- ارسالیها
- 133
- پسندها
- 706
- امتیازها
- 3,803
- مدالها
- 7
- سن
- 23
- نویسنده موضوع
- #71
دعوتم کرد بستنی بخوریم. در نزدیکترین کافهای که در همان خیابان بود. گفت:
- کار خاصی که نداشتی؟ وقتت را که نمیگیرم.
ابرو بالا انداختم و توی دلم خندیدم: «آدم بیکار که وقت و بیوقت نمیشناسد.» مریم در چهرهام دقیق شد. کمی از بستنی توی دهانم گذاشتم و منتظر شدم آب شود. گفتم:
- چه شده؟ به چی نگاه میکنی؟
- به تو!
خندیدم و گفتم:
- دلت برایم تنگ شده بود؟
به یکباره خنده از لبش پر کشید. گفت:
- تو خیلی عوض شدهای عاطی.
غم گذرای نگاهش مرا گرفت. ولی به رو نیاوردم. گفتم:
- معلوم است که عوض شدهام. ببین چند سال گذشته.
مریم بستنیاش را کنار زد و صندلیاش را کمی نزدیکتر کشید. خم شد روی میز. گفت:
- چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟
بستنی کمکم داشت از دهان میافتاد، مزهٔ شیر و شکر میداد و در قاشق...
- کار خاصی که نداشتی؟ وقتت را که نمیگیرم.
ابرو بالا انداختم و توی دلم خندیدم: «آدم بیکار که وقت و بیوقت نمیشناسد.» مریم در چهرهام دقیق شد. کمی از بستنی توی دهانم گذاشتم و منتظر شدم آب شود. گفتم:
- چه شده؟ به چی نگاه میکنی؟
- به تو!
خندیدم و گفتم:
- دلت برایم تنگ شده بود؟
به یکباره خنده از لبش پر کشید. گفت:
- تو خیلی عوض شدهای عاطی.
غم گذرای نگاهش مرا گرفت. ولی به رو نیاوردم. گفتم:
- معلوم است که عوض شدهام. ببین چند سال گذشته.
مریم بستنیاش را کنار زد و صندلیاش را کمی نزدیکتر کشید. خم شد روی میز. گفت:
- چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟
بستنی کمکم داشت از دهان میافتاد، مزهٔ شیر و شکر میداد و در قاشق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر