متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مبتلای مردم | نسرین علی‌وردی کاربر انجمن یک رمان

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
706
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #71
دعوتم کرد بستنی بخوریم. در نزدیک‌ترین کافه‌ای که در همان خیابان بود. گفت:
- کار خاصی که نداشتی؟ وقتت را که نمی‌گیرم.
ابرو بالا انداختم و توی دلم خندیدم: «آدم بیکار که وقت و بی‌وقت نمی‌شناسد.» مریم در چهره‌ام دقیق شد. کمی از بستنی توی دهانم گذاشتم و منتظر شدم آب شود. گفتم:
- چه شده؟ به چی نگاه می‌کنی؟
- به تو!
خندیدم و گفتم:
- دلت برایم تنگ شده بود؟
به یک‌باره خنده از لبش پر کشید. گفت:
- تو خیلی عوض شده‌ای عاطی.
غم گذرای نگاهش مرا گرفت. ولی به رو نیاوردم. گفتم:
- معلوم است که عوض شده‌ام. ببین چند سال گذشته.
مریم بستنی‌اش را کنار زد و صندلی‌اش را کمی نزدیک‌تر کشید. خم شد روی میز. گفت:
- چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟
بستنی کم‌کم داشت از دهان می‌افتاد، مزهٔ شیر و شکر می‌داد و در قاشق...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
706
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #72
گفتم:
- چه می‌دانم!
و همان‌طور خیره به بیرون ماندم. می‌ترسیدم باهاش چشم در چشم شوم و رنگ تحقیر را در نگاهش بخوانم. لحظاتی سکوت شد و مریم بالاخره به حرف آمد. صدایش پر از تردید و غم و تأسف بود. گفت:
- بحث‌تان شده؟ اختلاف دارید؟
بی‌آنکه کوچک‌ترین تعللی بکنم، گفتم:
- نمی‌دانم اختلاف محسوب می‌شود یا نه، ولی طلاق گرفتیم.
و قبل از اینکه بخواهد با خودش کلنجار برود که جزئیات را بپرسد یا نه، اضافه کردم:
- چهار سالی می‌شود که جدا شدیم.
آه عمیقی کشیدم و باز گفتم:
- چهار سال زندگی کردیم و حالا چهار سال است که جدا شده‌ایم. کی فکرش را می‌کرد؟
مریم بالاخره به حرف آمد. با آن بهت عجیبی که در صدایش نشسته بود و به نظر نمی‌رسید که تا مدت‌ها از بین برود. گفت:
- متأسفم.
لبخند تلخی نشست گوشهٔ لبم. این...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
706
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #73
کیفم را چنگ زدم. گفتم:
- دیرم شده. نرویم؟
سریع بلند شد و گفت:
- برویم. می‌رسانمت.
و جلوتر از من راه افتاد. تا وقتی به ماشین برسیم چیزی نگفت. حتی در ماشین هم سکوت کرده بود و صدایی ازش درنمی‌آمد. این جو عجیب را دوست نداشتم. احساس کردم خودم باید چیزی بگویم. برای همین اولین چیزی که به زبانم آمد را گفتم.
- پس بالاخره گواهینامه گرفتی!
مریم انگار که از دنیای دیگری، تازه به زمین رسیده باشد، نگاهم کرد و گفت: «چی؟» پنجره را کمی پایین کشیدم و گفتم:
- هیچی! آنقدر از خودم حرف زدم که تو را یادم رفت. چه خبر از خودت؟
دنده را عوض کرد و گفت:
- من رفتم دنبال علاقه‌ام.
به شوخی گفتم:
- ازدواج کردی؟
اشاره‌ام را به صحبت‌های همیشگی‌مان گرفت. خندید و گفت:
- ازدواج که کردم ولی می‌دانی که هیچ‌وقت اولویتم...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
706
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #74
دقیقا مثل وقت‌هایی که بقیه می‌پرسیدند و من همین جواب را می‌دادم. نمی‌خواستم کسی بداند که آراز چه گندی بالا آورده. حتی عمه هم نمی‌دانست و من نمی‌خواستم تصورش را هم بکنم که اگر می‌دانست چه اتفاقاتی می‌افتاد.
مادر باز نشسته بود در حمام و زیرپوش‌های پدر را آب می‌کشید و باز بوی صابون مراغه خانه را برداشته بود. گفت:
- کار خوبی کردی که چیزی نگفتی.
من در چهارچوب در حمام ایستاده بودم و منتظر بودم کارش تمام شود. گفتم:
- به‌خاطر آراز نبود.
لبخند عجیبی زد که معنایش را فهمیدم. گفت:
- خب حالا!
تعلل نکردم. سریع گفتم:
- جدی گفتم. به خاطر آراز نبود. به‌خاطر ماهان بود. نمی‌خواستم بعد از انگِ «بچهٔ طلاق»، انگِ «پدر معتاد» هم به پیشانی‌اش بچسبد.
مادر زیر لب گفت:
- به این چیزها هم فکر می‌کردی و خبر...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
706
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #75
مادر تمام ملامتی را که این همه مدت در وجودش جمع شده بود، در نگاهش ریخت و بهم خیره شد. نمی‌دانست چه بگوید. از دستم عاصی شده بود. خوب می‌دانست که حق دارم. می‌دانست که بی‌راه نمی‌گویم. همه چیز را می‌دانست ولی نمی‌دانم چرا دلش می‌خواست با این حرف‌ها عذابم بدهد. لابد خیال می‌کرد آراز تکهٔ نیمه‌تمام زندگی من بود و حالا که دیگر کنارم نیست، من چیزی از خودم ندارم. یا لابد فکر می‌کرد اگر کنار آراز می‌ماندم و ادامه می‌دادم، کمتر عذاب می‌کشیدم. چه می‌دانم. آدم که نمی‌داند در دل مادرها چه می‌گذرد.
بلند شد و صندلی قرمز پلاستیکی که زیرش بود را گوشه‌ای گذاشت. گفت:
- اینطوری نایست. روزت خراب می‌شود.
و به دست‌های در سینه قفل‌شده‌ام اشاره کرد. من دستم‌هام را با اکراه جدا کردم و او دوباره گفت:
-...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
706
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #76
نکند تو هم می‌خواستی بیایی؟ شاید هم از الان برنامه‌ات را خالی کرده بودی که آن روز حتما باشی. چند ماهی می‌شد که پرده از احساست برداشته بودی. ردت کرده بودم. گفته بودم که طلاق گرفته‌ام، بچه دارم و وصله‌ات نیستم؛ ولی دست بردار نبودی. می‌خواستی مرا هم شبیه خودت کنی. همان‌قدر بی‌پروا و همان اندازه دور از انتظار؛ ولی من که زیر بار نمی‌رفتم. نمی‌خواستم بار دیگر پایم بلغزد و این بار از زندگی جا بمانم. شاید باورت نشود ولی گاهی حتی به تو هم فکر می‌کردم. به موقعیتت، به تک‌تک حرف‌هات، به اینکه فکر می‌کردم دلت را سر یک احساس گذرا باخته‌ای، به شیوهٔ نگاهت، طرز لبخندت، به غم‌هات و به آینده‌ای که می‌خواستی به پایم تباه کنی. و من بدم می‌آمد یکی شبیه خودم را به این دنیا اضافه کنم. یکی که هر روز...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
706
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #77
مکثی کردی و گوشهٔ لبت کش آمد. گفتی:
- عجب جایی هم فشارتان افتاده.
سرم را زیر انداختم. یک دستت را باز کردی و راه را نشانم دادی. گفتی:
- بفرمایید آنجا روی صندلی بنشینید تا برایتان آب‌قند بیاورم.
سعی کردم پرهیز کنم. هم از نگاه تیز و آتشینت، هم از خودت که بوی عطر تندت، تا زیر دماغم رسیده بود و رخوت بهار را از سرم می‌پراند. گفتم:
- نیازی نیست.
تو سماجت کردی. گفتی:
- چرا! اتفاقا نیاز است. بفرمایید.
ناچار راه افتادم و روی همان صندلی راحتی که اشاره کرده بودی نشستم. تو وارد اتاق کوچکی شدی که در کنار سیستم‌های جستجو بود و به دقیقه نکشیده، بیرون آمدی. با آن چای خوش‌رنگی که در دستت بود و بلور نباتی که داشتی داخلش می‌چرخاندی. به من که رسیدی خم شدی و چای را جلویم گرفتی. بوی عطرت بیشتر پیچید و...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
706
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #78
برگشتم و باز چشم در چشم شدیم. کیسهٔ غذا را به گوشه‌ای هول دادی و لیوان را روی پیشخوان گذاشتی. گفتی:
- گفتم شاید خواستید ببینیدش.
بی‌فکر گفتم:
- ممنونم؛ دیگر نیازی نیست.
و ندانستم چرا از کلمهٔ «دیگر» استفاده کردم. دقیقا منظورم چه بود؟ می‌خواستم چی را ثابت کنم؟ باز گوشهٔ لبت کش آمد. امروز انگار حالت خیلی خوب بود. کبکت خروس می‌خواند. با صدایی که نمی‌توانستی هیجانش را کنترل کنی، گفتی:
- متوجه شدم.
با انگشت اشاره‌ات پشت گوشَت را خاراندی و خواستی چیزی بگویی که آن زنی که در پله‌ها دیده بودم، صدایت کرد:
- ببخشید، کتاب «انسان در جستجوی معنا» را پیدا نکردم. موجود نیست؟
برگشتی و گفتی:
- موجود است.
و دستپاچه سمت من برگشتی. کمی دست‌دست کردی. انگار که پای رفتن نداشتی. داشتی دنبال جمله‌ای...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
706
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #79
دیشب وسط حال بدم، پرسیده بودی:
- مزاحم که نیستم؟
و من با صورت خیس و وقاحت تمام، گفته بودم:
- هستید؛ مزاحم هستید.
و حالا امروز فهمیده بودم که چه غلطی کرده‌ام. اینکه من گیج شده بودم و نمی‌فهمیدم خاطرت را می‌خواهم یا نه، به تو چه ربطی داشت؟ چرا بعد از بحثم با مادر، سر آن چتری که زیر باران تحویلم داده بودی، حرصم را سر تو خالی کرده بودم؟ چه مرگم شده بود؟ نمی‌دانم. جوابی هم برایت نداشتم. سرم همچنان زیر بود و روی کفش‌هات قفل شده بود. کلافه از سکوت طولانی‌ام، گفتی:
- چی شده بود دیشب؟
- طوری نشده بود.
- طوری نشده بود و حالت بد بود؟
سرم را بالا آوردم و باهات چشم در چشم شدم. گفتم:
- من خوبم.
- کجا خوبی؟ تنهایی داری له می‌شوی؟
چرا این چیزها را می‌گفتی؟ چیزی را که می‌دانستم چرا می‌گفتی؟ چه...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
706
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #80
فصل نهم:

سعیده آمده بود. کی سر برج شده بود خبر نداشتم؟ پاکت پول را سمتم گرفت. از دستش گرفتم و لبخند تلخی زدم. گفتم:
- بیا تو!
مثل همیشه که تعارف می‌کردم بیاید داخل و قبول نمی‌کرد، همان جواب را داد:
- مزاحم نمی‌شوم.
برعکس روزهای دیگر که بیشتر اصرار نمی‌کردم، این بار مصمم شدم. گفتم:
- بیا داخل. کارت دارم.
مردد نگاهم کرد. از جلوی در کنار کشیدم که تعارفم را رد نکند. بالاخره تردید را کنار گذاشت و وارد شد. ولی نخواست بالا برود. همانجا روی پله‌های حیاط نشست. گفتم:
- چرا اینجا؟ بیا برویم بالا.
نگاهش پر از شرم بود. خیلی وقت بود که همین بود. از همان روز اولی که او را برای آوردن پول، انتخاب کرده بودند، همین‌طور دیده بودمش. و ما هر چه جلوتر می‌رفتیم، بدتر هم می‌شد. قبلا بیشتر نگاهم می‌کرد...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا