متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مبتلای مردم | نسرین علی‌وردی کاربر انجمن یک رمان

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
697
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #11
راستی امروز چندم است؟ چرا یادم نمی‌آید؟ چرا بوی سوختگی می‌آید؟ نکند قابلمه ته گرفته باشد؟ چه اهمیت دارد؟! باز نگاهش کردم. چشم‌هایش همچنان بسته بود. نکند آراز است که دارد خواب می‌بیند؟ راستی، تو کجا بودی؟ چرا آن روز نبودی؟ چرا نمی‌دیدمت؟ چرا همش فکر می‌کردم تو بعد از نابود شدنِ زندگی من، به دنیا آمدی؟ قبل‌ترها ندیده بودمت. یک‌هو آمدی. یک‌هو، پشتِ پیشخوانِ کتابخانهٔ مرکزیِ شهر دیدمت. کاملا ناگهانی! و چقدر ما از هم دور بودیم. مثل دو تا درخت که شهرداری توی حیاط کتابخانه کاشته بود و هرگز به هم نمی‌رسیدند. حتی برگ‌هایشان هم به هم نمی‌خورد. فقط می‌توانستند بایستند و همدیگر را تماشا کنند. با هم پیر شوند. با هم باد و باران و برف را ببینند. با هم بمانند. ولی هرگز به هم نرسند.
گفتم:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
697
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #12
حالم هنوز خوب نبود. توی دلم گفتم: «تو چه می‌فهمی این حرف‌ها یعنی چه؟!» و خواستم لبخند بزنم. اما لب‌هام کش نیامد. بیشتر تلاش کردم. تو را می‌دیدم که توی صورتم دنیال یک چیزی می‌گشتی. مردمک‌هات بین دو چشمم می‌رفت و می‌آمد ولی به جایی نمی‌رسیدی. چه می‌خواستی بشنوی؟ تو شاید منتظر جواب بودی ولی من دیگر حوصلهٔ چند لحظه قبل را نداشتم. یاد خال گوشتی مادر که می‌افتادم، حالم بد می‌شد. وقتی به این فکر می‌کردم که چشم‌هایش را ریز کرده و منتظر است بگویم که چرا دیر کرده‌ام، اوقاتم تلخ می‌شد. نیازی نمی‌دیدم به خاطر این محبت بی‌منطق بین من و تو، توی خانه سر و صدا راه بیاندازم. همان یک بار هم که با آیدا دعوا گرفتم، برای هفت پشتم بس بود. شاید هم آیدا با من دعوا گرفت. نمی‌دانم. یادم نیست. ولی خوب یادم هست که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
697
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #13
- فکر کردی من نمی‌دانم؟ خیال کردی سرم زیر برف است؟
آیدا سریع آمد تا در اتاق را ببندد. دستش را از دستگیرهٔ در کشیدم:
- چه کار می‌کنی؟ دارم خفه می‌شوم. نمی‌بینی هوا گرم است؟
ناخن انگشت اشاره‌اش شکست. نگاهم کرد. باور نمی‌کرد به سرم زده باشد. با صدای محتاطی گفت:
- چرا قشقرش به پا می‌کنی؟ دیوانه شده‌ای؟
- دیوانه شده‌ام. دیوانه‌ام کرده‌اید. آدم توی خانهٔ پدرش نتواند نفس بکشد، کجا بکشد؟
و مادر را دیدم که به چهارچوب در رسیده بود. دیدم که ابروهایش گره خورده و خشم از چشم‌هاش بیرون می‌زند. توی دلم گفتم: «مگر مهم است؟»
و شنیدم که آراز توی ذهنم گفت:
- مگر مهم است؟
برای بار سوم کشوی میز آرایشم را باز کردم و گفتم:
- مهم است. خیلی مهم است. بگرد ببین پیداش می‌کنی؟ زیر تخت را نگاه کن.
آراز دکمهٔ سرِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
697
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #14
زیر نور لامپ‌های شهرداری، وقتی داشتم سعی می‌کردم بودنت را باور کنم، گفتم:
- از آن‌ها می‌خواهم. از آن صورتی‌ها!
و به مرد میانسالی که کلاه ضخیمی گذاشته بود و پشمک می‌فروخت، اشاره کردم. نگاهت دستم را دنبال کرد و به آن طرف پارک رسید. برگشتی و من یک لحظه برق شیطنت را در چشمان قهوه‌ای‌ات دیدم. خندیدی و گفتی:
- شما جان بخواهید.
گفتم:
- جانت به دردم نمی‌خورد. پشمک بخر برام.
و خندیدم. سرخوش و بی‌ذره‌ای دلشوره! انگار که دنیا را پشت سر گذاشته و تازه به تو رسیده باشم. و آنگاه ازت پرسیده باشم: «هیچ مرا یادت هست؟»
بچه شده بودم. می‌دانستم. چشمانت پر از سؤال بود ولی چیزی نپرسیدی. شاید برای تو هم عجیب بود. زنی را می‌دیدی که خودش اراده کرده بود و از قالب زنانهٔ بدقِلِق خود درآمده بود. و حالا می‌خواست یک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
697
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #15
کتاب را بستم. روی جلدش نوشته بود: «بلندی‌های بادگیر» زیرچشمی نگاهت کردم. باید کتاب دیگری برمی‌داشتم و به ورق زدنش مشغول می‌شدم؟ چقدر بودن در کنارت سخت شده بود این روزها. علی بیسکوییت کنار دستش را برایت تعارف کرد. یکی برداشتی و همچنان که سرت در سیستم بود، شروع کردی به صحبت کردن. علی بیسکوییت را روی پیشخوان گذاشت و به من اشاره کرد که بردارم. تو همچنان داشتی از سینا می‌گفتی. خبر از دل من نداشتی. از برادری حرف می‌زدی که دلش را پیش دختر همسایهٔ دیوار به دیوارتان گرو گذاشته بود و حالا داشت دنبال راهی می‌گشت تا جوری با مادرتان حرف بزند که راضی شود. می‌دانست که مادرتان عروس غریبه نمی‌خواهد و این از بختِ سینا بود که دختر همسایه، اهلِ قزوین بود. ولی به قول خودت، نوشتهٔ پیشانی را که نمی‌شود عوض...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
697
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #16
راست می‌گفت. من اینجا چه می‌کردم؟ من که این طرف‌ها کاری نداشتم. نیمه‌شب افتاده بودم به جان خیابان‌ها و آمده بودم اینجا که چه؟ خواستم بگویم: «ممکن نیست؟» که مادر گوشی آیفون را گذاشت. ولی در را باز نکرد. فهمیده بود یک چیزی شده. امروز صبح، پشت تلفن گفته بود:
- به ما سر نمی‌زنی؟
گفته بودم:
- سرم کمی شلوغ است. فردا می‌آیم.
- چرا فردا؟ امروز بیا. دلم برای ماهان تنگ شده.
- برای من چطور؟
- برای تو هم تنگ شده.
خندیده بودم:
- امروز سالگرد ازدواج‌مان است. باید تدارک ببینم. خیلی کار دارم. فردا می‌آیم. اصلا شما بیایید.
با لحن سرخوشی گفته بود:
- آهان. خوش بگذرد.
و اضافه کرده بود:
- من که نمی‌توانم عاطی. می‌دانی که کمرم گرفته.
- خب بس که لباس می‌شویید. رطوبت همین است دیگر.
- امان از این زبانت! فردا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
697
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #17
لبخندت عمیق‌تر شد:
- من کی با شما تعارف داشتم که این دومی باشد؟!
راست می‌گفتی. تعارف نداشتی. چه آن روز که جلوی کتابخانه، رو در رویم ایستادی و از احساست گفتی، و چه روزهای بعدش که بی‌آنکه خسته شوی، پای حرفت ماندی.
تو شاید نمی‌دانستی نیما؛ ولی من هم دوستت داشتم. من هم گرفتارت شده بودم. شده بودم مرغ سرکنده که زندگی‌اش به یک تصمیم زشت و زننده بند است. پدرم، مادرم، علی و آیدا و از همه مهم‌تر ماهان که تمام جهان من بودند. و تو که با دنیای من فرق داشتی. غریبه بودی برام. خیلی هم غریبه.
گفتی:
- بگذار خانهٔ امنت باشم عاطفه. حرف بزن با من.
و من نمی‌دانم چرا یاد شبی افتادم که آراز گفته بود: «گم‌ شو بیرون.» عجب سوز وحشتناکی! زمستان غریبی بود. کاش می‌توانستم همانجا که این را گفتی، زمان را قفل و زنجیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
697
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #18
باز یاد آراز توی سرم ریخت. یاد آن صبح عاشورایی که با هم دعوا گرفتیم.، افتادم. همان روز که برای اولین بار با خودم فکر کردم شاید انتخابم اشتباه بوده است. آراز آخرین دکمهٔ پیراهن مشکی‌اش را هم بست و گفت:
-تو حساس شده‌ای عاطی.
پوزخندی نشست گوشهٔ لب‌هام. چرا نمی‌فهمید چه می‌گویم؟ گفتم:
- تو اگر نام این بوهای بدی که به مشامم می‌رسد را حساسیت می‌گذاری...! باشد، من حساس شده‌ام. ولی آراز، از من گفتن بود. این مسعود آدم درستی نیست.
- مسعود، رفیقم است. حالا زده و بعد از عمری چشممان به جمال هم روشن شده و نشست و برخاست‌مان زیاد است، دلیل نمی‌شود که بهش انگ بدخواهی و دَلِگی بزنیم.
- انگ کدام است؟ من می‌گویم آدم سالمی نیست.
کت طوسی‌اش را که از تاناکورا خریده بودیم پوشید. آمد و نزدیکم ایستاد. صاف نگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
697
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #19
فصل سوم:

ارومیه، تابستان‌های گرمی داشت. داغ و سوزان! وقتی در آن گرما، از خیابان باکری راه می‌افتادی و خودت را به خیابان امام می‌رساندی، ذوب می‌شدی. ظهرها که خورشید خودش را به آسفالت می‌کوبید، گرما منعکس می‌شد و به صورت آدم‌ برمی‌گشت. آن‌گاه می‌بایست وقتی خودت را به خانه رساندی، بار دیگر با آب سرد دوش بگیری. و تازه بفهمی که پاییز و زمستان چه محبتی بوده. وضعیت هوا، این اواخر بدتر هم شده بود. از دریاچه تقریبا چیزی نمانده بود و این حالِ هوا را بدتر می‌کرد. اعتدال را به هم می‌ریخت و نفس آدم را بند می‌آورد.
ظهرهای تابستان، پدر در خیاطی نمی‌ماند. نزدیک ظهر بر می‌گشت. رسیده و نرسیده، آب سرد روشویی را تا آخر باز می‌کرد و سرش را تا گردن، زیر آب می‌برد؛ ناهار می‌خورد و بعد در آشپزخانه، زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
697
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #20
- مسموم شده بودم. صبح رفتم کتابخانه ولی حالم خوش نبود. آخرش هم نتوانستم تحمل کنم و زنگ زدم سینا آمد و رفتیم درمانگاه.
خنده از لبم پرید و گیره توی دستم خشک شد. گوشی را با دستم گرفتم و گفتم:
- مسموم شده بودی؟ چرا؟ الان چطور؟ بهتری؟
چند ثانیه صدایی به گوش نرسید. فقط سر و صدای بچه‌ها از کوچهٔ ما می‌آمد که داشتند وسطی بازی می‌کردند و صدای جیغ و دادشان کوچه را برداشته بود. بی‌توجه به آن‌ها، گوشی را به دهانم نزدیک‌تر کردم و پرسیدم:
- نیما، پرسیدم خوبی؟
- خوبم. سِرُم زدند و الان بهترم.
عصبی گفتم:
- چرا جواب نمی‌دهی؟
- می‌خواستم کمی نگرانم شوی. ایرادی دارد؟
دندان‌هایم را به هم فشردم. چرا فکر می‌کردی دل‌نگرانی‌ام آنقدر کم است که بتوانم یک نگرانی دیگر هم داشته باشم؟! گفتم:
- نه‌خیر! ایرادی ندارد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 7)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا