متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مبتلای مردم | نسرین علی‌وردی کاربر انجمن یک رمان

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
108
پسندها
651
امتیازها
3,753
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #61
من باز خندیدم و او بیشتر رو ترش کرد. واقعا بهش برخورده بود؟ جلوتر رفتم و گفتم:
- مسخره نمی‌کنم.
و پریدم و روی میز صندلیِ نشستم. مریم گفت:
- این از این کارها بلد نیست.
سعیده گفت:
- خوشم نمی‌آید سربه سرم بگذارید.
من دست در جیبم بردم و چند تا از کشمش‌هایی که مریم داده بود، درآوردم و به سمت سعیده گرفتم. دستش را جلو نیاورد. گفتم:
- مسخره نکردم. فقط باهات احساس راحتی کردم؛ همین!
چپ نگاهم کرد و گفت:
- مگر من دخترخاله‌ات هستم؟
و بلند شد و بی‌آنکه کشمش‌ها را بگیرد، از کلاس بیرون رفت. مریم با حرص گفت:
- وحشی!
و بعد صورتش را جمع کرد و ادایش را درآورد: «مگر من دخترخاله‌ات هستم؟!» من کشمش‌ها را در دهانم انداختم و گفتم:
- می‌شنود مریم!
- خب بشنود. بچه پررو! به این جماعت خوبی نیامده. بلند شو...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
108
پسندها
651
امتیازها
3,753
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #62
مریم گفت:
- دیوانه شده‌اید؟ به پسر مردم چه کار دارید؟
سعیده خندید و گفت:
- پسر مردم نیست. پسردایی‌ام هست. از عاطی خوشش آمده! می‌خواهد برود خواستگاری‌اش.
من به وضوح جا خوردم و دست‌هام شروع کرد به لرزیدن. سعیده اما چشم‌های ذوق‌زده‌اش را به من دوخت و گفت:
- تو چی عاطی؟ تو هم ازش خوشت می‌آید؟
از صراحت سعیده زبانم گرفت. بریده بریده پرسیدم:
- کی؟ من؟
مریم رو به سعیده گفت:
- چرا اذیتش می‌کنی سعیده؟
- اذیت نمی‌کنم. کاملا جدی می‌گویم.
بعد دستش را گذاشت روی شانه‌ام و در حالی نمی‌توانست جلوی خنده‌اش را بگیرد، گفت:
- هفتهٔ پیش خانهٔ دایی دعوت بودیم؛ یادت که هست؟
سؤالی نگاهش کردم. گفت:
- برای همین آراز آمد دنبالم تا از همین‌جا مرا ببرد خانهٔ خودشان!
با اینکه دیگر می‌دانستم چه می‌خواهد بگوید،...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
108
پسندها
651
امتیازها
3,753
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #63
اما حتی مریم هم می‌دانست که او شوخی نمی‌کند. توی راه برگشت، بی‌آنکه حرف خودش را مزه‌مزه کند، گفت:
- چیه؟ چرا دست و پایت شل شده؟
از فکر آراز بیرون آمدم و دستپاچه پرسیدم:
- من؟
- نه پس من! فکر کردی خانهٔ شوهر چه خبر است؟
جا خوردم. ایستادم و کوله‌اش را کشیدم. او هم ایستاد. گفتم:
- چه شده؟ چرا اینطور شده‌ای؟ حالا سعیده یک چیزی گفت. قرار نیست که من پیش خودم فکری بکنم.
- همهٔ این‌ها قبل از دیدن پسره بود. وقتی سعیده نشانش داد، دست و دلت لرزید. فکر کردی نفهمیدم؟
بهم برخورد. چه حقی داشت اینطور با من صحبت کند؟ اصلا به او چه مربوط بود که کاسهٔ داغ‌تر از آش می‌شد؟ هنوز که چیزی نشده بود. چه دلیلی داشت اینطور به من بپرد؟ ابرو در هم کشیدم و گفتم:
- اولا من فکری نکردم. ثانیا گیرم که تو راست...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
108
پسندها
651
امتیازها
3,753
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #64
برای کاری که با زندگی‌ام کردم و برای تمام روزهای بعد از آن! مادر می‌گفت:
- طلاق که شوخی نیست عاطی! تباهت می‌کند. الان خامی. این چیزها را نمی‌فهمی. فردای این روز که دیدی یک بچهٔ بی‌پدر روی دستت مانده، تازه می‌فهمی چه خاکی بر سرت شده. همیشه که من و پدرت بالای سرت نیستیم. اصلا به این چیزها فکر می‌کنی؟
من بازویش را گرفتم و در اوج عجز، گریه کردم. گفتم:
- نگو مادر! من همین که آراز به این روز افتاده، دارم می‌سوزم. تو دیگر آتش به جانم نزن.
مادر دستم را گرفت. گفت:
- حقیقت است. می‌خواهی ازش فرار کنی؟
و ندانست که حقیقت‌هایی که من می‌دانم، خیلی بیشتر از حقیقت‌هایی است که مادر می‌داند. راست گفته‌اند که زندگی هر انسانی فقط از دور زیباست. نزدیکش که شوی، تازه بوی گندش بلند می‌شود و از زیر دماغت...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
108
پسندها
651
امتیازها
3,753
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #65
مادر هم طاقتش طاق شده بود. آستینش را از دستم جدا کرد و بلند شد. گفت:
- آخر من از دست شما می‌میرم.
من از سرما به خودم لرزیدم. گفتم:
- کاری است که شده؟ واقعا همین حرف را دارید که بزنید؟
مگر خودتان نبودی که می‌گفتید دندان لق را باید کند و دور انداخت؟
مادر جوابی نداد و وارد آشپزخانه شد. خون داشت خونم را می‌خورد. مشتم می‌لرزید و نفسم بالا نمی‌آمد. با کی داشتم حرف را می‌زدم؟ اینجا دیگر جای ماندن نبود. ماهان را از روی مبل بلند کردم و پتو را دورش پیچیدم. گفتم:
- من می‌روم ولی اگر بلایی سر من، ماهان یا حتی خودِ دیوانه‌اش آمد، بدانید که شما مقصرید.
با شنیدن این چیزها، سریع از آشپزخانه بیرون آمد و من چشم‌های به خون نشسته‌اش را دیدم. او هم مثل من درمانده شده بود؛ ولی زیر بار نمی‌رفت. گفت:
-...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
108
پسندها
651
امتیازها
3,753
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #66
شاید حتی پدر هم این چیزها را نمی‌دانست. همیشه به مادر می‌گفت:
- گریه کن! گریه کن تا سبک‌ شوی.
و نمی‌دانست که زن‌ها با گریه سبک نمی‌شوند. با گریه فقط می‌توانند بغض‌هایی که در گلویشان جا خوش کرده را ببلعند و فرو ببرند، تا برای مدتی از شرشان خلاص شوند. و بعد منتظر بمانند تا روزی دوباره همان بغض‌ها از گورستان وجودشان سر برآورد و باز در گلویشان عقده شود. آدم چه فکرها که نمی‌کند!
تو هم زیاد فکر می‌کردی. آنقدر که گاهی فکر می‌کردم به جای تو، مخیّله‌ات کنارم نشسته و نفس می‌کشد. و به قدری عمیق شده که حتی نمی‌توان باهاش حرف زد. اما هرچقدر هم که عمیق باشد، باز من دلم می‌خواست دست دراز کنم و تو را از آن ژرفا بیرون بکشم. حتی اگر قرار باشد سنگینی تو بر بدن نحیف من بچربد و مرا با خودش پایین...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
108
پسندها
651
امتیازها
3,753
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #67
من نگاهت کردم و بی‌آنکه بخواهم چشم‌هام پر شد. شاید هم از خوشی بود. از خوشی اینکه می‌دیدم تو هم به اندازهٔ من، برای شروع یک زندگی بی‌قراری. اشکی از گوشهٔ چشمم افتاد و من سریع کنارش زدم. تو گفتی:
- گریه می‌کنی؟
اشک دیگری از چشمم افتاد و من نتوانستم چیزی بگویم. گفتی:
- چون گفتم می‌خواهم بیایم خواستگاری، گریه می‌کنی؟
گفتم:
- نه!
تو صدایت بالا رفت. دیگر حتی مراعات کتابخانه را هم نکردی. گفتی:
- چرا اینطوری می‌کنی عاطفه؟ دو سال است خفه‌ام کرده‌ای که چه بشود؟ اراجیف مردم این‌قدر برایت مهم است؟
اشک‌هایم بی‌محابا روی گونه‌ام ریخت و من حتی دیگر تلاشی برای کنار زدنشان نکردم. تو باز گفتی:
- هیچ می‌فهمی با من چه کرده‌ای؟
بغض داشتم. اما این بار از سرخوشی نبود. آرام پرسیدم:
- چه کرده‌ام با تو؟...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
108
پسندها
651
امتیازها
3,753
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #68

- از کلاس‌هایم چیزی نمانده. بگذار آنها تمام شوند، بعد!
تو فقط نگاهم کردی. بی‌آنکه بدانی چه می‌خواهی بگویی. و یا اصلا بدانی که در این اوضاع، چه می‌توانی بگویی. من ولی می‌خواستم حتما متقاعدت کنم. باید زمان می‌خریدم. نه برای اینکه به تو فکر کنم. بلکه برای اینکه فکر کنم و ببینم چطور باید در مورد تو با خانواده‌ام صحبت کنم. گفتم:
- یک ماه بیشتر طول نمی‌کشد. تازه در این مدت می‌توانیم فکر کنیم ببینیم چطور خانواده‌هایمان را راضی کنیم.
- باشد. قبول! این همه صبر کردیم، یک ماه هم رویش.
برگشتی و برگه‌ها را از دستگاه چاپ گرفتی. نگاهی سرسری به آنها انداختی و گفتی:
- تو نمی‌خواهد به فکر راضی کردن خانواده‌ها باشی. من خودم با همه صحبت می‌کنم.
- تو خودت صحبت می‌کنی؟
پلک‌هایت را با اطمینان روی هم...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
108
پسندها
651
امتیازها
3,753
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #69
گفتم:
- اشک شوقم بود.
و دیدم که رنگ نگاهت عوض شد. شوری به صورتت دوید و تو از اینکه نمی‌دانستی با آن همه شعف چه کنی، دستت را بالا بردی و عینکت را بی‌دلیل جابه‌جا کردی. لبخندت از چشمم دور نماند. خوب می‌دانستم که روزها درگیر همین یک جمله‌ام می‌شوی. بعد از دو سال و اندی خوب شناخته بودمت. حتی وقتی دو روز بعد، علی از حال خوبت گفت، تعجب نکردم. داشت جلوی آینهٔ کمد لباسش، موهایش را شانه می‌زد. کمی هم خم شده بود که قدش را با قد آینه میزان کند. گفت:
- تازگی‌ها کبکش خروس می‌خواند.
و زیر لب اضافه کرد: «پسرهٔ آب زیر کاه!» بعد آرام خندید. من داشتم لباس‌هایی را که از پشت بام آورده بودم، تا می‌زدم و گوشم با او بود. می‌دانستم دارد شوخی می‌کند و می‌دانستم دارد در مورد تو حرف می‌زند؛ اما باز...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
108
پسندها
651
امتیازها
3,753
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #70
فصل هشتم:

تازگی‌ها روزهایم تکراری شده بود. صبح تا ظهر، شش‌دانگ حواسم را به ماهان می‌دادم و وقتی ظهر می‌شد، آماده می‌شدم که به کتابخانه بیایم. ماهان، آن اوایل سخت دل می‌کند ولی رفته‌رفته عادت می‌کرد و به حضور مادر انس می‌گرفت. مادر دست ماهان را می‌گرفت و پشت سرم تکانش می‌داد. می‌گفت:
- به مامان بگو خداحافظ!
و ماهان فقط انگشتانش را باز و بسته می‌کرد و شکسته بسته طوری که فقط من می‌فهمیدم چه می‌گوید، می‌گفت: «ماما!» من باز یادم می‌افتاد که پدر بالای سرش نیست. دلم برایش کباب می‌شد و مادر می‌گفت:
- برو دیگر! خدا به همرات.
و ماهان را بغل می‌کرد و به اتاق می‌برد. حتی مادر هم خیال می‌کرد که ماهان وقتی آن کامیون بدقلقش را می‌بیند، دیگر مرا از یاد می‌برد. من هم همین خیال را...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا