متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مبتلای مردم | نسرین علی‌وردی کاربر انجمن یک رمان

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
697
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
مبتلای مردم
نام نویسنده:
نسرین علی‌وردی
ژانر رمان:
#عاشقانه، #اجتماعی
ناظر: Ellery Ellery
کد رمان: 5580
در حال بررسی تگ...

مبتلا.jpg


خلاصه:

طلاق! واقعهٔ عجیبی است. خیلی عجیب! می‌دانی در جامعهٔ ما به زنی که طلاق گرفته چه می‌گویند؟ می‌گویند مطلقه. بعد می‌گذارندش یک جا جلوی چشم و هی می‌روند و می‌آیند و هر بار یک حرفی بارش می‌کنند. آنقدر که صبر آدم تمام می‌شود. آنقدر که آدم مبتلای حرف‌های همین مردم می‌شود.
این بار کسی که مبتلای مردم شده، زن جوانی است که از شوهرش جدا شده و فرزندی هم دارد. حال در میان دست و پنجه نرم کردن‌ با مشکلات زندگی‌، مرد جوانی، به او علاقه‌مند می‌شود؛ اما آیا می‌شود از حصار نگاه‌های زشت جامعه گذشت و به زندگی رسید؟ آیا او توانایی این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,399
پسندها
20,101
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • مدیر
  • #2
EBA969B2-E477-479F-8072-331FA3F1FF1F.jpeg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
697
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #3
به نام خداوند جهان آفرین

زمستان سردی بود. ابرهای تیره آسمان شهر را پوشانده بودند و قصد دل کندن نداشتند. بیرون کتابخانه، دو مرد گلاویز شده و جمعیتی برای جدا کردن آنها، جمع شده بودند. داشت برف می‌بارید.
جلوی درب داخلی کتابخانه، زیر سقفی که ایستاده بودیم، احساس سرما می‌کردم و سنگینی نگاه آتشین علی، از داخل کتابخانه، داشت ذوبم می‌کرد. تو اما خیال حرف زدن نداشتی. انگار داشتی حرف‌هایی را که می‌خواستی بزنی، بالا و پایین می‌کردی. سرت را زیر انداختی و دوباره نگاهم کردی. مضطرب بودی؟ نه، نبودی. سردرگم چطور؟ فکر نمی‌کنم. مصمم بودی. درست مثل این زمستان سرد که چشمانش را دوخته بود به جان شهر و قصد پلک زدن هم نداشت. مثل قندیل‌های یخ که از سقف آویزان شده بودند و منتظر خورشید بودند تا فرو بریزند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
697
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #4
ابروهایت در هم شد. یک لحظه انگار چهره‌ات فرو ریخت. انتظارش را نداشتی. می‌دانستم. فکرش را هم نمی‌کردی که اول کاری این را بگویم. این بار با صدایی که انگار از ته چاه می‌آمد، گفتی:
- می‌دانم.
می‌دانستم می‌دانی. ولی باید از زبان خودم هم می‌شنیدی. وقتی خودم به زبان می‌آوردم، احساس می‌کردم کمتر تحقیر می‌شوم. گفتم:
- یک پسر هم دارم.
- می‌دانم.
- و تا جایی که می‌دانم، شما قبلا ازدواج نکرده‌اید.
- به کجا می‌خواهید برسید؟
صدایت دیگر نرمیِ چند لحظه پیش را نداشت. انسجامش را از دست داده بود. تیرم به هدف خورده بود. سرسختی به خرج دادم:
- به هیچ جا! فقط خواستم واقعیت را بدانید. منظور بدی نداشتم.
در واقع منظور بدی داشتم. می‌خواستم خودت را عقب بکشی. و تو باهوش‌تر از این حرف‌ها بودی. چیزی که می‌خواستم بگویم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
697
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #5
دیگر کنترل اشک‌هایم را هم نداشتم. گفتم:
- چرا این‌طور شد؟
علی، ماهان را در آغوش گرفته بود. سرم را بوسید و گفت:
- چه شده مگر؟ این همه آدم طلاق می‌گیرند، تو هم یکی. خدایت را شکر کن که بدتر نشده.
گفتم:
- علی؟
گفت:
- جانم؟
گفتم:
- بدتر یعنی چه؟
علی باز سرم را بوسید. یاد خودمان افتادم. خودِ بچهٔ‌مان! وقت‌هایی که سر آبنبات‌های قرمز و آبی به جان هم می‌افتادیم. علی موهایم را می‌کشید و من هم از لج، بازویش را گاز می‌گرفتم. دادش به آسمان می‌رفت. مادر در حالی که آیدا را در آغوشش آرام می‌کرد، می‌گفت:
- چه خبرتان است؟
بعد برایمان خط و نشان می‌کشید:
- باز می‌خواهید زن یدالله بیاید دم در؟
بعد ما هر دو آرام می‌شدیم. علی موهای مرا ول می‌کرد و من هم گونه‌اش را می‌بوسیدم. و علی به خاطر من از آبنبات قرمز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
697
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #6
راست می‌گفت. زمانی این چیزها را بلد بودم و حالا حتی دلم نمی‌خواست فکرش را بکنم. بدم می‌آمد سه ساعت، حرف‌های مردم را بالا و پایین کنم و همه چیز را بسنجم و ببینم حالا می‌خواهم چه بگویم. حوصله‌اش را نداشتم. سکوت ساده‌ترین راه بود و من سکوت را ترجیح داده بودم.
پدر گفت:
- چرا چیزی نمی‌گویی؟
ماهان در آغوشم به خواب رفته بود. گذاشتمش روی بالشت آبی کوچکی که مادر برایش درست کرده بود. مادر گفت:
- صدای تلویزیون را کم کنید. بچه خواب است.
علی فوتبال تماشا می‌کرد و حواسش به هیچ چیز نبود. پدر گفت:
- علی، کَمَش کن!
علی باز متوجه نشد. آیدا مثل همهٔ شب‌ها داشت تخمه می‌شکست و با موبایلش ور می‌رفت. خم شد و کنترل را برداشت و صدا را گذاشت رو دَه.
پدر یک قاچ سیب را زد به سر کارد و گرفت سمت من. گفت:
- چرا چیزی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
697
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #7
داشتم از لای در اتاق علی می‌دیدم‌شان. مادر سفره را جمع کرد و گفت:
- حالا مردم حرف ما را می‌زنند. دیگر نمی‌شود دهان گشاد مردم را بست.
پدر قرص لوزارتان را در دهان انداخت و آب را یک نفس سر کشید. گفت:
- چه کسی می‌خواهد دهان مردم را ببندد؟ مردم دیوانهٔ صحبت هستند. بگذار تا دلشان می‌خواهد حرف بزنند. خودشان خسته می‌شوند، می‌روند سراغ موضوع بعدی!
- چه‌قدر تو بی‌خیالی مَرد! چطور می‌خواهی توی صورت این و آن نگاه کنی؟
پدر انگشت اشاره و میانی‌اش را بالا آورد:
- با همین دو تا چشم‌هام! مگر دخترمان نیست؟
مادر ظرف‌ها را ریخت داخل سینک. گفت:
- گفتنش برای تو آسان است. تو از صبح تا اذان شب می‌روی توی خیاطی و سرت گرم است که رنگ این نخ با پارچهٔ توی دستت هماهنگ است یا نه! از ما که خبر نداری. از حرف همسایه‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
697
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #8
و من نمی‌دانم چرا در آن لحظه یاد تو افتادم. یاد همان روزی که زیر چتر مشکی‌ات ایستاده بودیم و من بی‌آنکه بخواهم، بهت لبخند زده بودم. وقیح شده بودم. مگر آن روز جلوی کتابخانه رَدّت نکرده بودم؟ پس چرا زیر باران، بهت لبخند زده بودم؟ بعدش چه؟ چه کار باید می‌کردم تا لبخندم از یادت برود؟ اصلا تو چرا همه جا جلوی چشم من سبز می‌شدی؟ نکند می‌خواستی وقیحم کنی؟ من که دیگر طلاق گرفته بودم. مُهر کوفتی چسبیده بود به شناسنامه‌ام و ول‌کُن نبود. تو که دیگر بهتر می‌دانستی. علی همه چیز را برایت تعریف می‌کرد. رفیق شفیقش بودی. نان و نمکتان یکی بود. و وای بر من که نمی‌دانم چه کرده بودم که دلت برام رفته بود.
آن روز، با صدایی که سکوت کتابخانه را نشکند، ازت پرسیدم:
- چرا من؟
گفتی:
- چون شما زیبا هستید.
خندیدم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
697
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #9
فصل دوم:

مادر، دست‌های درشتی داشت. جای مفصل‌های انگشت‌هاش، انگار تیله گذاشته بودند. همان‌قدر سرد! همان اندازه سفت! وقتی صندلی پلاستیکی قرمز را می‌گذاشت زیرش و در حمام می‌نشست، لباس‌ها توی چنگش جا می‌شدند. بعد دسته دسته زیرپوش‌های پدر را می‌ریخت داخل تشت و همه را صابون مراغه می‌زد. زیرپوش‌های سفید، زرد می‌شدند. بوی صابون مراغه راه می‌افتاد و با بوی آبگوشتِ تازه جاافتادهٔ مادر قاطی می‌شد و کل خانه را پر می‌کرد. آنگاه می‌بایست من برای ناهار، پنیر می‌مالیدم روی لواش و قبل از رفتن به کتابخانه، می‌گفتم:
- شما بخورید، من میل ندارم.
مادر باز خودش را انداخته بود توی حمام. گفتم:
- با این نشور! زشت می‌شوند.
همه را آب کشید و گفت:
- دیگر زشت نیستند. سفیدِ سفید! حالا ببر پهنشان کن.
مادر، رنگش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
697
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #10
آراز گفت:
- وابسته‌ام شده‌ای.
نشسته بود پشت میز آشپزخانه و داشت نگاهم می‌کرد. در نگاهش برقی بود که مرا به زندگی وابسته‌ام می‌کرد. دوستش داشتم. عاشق این بودم که جمعه‌ها بنشیند روی همان صندلی و وقتی دارم شام درست می‌کنم به پر و پایم بپیچد. و بعد چیزی بگوید و من ادای حرص خورده‌ها را در بیاورم و او از اینکه به هدفش رسیده، احساس رضایت کند.
گفتم:
- دل می‌کَنَم ازت! حالا می‌بینی!
دستانش را جمع کرد توی هم. یک لبخند شیطنت آمیز روی لب‌هاش نشسته بود و دست برنمی‌داشت. گفت:
- نمی‌توانی.
آرام به شانه‌اش زدم:
- بکش کنار! کار دارم.
می‌خواستم از کابینت کنار دستش بشقاب بردارم. برداشتم و گفتم:
- من سعی‌ام را می‌کنم؛ اینکه بتوانم یا نه، مهم نیست.
آن وقت‌ها داشتم سر به سرش می‌گذاشتم و حالا واقعا داشتم سعی‌ام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 7)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا