متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مبتلای مردم | نسرین علی‌وردی کاربر انجمن یک رمان

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
697
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #21
بیخیال گفتم:
- خسته نشدید بس که این سوال را پرسیدید؟
ماهان همچنان در آغوشش بود. از مبل روبه‌رویی بلند شد و آمد کنارم نشست. صدایش را پایین‌تر آورد و گفت:
- آراز گردن رستم را شکسته.
نمی‌خواست علی صدایش را بشنود. من روی دیگر خیار را هم نمک پاشیدم و شروع کردم به خوردن:
- خب شکسته که شکسته. برای خودش شکسته، برای پسرش شکسته. چه دخلی به من دارد؟
- یعنی چه دخلی به من ندارد؟ پدر بچه‌ات است.
- خودتان دارید می‌گویید پدر بچه‌ام! نه بیشتر و نه کمتر.
و نمی‌دانم چرا با طعنه گفتم:
- شما اگر می‌خواهید، به فرزندی قبولش کنید. ولی او شانسش را برای همسری من از دست داده.
- اصلا می‌فهمی چه می‌گویی؟
محکم نگاه کردم توی چشم‌هاش. بی ‌آن که بخواهم، چشمم رفت و روی خالی گوشتی‌اش میخکوب شد. گفتم:
- خیلی راحت می‌گویید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
697
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #22
نگاهم سر خورد روی ماهان. دست‌هایش را تندتند از هم باز می‌کرد و سعی داشت خودش را در آغوشم بیندازد. دست بردم و او را از مادر گرفتم. گفتم:
- هر کس سرنوشتِ خودش را زندگی می‌کند.
و پیش‌دستیِ پر از پوست خیار را برداشتم و بلند شدم. در واقع دلم برای ماهان هم می‌سوخت. نمی‌خواستم اینطور باشد ولی کاری بود که شده بود. خارج از اختیار من! بی آنکه بدانم حتی چه شده. همه چیز به سرعتِ افتادن یک دانه برف از آسمان اتفاق افتاده بود. یک بدبختی بزرگ که حتی خوابش را هم نمی‌دیدم. ولی اتفاق که خبر نمی‌دهد. البته کار ما از «اتفاق» گذشته بود. این دیگر اتفاق نبود. «انتخابِ» آراز بود. چیزی نبود که گناهش پای من نوشته شود. بی‌آنکه بدانم. بی‌آنکه بخواهم. و من جایی از زندگی خِفْت شده بودم.
خدا روزی را نیاورد که شیشهٔ صبر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
697
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #23
جلوی در کتابخانه، وقتی که غذای علی را آورده بودم و داشتم برمی‌گشتم. داخل کتابخانه ازت پرسیده بودم:
- علی کجاست؟
و تو گفته بودی:
- قرص‌هاش تمام شده، یک توک پا رفته داروخانه. الان برمی‌گردد.
و حتما در دل آرزو کرده بودی که کاش کمی بیشتر بمانم. دیگر مثل قبل‌ترها وقتی نگاهم می‌کردی، دم به دقیقه سرت را زیر نمی‌انداختی. لابد تو هم وقیح شده بودی. مثل من که مادر همیشه بهم می‌گفت. بی‌توجه به چشم‌هات که نمی‌دانستم چرا آن روز آنقدر دوست داشتنی به نظر می‌رسند، گفته بودم:
- پس با اجازه.
- صبر کنید.
عجب صدایی! آدم حتی اگر می‌خواست هم نمی‌توانست برود. کارت را خوب بلد بودی. می‌دانستی چه بگویی که آدم نتواند دل بکَنَد. یا اصلا نتواند که دل نسپارد. و آیا من به تو دل سپرده بودم؟ باز نگاهت کردم. دوستت داشتم؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
697
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #24
- زندگی من به خودیِ خود غول است. لازم نیست من از آن چیزی بسازم.
یک قدم آمدی نزدیک‌تر. گفتی:
- زندگی همهٔ ما غول است. ولی هیچ کدام، مثل شما بزرگش نمی‌کنیم.
کلافه نگاهم را ازت گرفتم. چه می‌خواستی بشنوی؟ در آن فضا که پر شده بود از یک سکوت سنگین. و تا چشم کار می‌کرد قفسه بود و کتاب و نور مهتابی‌های سقف که هر چهار قدمی که بین قفسه‌ها برمی‌داشتی می‌توانستی یکی از آنها را بالای سرت ببینی. رعد دیگری زد. گفتم:
- من باید برگردم.
و از میان نگاه بهت زده‌ات گذشتم. صدایم کردی: «خانم دبیری! خانم دبیری!» ولی جواب ندادم. پله‌ها را دو تا یکی کردم و رفتم بالا. یک لحظه فکر آراز ریخت توی سرم. گفت: «فرار می‌کنی.» چه می‌دانم. شاید هم می‌کردم. شاید «فرار» تنها کاری بود که از دستم برمی‌آمد؛ تنها کاری که خوب بلد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
697
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #25
عاطفه؟ تو که اینطور صدایم نمی‌زدی؟ این صدا چه بود که دست از سرم برنمی‌داشت؟ خیالت بود؟ شاید بود و شاید هم نبود؛ ولی اگر زنی که آن لحظه از کنارم می‌گذشت، با آن نگاه عجیبش اول به من و بعد به نقطه‌ای در پشت سرم نگاه نمی‌کرد، باور نمی‌کردم که تو داری صدایم می‌‌کنی. برگشتم. خودت بودی. تو، زیر آن چتر مشکی، با دنیایی از تشویش در قعر چشمانت، و قامت بلندی که به سمت من می‌دوید. چه تصویری بود که من می‌دیدم؟ واقعی بود؟ یا رؤیای بلندی بود که داشتم نزدیک سحر می‌دیدم و دیگر وقت آن رسیده بود که بیدار شوم؟ لبخند کم جانی گوشهٔ لب‌هام نشست. بی‌آنکه بخواهم. انگار تو هم متوجه شدی و من نیاز دیدم زود جمعش کنم. لب پایینم را به دندان گرفتم و سرم را زیر انداختم.
رسیدی به من. درست در یک قدمی‌ام. چتر را جلوتر گرفتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
697
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #26
و من طوری که انگار غریبه‌ای را صدا زده باشی، بهت زل زدم. چقدر این اسم برای من غریب بود! من عاطفه بودم. و چه دردآور بود که فقط تو این را می‌دانستی. حتی خودم هم نمی‌دانستم. کسی مرا به این اسم صدا نمی‌زد. گفتنش تلخ بود اما من به عاطی بودن عادت کرده بودم. خودم را با آن وفق داده بودم و عاطی شده بودم. هر چند که از این اسم بدم می‌آمد. وقتی عاطی صدایم می‌کردند، یک جور احساس کم بودن تمام وجودم را گرفت و تمامم می‌کرد. حس می‌کردم بچه‌ٔ چهارساله‌ای هستم که خانواده‌اش را گم کرده. و حالا دارد دنبال یک نفر می‌گردد که به خانه بَرَش گرداند. ولی کسی را پیدا نمی‌کند.
و حالا تو داشتی عاطفه صدایم می‌زدی. می‌خواستی مرا یاد خودم بیاوری. اما نمی‌شد. من خیلی وقت بود که از یاد خودم رفته بودم. امیدی هم به پیدا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
697
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #27
گفت:
- بس کنید. همان سه ماهی هم که بچه به بغل، دوباره برگرداندید به خراب شدهٔ شوهر بیشعورش، کافی بود. زدید توی دهان من و گفتید تو دخالت نکن. برگرداندید. رفت ولی چه شد؟ چرا متوجه نیستید که با آدم معتاد نمی‌شود زندگی کرد؟ چسبیده‌اید به اینکه نکند فلانی بگوید دخترِ این خانه، طلاق گرفته. ول کنید این مزخرفات را. بچسبید به عاطی که از وقتی از دادگاه درآمده‌ایم، یک قطره اشک هم نریخته. اصلا این چیزها را می‌بینید؟
بالاخره بغضم ترکید و همان‌جا کف اتاق نشستم و زار زدم. جالب بود که برای خودم گریه می‌کردم. اولین بار در کل زندگی‌ام. و تازه داشتم می‌فهمیدم هر بار که در زندگی اشک ریخته‌ام برای خودم نبوده. برای این و آن بوده. توی ختم آناجان برای مادربزرگ از دست رفته‌ام گریه می‌کردم. زمانی که حواس پدر پرت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
697
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #28
پدر دستش را کمی بالا آورد و مادر دیگر چیزی نگفت. پدر رو به من گفت:
- نمی‌خواهم مثل حالا سرت پایین باشد. سرت را بلند کن.
من از سرافکندگی لبم را گاز گرفتم و گفتم:
- کاش به اندازهٔ گفتن راحت بود.
- راحت نیست. چون دردهای آدمیزاد تمامی ندارد؛ ولی همهٔ دردها یک وجههٔ خوب دارند. هر چه زمان می‌گذرد، کیفیت درد هم کم می‌شود. شاید از بین نرود، شاید همیشه در یادت بماند، ولی به مرور خاک می‌خورد. دیگر آن رنگ و لعاب قبلی را ندارد.
مادر یک لیوان آب برای خودش ریخت و گفت:
- درد که یکی دو تا نیست. اگر یکی دوتا باشد، آدم راحت‌تر می‌کِشد.
پدر تشر زد:
- خانم!
- دروغ که نمی‌گویم.
و آب را یک نفس سر کشید. پدر رویش را از مادر گرفت:
- لا اله الا الله!
مادر به تندی گفت:
- تو مَردی. نمی‌فهمی. برای زن، هیچ کس جای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
697
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #29
نزدیک‌تر رفتم. بعد از جدالش با مادر، یک مسکن در دهان انداخته و گفته بود:
- بیدارم نکنید. حتی برای ناهار!
و من دلم نمی‌آمد که این آرامش را ازش بگیرم. نشستم کنارش و دکمه را انداختم روی پاتختی. نگاهشان کردم. ماهان دست‌های کوچکش را کنار سرش مشت کرده بود و داشت در خواب می‌خندید. گفتم: «حتما فرشته‌ها می‌خندانند.» و پتوی کنار رفته را رویش کشیدم. چشمم رفت سمت علی. عرقی روی پیشانی‌اش نشسته بود و لب‌هاش به کبودی می‌زد. گردنش هم خیس بود و یقهٔ پُلیور نفتی‌اش، پُررنگ‌ شده بود. لابد داشت خواب بدی می‌دید. آرام صدایش کردم. جواب نداد. دستم را گذاشتم روی بازویش. باز گفتم:
- علی! بیدار نمی‌شوی؟
حتی تکان هم نخورد. چقدر خسته بود که خوابش سنگین شده بود. بازویش را کمی فشار دادم و بلندتر صدایش کردم:
- علی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
697
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #30
فصل چهارم:

پای چپم را بلند کردم و پریدم روی سرامیک اول. شمردم: «یک!» سرامیک بعدی: «دو!» و سومی: «سه!» روی همان ایستادم و رو به علی گفتم:
- بدو بیا لی‌لی!
و با دو پا روی خانهٔ چهار و پنج پریدم. علی گوشهٔ حیاط، زیر درخت آلبالو داشت توپش را باد می‌کرد. بی آنکه نگاهم کند، گفت:
- لی‌لی هم شد بازی؟
من تعادلم را از دست دادم و وقتی داشتم به خانهٔ شش می‌پریدم، پایم رفت روی خط. حوصلهٔ شروع دوباره را نداشتم. از خانهٔ اول متنفر بودم. اینکه خانه‌هایی را که رد کرده‌ام دوباره طی کنم، حالم را بد می‌کرد. سرگیجه می‌گرفتم. علی همیشه می‌گفت:
- خب که چی مثلا؟ قانونش همین است.
گفتم:
- قانونش را کی نوشته؟
کمی فکر کرد. گفت:
- چه می‌دانم! شاید همانی که بازی را اختراع کرده.
با پا زدم زیر توپ و قل خورد رفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 7)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا