- ارسالیها
- 133
- پسندها
- 706
- امتیازها
- 3,803
- مدالها
- 7
- سن
- 23
- نویسنده موضوع
- #81
یاد روزی افتادم که پایم پیچ خورد و من از دو تا پلهٔ آخر افتادم. علی تشر زد:
- چه خبرت هست؟
و بازویم را گرفت که بلندم کند. من ولی مچ پایم درد میکرد. نمیتوانستم درست قدم بردارم. علی گفت:
- برویم دکتر ببینیم چی شدی.
گفتم:
- نه، امتحان دارم. باید بروم مدرسه.
- الان امتحان مهم است؟
بازویم را از دستش بیرون کشیدم و کولهام را از پای پلهها برداشتم:
- من خوبم.
و خواستم قدم بردارم که دادم به هوا رفت و تعادلم را از دست دادم. علی دوباره بازویم را گرفت که نیفتم. درِ راهپله باز شد و من مادر را در چهارچوب دیدم. گفت:
- چه خبر شده؟
لبم را گاز گرفتم که صدایم درنیاید. علی گفت:
- چیزی نیست؛ روز امتحان خودش را شَل کرده. دست و پا چلفتی!
و مرا روی آخرین پله نشاند. اشکم درآمد. با آه و زاری گفتم:
-...
- چه خبرت هست؟
و بازویم را گرفت که بلندم کند. من ولی مچ پایم درد میکرد. نمیتوانستم درست قدم بردارم. علی گفت:
- برویم دکتر ببینیم چی شدی.
گفتم:
- نه، امتحان دارم. باید بروم مدرسه.
- الان امتحان مهم است؟
بازویم را از دستش بیرون کشیدم و کولهام را از پای پلهها برداشتم:
- من خوبم.
و خواستم قدم بردارم که دادم به هوا رفت و تعادلم را از دست دادم. علی دوباره بازویم را گرفت که نیفتم. درِ راهپله باز شد و من مادر را در چهارچوب دیدم. گفت:
- چه خبر شده؟
لبم را گاز گرفتم که صدایم درنیاید. علی گفت:
- چیزی نیست؛ روز امتحان خودش را شَل کرده. دست و پا چلفتی!
و مرا روی آخرین پله نشاند. اشکم درآمد. با آه و زاری گفتم:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.