نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مبتلای مردم | نسرین علی‌وردی کاربر انجمن یک رمان

نسرین علیوردی

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
28
پسندها
125
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #21
بیخیال گفتم:
- خسته نشدید بس که این سوال را پرسیدید؟
ماهان همچنان در آغوشش بود. از مبل روبه‌رویی بلند شد و آمد کنارم نشست. صدایش را پایین‌تر آورد و گفت:
- آراز گردن رستم را شکسته.
نمی‌خواست علی صدایش را بشنود. من روی دیگر خیار را هم نمک پاشیدم و شروع کردم به خوردن:
- خب شکسته که شکسته. برای خودش شکسته، برای پسرش شکسته. چه دخلی به من دارد؟
- یعنی چه دخلی به من ندارد؟ پدر بچه‌ات است.
- خودتان دارید می‌گویید پدر بچه‌ام! نه بیشتر و نه کمتر.
و نمی‌دانم چرا با طعنه گفتم:
- شما اگر می‌خواهید، به فرزندی قبولش کنید. ولی او شانسش را برای همسری من از دست داده.
- اصلا می‌فهمی چه می‌گویی؟
محکم نگاه کردم توی چشم‌هاش. بی ‌آن که بخواهم، چشمم رفت و روی خالی گوشتی‌اش میخکوب شد. گفتم:
- خیلی راحت می‌گویید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
28
پسندها
125
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #22
نگاهم سر خورد روی ماهان. دست‌هایش را تندتند از هم باز می‌کرد و سعی داشت خودش را در آغوشم بیندازد. دست بردم و او را از مادر گرفتم. گفتم:
- هر کس سرنوشتِ خودش را زندگی می‌کند.
و پیش‌دستیِ پر از پوست خیار را برداشتم و بلند شدم. در واقع دلم برای ماهان هم می‌سوخت. نمی‌خواستم اینطور باشد ولی کاری بود که شده بود. خارج از اختیار من! بی آنکه بدانم حتی چه شده. همه چیز به سرعتِ افتادن یک دانه برف از آسمان اتفاق افتاده بود. یک بدبختی بزرگ که حتی خوابش را هم نمی‌دیدم. ولی اتفاق که خبر نمی‌دهد. البته کار ما از «اتفاق» گذشته بود. این دیگر اتفاق نبود. «انتخابِ» آراز بود. چیزی نبود که گناهش پای من نوشته شود. بی‌آنکه بدانم. بی‌آنکه بخواهم. و من جایی از زندگی خِفْت شده بودم.
خدا روزی را نیاورد که شیشهٔ صبر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
28
پسندها
125
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #23
جلوی در کتابخانه، وقتی که غذای علی را آورده بودم و داشتم برمی‌گشتم. داخل کتابخانه ازت پرسیده بودم:
- علی کجاست؟
و تو گفته بودی:
- قرص‌هاش تمام شده، یک توک پا رفته داروخانه. الان برمی‌گردد.
و حتما در دل آرزو کرده بودی که کاش کمی بیشتر بمانم. دیگر مثل قبل‌ترها وقتی نگاهم می‌کردی، دم به دقیقه سرت را زیر نمی‌انداختی. لابد تو هم وقیح شده بودی. مثل من که مادر همیشه بهم می‌گفت. بی‌توجه به چشم‌هات که نمی‌دانستم چرا آن روز آنقدر دوست داشتنی به نظر می‌رسند، گفته بودم:
- پس با اجازه.
- صبر کنید.
عجب صدایی! آدم حتی اگر می‌خواست هم نمی‌توانست برود. کارت را خوب بلد بودی. می‌دانستی چه بگویی که آدم نتواند دل بکَنَد. یا اصلا نتواند که دل نسپارد. و آیا من به تو دل سپرده بودم؟ باز نگاهت کردم. دوستت داشتم؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 7)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا