- ارسالیها
- 133
- پسندها
- 697
- امتیازها
- 3,803
- مدالها
- 7
- سن
- 23
- نویسنده موضوع
- #11
راستی امروز چندم است؟ چرا یادم نمیآید؟ چرا بوی سوختگی میآید؟ نکند قابلمه ته گرفته باشد؟ چه اهمیت دارد؟! باز نگاهش کردم. چشمهایش همچنان بسته بود. نکند آراز است که دارد خواب میبیند؟ راستی، تو کجا بودی؟ چرا آن روز نبودی؟ چرا نمیدیدمت؟ چرا همش فکر میکردم تو بعد از نابود شدنِ زندگی من، به دنیا آمدی؟ قبلترها ندیده بودمت. یکهو آمدی. یکهو، پشتِ پیشخوانِ کتابخانهٔ مرکزیِ شهر دیدمت. کاملا ناگهانی! و چقدر ما از هم دور بودیم. مثل دو تا درخت که شهرداری توی حیاط کتابخانه کاشته بود و هرگز به هم نمیرسیدند. حتی برگهایشان هم به هم نمیخورد. فقط میتوانستند بایستند و همدیگر را تماشا کنند. با هم پیر شوند. با هم باد و باران و برف را ببینند. با هم بمانند. ولی هرگز به هم نرسند.
گفتم:
-...
گفتم:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش