمس و تماس را وصل کند.
"آندیا" گفتن عصبی مادرش همزمان شد با آخرین تلاش او، و در نهایت وصل شدن تماس.
دستش بی‌حس شده بود و گوشی را در دستش احساس نمی‌کرد، اما به سختی آن را تا نزدیکی گوشش برد و با دو دست آن را چسبید، که مبادا از دستش سر بخورد و متوجه نشود.
صدای بم و مردانه پشت خط گوشش را پر کرد.
ـ سلام خانوم، احوال شما؟
برایش آشنا بود. صدای ذهنش که همیشه با هم بگو مگو داشتند می‌گفت که صدا را جایی شنیده است؛ اما مسئله مهم این بود که کجا؟
- لیدی گرامی؟
صدای بم مرد دوباره سکوت را شکست و رشته‌ی افکار صدای ذهن دخترک را پاره کرد.
ولوم صدایش را تا جای ممکن پایین آورد و در‌حالی‌که انگار چیزی در بیخ گلویش می‌لغزید، با صدایی که تار و پودش گره در اضطراب داشت و لرز محسوسی در آن بود پاسخ داد.
- شما... واقعاً... .
- من واقعاً چی؟ من واقعاً کی هستم؟ جوابش تا این حد برات مهمه؟
صدای ذهنش باز در رد صدای مرد، دنبال سرنخ می‌گشت.
- این رو قبلاً شنیدی. مطمئنم. یکم، فقط یکم فکر کن.
صدای او این بار با خنده‌ای درآمیخت که انگار، از درگیری ذهن آندیا لذت می‌برد.
- هی... صدا هست؟
- کی هستین؟
مرد ادایش را درآورد و مثل خودش با صدایی آرام و زمزمه‌وار گفت:
- برای تو چه فرقی می‌کنه؟
خب فرق داشت؛ اگر مزاحم بود باید می‌دانست چطور شماره را گیر آورده، و اگر او را می‌شناخت، باید از هر طریق به خودش برای یادآوری کمک می‌کرد، تا پازل این آشنایی از یاد رفته را، تکمیل کند.
- واقعاً من رو یادت نمی‌آد؟
دستش‌هایش یخ کرده بود، و انگار در گلویش هوای سردی پیچ می‌خورد که داشت حالش را بهم می‌زد.
به طرز وحشتناکی می‌خواست هر چه هست و نیست را بالا بیاورد.
- حوصلم پرید. بحرف دیگه جون عزیزت.
- من هیچی یادم نیست واقعاً. لطفا، بگو... بگو چطوری من رو می‌شناسی؟ و... من‌ هم... من هم تو رو می‌شناسم؟
- بالاخره تو یا شما؟
به همین راحتی بحث را عوض کرد؛ انگار قصد داشت از هر دری وارد شود، ولی جواب سوال را ندهد.
- خواهش می‌کنم جواب بده.
با صدایی که سعی داشت متعجب و مملو از ناباوری حرف‌هایی که شنیده است باشد، پرسید:
- یادت نمی‌آد من رو؟
- نه.
- واقعاً؟
با حرصی که در صدای آرامش جا افتاده بود گفت:
- به جون مامانم یادم نیست.
 
آخرین ویرایش
- امیر.
فقط همین؟ خسته نباشی. این که از آیدی‌اش در روبیکا مشخص بود.
- بگو کجا و چطور آشنا شدیم. توقع داری با یه اسم یادم بیاد؟
پسر در‌حالی‌که در سوپر مارکت، روی صندلی پشت پیشخوان لم داده بود و تکه‌های چیپس لیمویی را در دهانش فرو می‌برد، با شنیدن این جمله شوکه شد و پرسید:
- یادت نمی‌آد واقعاً؟
عصبی شده بود؛ د اگر می‌شناخت چه دردی بود که با این سوالات وقت خودش و او را هدر دهد؟ دندان روی هم سایید و یک لحظه، خشم نسبت به خودش وجودش را فرا گرفت.
صدای ذهنش بر سرش فریاد کشید.
- معطلی خودش رو معرفی کنه؟ قطعش کن.
صدای پدرش باعث شد مثل اسپند روی آتش، روی صندلی از جا بپرد.
- کیه بابا؟
به سختی آب دهانش را که از دما، به آب جوش طعنه می‌زد فرو داد و سعی کرد بدون این‌که ردی از لرزش و ترس در صدایش باشد، جواب دهد.
- خانوم روزبه، از بهزیستی تماس گرفتن.
صدای پسر که خودش را امیر معرفی کرده بود، بار دیگر در گوشش پیچید و احساس کرد اعضای بدنش می‌لرزند.
- دقیق خاطرم نیست. دو سه سال پیش، اینستا با هم آشنا شدیم.
صدای حسین که با نازخاتون صحبت می‌کرد، نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد؛ و آندیا دیگر هیچ نفهمید، جز این‌که باید بحث را به بیراهه کشیده، و تماس را پایان دهد.
- بله برای کنکور شرکت کردم. انتخاب رشته‌ رو گفتن اواسط مرداد ماه هست. نه چیزی لازم نداشتم، تشکر. روز خوش.
و بدون این‌که منتظر عکس العمل شخص پشت خط باشد، تماس را قطع و گوشی را روی حالت پرواز قرار داد.
گوشی را روی میز چوبی، روی کتاب هیچکدام قرار داد و خودش را مشغول برانداز کردن گلدوزی‌اش نشان داد.
دستگیره در رو به پایین فشرده شد و پدرش با ست پیژامه تابستانی سورمه‌ای رنگ در چهارچوب در ایستاد.
دستی به موهای جوگندمی‌اش که قطرات ریزی از عرق، از فرشینه موهایش بیرون می‌ریخت کشید و تای شکسته ابرویش را بالا داد.
- کی بود؟
توجه تصنعی به گلدوزی‌اش را از آن سلب کرد و به پدرش چشم دوخت.
آب دهانش را فرو داد و سعی کرد عادی جلوه کند.
- خانوم روزبه.
- این وقت روز که بهزیستی بسته است!
گاف داده بود. لعنتی. حالا چطور باید این بساطی که خودش پهن کرده بود را جمع می‌کرد؟ چرا به ساعت دقت نکرده بود؟ ساعت سه بعد از ظهر کدام موسسه‌ای فعالیت می‌کند که بهزیستی دومی‌اش باشد؟ میدان را خالی نکرد. لبخند به لب پاشید و با لحنی گرم جواب داد.
- با تلفن همراه تماس گرفته بودن. درمورد کنکور و انتخاب رشته برای دانشگاهم سوال پرسیدن.
حسین نفس عمیقی کشید و هر چند که کمی به تُن و حالت صدای دخترش شک برده بود، اما چون تاکنون دروغی از زبان دخترش نشنیده بود، بنا را بر راستگویی و اعتماد به دخترش قرار داد.
به دخترش لبخند زد و همین‌طور که از چهارچوب فاصله می‌گرفت، در را بست.


فصل چهارم

از تو ممنونم که دنیایم شدی هر چند که
عمر دنیایم شبیه موی من کوتاه شد
(هورزاد اسکندری)

روی میز و صندلی قهوه‌ای‌رنگ مدل بامبو، رو‌به‌روی هم در کافه دیبا نشسته بودیم و منتظر بودیم پیشخدمت تیرامیسوی ژله‌ای را که سفارش داده بودیم، برایمان بیاورد.
سورنا سر در گوشی‌اش فرو برده بود و از تکان دادن مدام انگشتانش روی صفحه، و گره‌ای که میان ابروانش خط‌ هایی ایجاد می‌کرد، احساس کردم در حال چت کردن با شخصی است، و احتمالاً صحبت‌شان به بخش‌های ناخوشایندی رسیده است.
جای عینک را روی بینی‌ام محکم کردم و حینی که دست زیر چانه برده و تماشایش می‌کردم، عزمم را جذم کرده تا سوالی که مدت‌ها بود در تار و پود مغزم پیچ می‌خورد را بپرسم.
- داداش؟
دستی به موهای مشکی و فرش که بیش از همیشه تار‌هایش در هم لولیده بودند کشید، و خاکستری‌های سرخ شده‌اش را، به چشمان درشت و کال او قرض داد.
- جون دلم؟
بال‌های شال سبز اکیلی‌اش را که دور سر و گردنش پیچیده بود و به قول سورنا او را شبیه امام زاده کرده بود از هم باز کرد تا دوباره روی سر و موهای خرمایی‌اش تنظیم کند و سورنا را خطاب قرار داد:
 
آخرین ویرایش
- چرا اون شب، وقتی که حرف‌هام رو شنیدی، هیچ حرکت خاصی نکردی؟ عکس‌العملی؟ حالت خاصی؟ یا حتی قبل‌ترش که متوجه یه چیز هایی شده بودی! با حساسیتی که من تو وجود خانوادمون احساس کردم، منتظر بودم تو دعوام کنی؛ سرزنش یا سیم جیم؟! ولی تو خیلی ریلکس برخورد کردی. کمتر خشونتی ازت ندیدم.
صدای قهقه بلند سه دختری که کمی آن طرف‌تر روی میز دیگری نشسته بودند، باعث شد از جا بپرم و جفت پاهایم محکم و پر صدا به سرامیک یک در یک مشکی سامیرو که کف کافه را زینت داده بودند، برخورد کرد.
- اُورایی.
جمله‌ای که دایی مهرداد برایم به کار می‌برد و پشت بندش، صدایش را در گلو می‌اندازد و می‌گوید:
- نترس.
حالا همان جمله را علناً برادرم استفاده می‌کند و طولی نمی‌کشد که محوریت صحبت‌مان برمی‌گردد به جای اصلی؛ و من چشم از نگاه‌هایی که به سمتم کشیده شده برمی‌دارم.
- داستان پیامبر و بچه‌ای که خرما خورده بود رو شنیدی؟
نگاهم را در نگاه خون انداخته از خستگی و مملو از جدیت‌اش قفل می‌کنم؛ و حینی که از سر عادت همیشگی با انگشتان دو دستم که به هم قفل‌شان کرده‌ام و هر بار پیچ و تاب‌شان می‌دهم تا بیشتر در هم غرق شوند بازی می‌کنم، جواب می‌دهم.
- آره. یادم نیست دینی پایه چندم بود، ولی خوندمش.
تیشرت آبی‌رنگش را که عرق بدنش، بالا تنه و قسمت قفسه سینه‌اش را کمی تر کرده است، نامحسوس از خودش فاصله می‌دهد و با پاییدن دور و اطراف، به عادتی که جفت‌مان در کودکی داشتیم، سرش را در یقه‌اش فرو می‌برد و محکم فوت می‌کند.
خنده‌ام می‌گیرد اما لب می‌گزم و به پنکه سقفی چشم می‌دوزم تا او را نبینم.
فهمید چه در سرم می‌گذرد که خودش گفت:
- جون فیلسوف هیچی غیر فوت خودم آتیش تنم‌ رو کم نمی‌کنه. عجب چیزیه لامصب. خب...بگذریم.
دوباره نگاهش با نگاهم تلاقی می‌کند و حینی که نوای بی‌کلام تنهاییِ علی نعمتی که در کافه با صدای متوسط رو به پایینی پخش می‌شود، پای وجودم را به خلسه‌ای دل‌انگیز می‌کشاند، گوش می‌سپرم به حرف‌هایش.
- پیامبر اون روز خودش خرما خورده بود. از مادر بچه خواست روز بعد بچش رو ببره پیشش.
چشم می‌بندد و در سکوتی کوتاه، سعی می‌کند تمرکز کند. همیشه موقع بیان هر مطلب، این کار را انجام می‌دهد تا بی‌نقص پیش برود و یک وقت چیزی را فراموش نکند.
نفس عمیقی می‌کشد و چشم باز می‌کند.
- اما روز بعد دیگه خرما نخورد. وقتی مادر بچه دلیل فرق دیروز و امروز رو پرسید، گفت که خودش دیروز خرما خورده بوده و نمی‌تونسته در عین حال، خلاف کاری که انجام داده رو به کسی توصیه کنه.
صدایش می‌گیرد. اهمی می‌کند تا صدایش به حالت اول بازگردد و ادامه می‌دهد.
- کار تو درست نبود که با یه پسر، به سادگی دوست شدی. اونم نه تو همین تهران که شهر خودته، و آدمی به تناسب فرهنگ خودت. کرمانشاه!
صدایش و نگاهش موقع بیان تک‌تک کلماتی که به زبان می‌آورد پر از حیرت، تأسف، و حماقت بود و من از خجالت می‌خواستم بمیرم.
کمی نرمی به لحن بیان و صحبت‌هایش افزود و لب زد:
- اما من نمی‌تونستم در‌حالی‌که خودمم یه بار لیز خوردم و مسیر اشتباهی رو انتخاب کردم، چشم رو خودم و غلطام ببندم و برای دردونه خودم، الم شنگه راه بندازم.
 
آخرین ویرایش
در دلم قند آب شد از این طرز رفتارش و بی‌اختیار لبخند زدم.
انگار که یک مرتبه چیزی یادش آمده باشد دهان باز کرد اما قبل بیرون زدن هر کلمه از دهانش، پیشخدمت همراه با تیرامیسو ژله‌ای بالای سر میز رسید.
تقریباً هم قد سورنا بود و موهای لخت و یک دست صافی داشت؛ لباسش سفید بود و پیشبندی هم روی آن بسته بود؛ فرصت وارسی چشم‌هایش اما پیش نیامد چون سورنا اهمی کرد تا به خودم بیایم و مردم را چهار چشمی وارسی نکنم.
بعد از این‌که به اندازه کافی دور شد سورنا با سؤالی که پرسید مهر تایید به افکارم زد.
- خب راستش... راجع به اون بسته سؤال داشتم ازت. همونی که چند وقت پیش برات... فرستاده شده بود.
کلماتش را مزه‌مزه و با احتیاط بیان می‌کرد، شاید او هم این بار مثل تمام اعضای خانواده از واکنش من در برابر حرفش واهمه داشت.
- مامان هم خیلی کنجکاو بود بدونه چیه و از طرف کی؛ منتهی خودش رو کنترل کرد و چیزی نپرسید. از واکنشت می‌ترسید.
خدای من! دایی مهرداد گفته بود چون من زود عصبی می‌شوم، بقیه واهمه دارند و از صحبت با من خودداری می‌کنند؛ اما انگار اطرافیانم و حتی مادرم این مسئله را زیادی گنده کرده، مرا دیو می‌دانستند.
تکه‌ای از تیرامیسو را به دهان بردم و برای بار نمی‌دانم چندم آماده شدم برای دروغ گفتن.
واقعیت این بود که خود من هم صاحب بسته را نشناخته بودم و هنوز سعی می‌کردم از روی نامه و دستبند رنگارنگ کشی و دست‌سازی که برایم فرستاده بود و انگار مشابه‌اش را وقتی کوچک‌تر بودم دیده بودم، صاحب مجهول آن را تشخیص دهم.
اما اگر همین جمله را به سورنا و مادرم می‌گفتم قبول‌دار می‌شدند؟ نه. اگر سکوت می‌کردم شک برشان می‌داشت که لابد به قول خودشان از آن دوست‌های خوب دارم.
تیرامیسو را در دهانم بلعیدم. استرس داشتم و حالم با یادآوری بسته، با مخلوطی از دلهره درهم می‌پیچید ولی سعی کردم به روی خودم نیاورم.
حالم بهم می‌خورد وقتی فکر می کنم دختر همیشه راستگوی پدرم که همیشه سرش قسم می‌خورد، باز هم دارد به طناب پوسیده دروغ متوسل می‌شود.
- یه نامه از طرف یکی از دوست‌های سال بالایی‌ام بود که همون پارسال دندون پزشکی شهر کرد قبول شد.
می‌دانستم شک نمی‌کند، او مرا خوب می‌شناسد؛ می‌داند اکثراً بیشتر از این‌که با هم سن و سال‌های خودم به قول انگلیسی‌ها مچ باشم، با آدم‌های بزرگ‌تر از خودم طرح دوستی می‌ریزم و ایضا آنها به سمتم می‌آیند.
نفس عمیقی می‌کشد و آهانی می‌گوید. دست روی جیب شلوار لی‌اش می‌برد که کارت بانکی را بیرون بکشد. دو مرتبه می‌پرسد:
- پس چرا اسمش رو ننوشته بود رو بسته؟
- همیشه خوشش می‌اومد برای همه مسائل معما طرح کنه. خواسته ناشناس باشه که من‌رو بترسونه.
تنها کسی است که هرگز مطمئن نیستم چه در ذهنش می‌گذرد؛ حالا هم ظاهراً حرفم را پذیرفته اما باطناً نمی‌دانم.
لب‌های خشک‌اش را که کم‌کم دارند زیر سایه سیبیل پناه می‌گیرند، با زبان‌تر می‌کند و مردد می‌پرسد.
- راست میگی؟
تکه‌ای دیگری از تیرامیسو را در دهنم فرو می‌برم و همان‌طور که رایحه منعکس شده از عود را که در فضای نسبتاً روشن کافه منعکس شده وارد ریه‌هایم می‌کنم، با اطمینان لب می‌زنم:
- تا حالا ازم دروغ شنیدی؟
پیش از این‌که جواب را از دهانش بشنوم می‌دانم پاسخش منفی است؛ من تا به حال به کسی دروغ نگفته‌ام. من همیشه قسم پدرم هستم که می‌گوید:
- دخترم حتی اگه به ضررش هم باشه، دروغ نمی‌گه.
- خب.. نه. اما کسی چه می‌دونه؟ تو می‌تونی به اتکای این‌که همیشه مثل کف دست رو راست بودی و همه سرت قسم می‌خوردن دروغ بگی، و کسی هم متوجه نشه.
حیرت کردم. البته حق داشت؛ نمونه‌اش را در داستان های کودکی هم دیده‌ایم. چوپان دروغگو!
از بس کلک زد، یک‌بار که خواست راستگو باشد کسی به حرفش اعتنا نکرد.
تا خواستم جوابی بدهم گوشی سورنا که روی میز بود، لغزید و فرصت را از دست دادم.
- جانم بابا؟
 
آخرین ویرایش
نفهمیدم پشت خط چه می‌گذرد فقط لبخند سورنا را دیدم که عمقش بیشتر و بیشتر میشد و به خاکستری‌هایش سرایت می‌کرد.
- چشم. خوش بگذره.
گوشی را از کنار گوشش پایین آورد و به نگاه پرسشگر من رسید.
- فوضولی از نگاهت چکه می‌کنه فیلسوف من.
دست راستم را زیر چانه‌ام بردم و لحنم را تا جایی که می‌توانستم کاملاً بچگانه کردم.
- خب پس زودتل بگو چخبله ببعی، تا از فوضولی نمولدم.
چون تن صدایم به طرز غیر قابل کنترلی، حتی وقتی که سعی دارم با ولوم پایینی صحبت کنم بالاست، توجه همه‌ی افراد حاضر در کافه را به خودم جمع می کنم و پس از یک نگاه بهت زده طولانی قهقهه می‌زنند.
برادرم چشم غره‌ای به من می‌رود و پشت بندش اضافه می‌کند.
- این مدل حرف زدن مناسب تو نیست.
دلگیر می‌شوم. کارم درست نبوده با این حال مرض زود رنجی قرار نیست هرگز مرا رها کند.
با لحن کاملاً خنثی‌ای کلمات را از دهانم بیرون می‌ریزم.
- بابا چی می‌گفت؟
سورنا متوجه حالم می‌شود اما اعتنایی نمی‌کند؛ می‌دانم دلیلش چیست. او می‌خواهد به خواهرش یاد بدهد که زود رنج نباشد، که قرار نیست با هر دلخوری و ناراحتی کسی بیاید و ناز و نوازشش کند. باید قوی باشد.
- گفت با خاتون قلبم می‌خوایم بریم بیرون. غذا هم تو یخچال هست، ولی اگه میلمون نکشید بخوریم، از بیرون برامون غذا می‌گیرن.
غیر از دورهمی‌های چهار نفره، بابا همیشه خلوتی دنج و دو نفره را برای خودشان ترتیب می‌داد تا فقط خودشان باشند و خودشان و ساعتی از کنار هم بودن، آن هم بدون شر خر لذت ببرند.
خودم هم از قسمت آخر جمله‌ام خنده‌ام می‌گیرد.
از کافه بیرون می‌زنیم؛ صدای بوق ماشین‌ها دو مرتبه اوج می‌گیرند و به گوش‌هایم امان نمی‌دهند؛ به آسمان نگاه می‌کنم که رنگش رفته‌‌رفته خاکستری شده است و درخت‌های کاج که با فاصله در فضای سبز حصار کشیده سر برآورده و برخی درست بیخ گوش تیر چراغ برق‌هایی قرار دارند که در خیابان هستند.
از اینجا تا خانه دو خیابان فاصله است برای همین با موتور نیامدیم و ایضا تصمیم داشتیم خواهر برادرانه قدم زنان در شهر حرکت کنیم.
جرأت ندارم موضوع پیش آمده را مستقیم بیان کنم اما شدیداً نیاز دارم با او حرف بزنم؛ او خودش یک پسر است و همجنس خودش را می‌شناسد.
- ممکنه کسی پیدا شه که واقعاً آدم رو دوست داشته باشه؟
در‌حالی‌که دست مرا گرفته و با هم در پیاده‌رو رو به جلو حرکت می‌کنیم می‌گوید:
- داستان چیه؟
هنگام پرسیدن این سؤال لبخند مرموزی روی لب‌های نسبتاً کبودش می‌نشیند اما سریع محو می‌شود.
دو مرتبه این بار با حالتی که انگار قصد تهدید دارد، کش‌دار می‌گوید:
- هوم؟
چیزی در درونم فرو می‌ریزد، توی شکمم یک باره یخ بندان قد علم می‌کند و طولی نمی‌کشد که راه نفوذ به دست‌هایم را پیدا می‌کند.
در انتهایی‌ترین نقطه‌ی گلویم چیزی می‌لغزد و انگار هر لحظه ممکن است در دم فرو بپاشد.
به زحمت سعی می‌کنم حرف بزنم و میزانی قهقهه بی‌خود و بی‌دلیل را میانش بچپانم تا مثلاً عادی جلوه کنم.
- فقط یه سؤال یهویی بود. داستانی نداره که.
پوزخند آرام و صدا دارش را می‌شنوم و بعد وسط پیاده رو نگهم می‌دارد و مرا که دوشادوش او هستم، با آوردن دستش زیر چانه‌ام وادار می‌کند مستقیم به چشم‌هایش نگاه کنم.
- پشت هر سوال یهویی تو، یه داستان یهویی وجود داره. یه داستان کاملاً یهویی.
سد معبر کرده‌ایم، این صدای عابر‌ها را درمی‌آورد.
- نگاه. وسط راه وایستادن حرف زدنشون گرفته.
و زن مسنی که جلو می‌آید و از قصد به من تنه می‌زند و باعث می‌شود تعادلم بهم بخورد و عقب‌گرد کنم.
- نگاه. عین خیالشون نیست. مردم کار و زندگی دارن، مگه مثل شما بیکارن؟
سورنا که شانه‌هایم را سفت چسبیده تا مرا محکم سر جایم نگه دارد و یک وقت به داخل جوب سقوط نکنم؛ زیر لب غر می‌زند:
- هی قُدقُد، قُدقُد. عه. امان از پیرزن جماعت.
- خب حق داشت راهو بند آوردیم.
سرد و عاری از احساس نگاهم می‌کند و با لحن ترسناکی که تا به حال ندیده بودم لب می‌زند.
- فعلاً بی‌خیال. بعداً با شما کار دارم.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا