- ارسالیها
- 133
- پسندها
- 697
- امتیازها
- 3,803
- مدالها
- 7
- سن
- 23
- نویسنده موضوع
- #21
بیخیال گفتم:
- خسته نشدید بس که این سوال را پرسیدید؟
ماهان همچنان در آغوشش بود. از مبل روبهرویی بلند شد و آمد کنارم نشست. صدایش را پایینتر آورد و گفت:
- آراز گردن رستم را شکسته.
نمیخواست علی صدایش را بشنود. من روی دیگر خیار را هم نمک پاشیدم و شروع کردم به خوردن:
- خب شکسته که شکسته. برای خودش شکسته، برای پسرش شکسته. چه دخلی به من دارد؟
- یعنی چه دخلی به من ندارد؟ پدر بچهات است.
- خودتان دارید میگویید پدر بچهام! نه بیشتر و نه کمتر.
و نمیدانم چرا با طعنه گفتم:
- شما اگر میخواهید، به فرزندی قبولش کنید. ولی او شانسش را برای همسری من از دست داده.
- اصلا میفهمی چه میگویی؟
محکم نگاه کردم توی چشمهاش. بی آن که بخواهم، چشمم رفت و روی خالی گوشتیاش میخکوب شد. گفتم:
- خیلی راحت میگویید...
- خسته نشدید بس که این سوال را پرسیدید؟
ماهان همچنان در آغوشش بود. از مبل روبهرویی بلند شد و آمد کنارم نشست. صدایش را پایینتر آورد و گفت:
- آراز گردن رستم را شکسته.
نمیخواست علی صدایش را بشنود. من روی دیگر خیار را هم نمک پاشیدم و شروع کردم به خوردن:
- خب شکسته که شکسته. برای خودش شکسته، برای پسرش شکسته. چه دخلی به من دارد؟
- یعنی چه دخلی به من ندارد؟ پدر بچهات است.
- خودتان دارید میگویید پدر بچهام! نه بیشتر و نه کمتر.
و نمیدانم چرا با طعنه گفتم:
- شما اگر میخواهید، به فرزندی قبولش کنید. ولی او شانسش را برای همسری من از دست داده.
- اصلا میفهمی چه میگویی؟
محکم نگاه کردم توی چشمهاش. بی آن که بخواهم، چشمم رفت و روی خالی گوشتیاش میخکوب شد. گفتم:
- خیلی راحت میگویید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش