متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مبتلای مردم | نسرین علی‌وردی کاربر انجمن یک رمان

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
706
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #81
یاد روزی افتادم که پایم پیچ خورد و من از دو تا پله‌ٔ آخر افتادم. علی تشر زد:
- چه خبرت هست؟
و بازویم را گرفت که بلندم کند. من ولی مچ پایم درد می‌کرد. نمی‌توانستم درست قدم بردارم. علی گفت:
- برویم دکتر ببینیم چی شدی.
گفتم:
- نه، امتحان دارم. باید بروم مدرسه.
- الان امتحان مهم است؟
بازویم را از دستش بیرون کشیدم و کوله‌ام را از پای پله‌ها برداشتم:
- من خوبم.
و خواستم قدم بردارم که دادم به هوا رفت و تعادلم را از دست دادم. علی دوباره بازویم را گرفت که نیفتم. درِ راه‌پله باز شد و من مادر را در چهارچوب دیدم. گفت:
- چه خبر شده؟
لبم را گاز گرفتم که صدایم درنیاید. علی گفت:
- چیزی نیست؛ روز امتحان خودش را شَل کرده. دست و پا چلفتی!
و مرا روی آخرین پله نشاند. اشکم درآمد. با آه و زاری گفتم:
-...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
706
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #82
علی خندید و گفت:
- هفت هیچی!
و تند از پله‌ها بالا رفت تا لباس‌هاش را عوض کند. و تا به مدرسه ‌برسیم، به جانم غر زد. من مثل بچه‌ای که همه جا را به هم ریخته و بعد یک گوشه آرام گرفته باشد، چیزی نمی‌گفتم. اما دقیقا وقتی که علی در خیابان مدرسه پیچید، لب‌هایم را جمع کردم و گفتم: «کچل!» گفت: «خودتی!» گفتم:
- خب کچل شده‌ای.
دستی به موهای تازه سبزشده‌اش کشید. گفت:
- این همه مو را نمی‌بینی؟
نگاهی به بیرون انداختم و لبم را به دندان گرفتم تا نخندم. گفتم:
- نه من چیزی نمی‌بینم.
جلوی مدرسه زد روی ترمز و گفت:
- پیاده شو که اصلا حوصله‌ات را ندارم. دو روز آمده‌ام مرخصی، بگذار آب خوش از گلویم پایین برود.
بلند خندیدم و گفتم:
- ظهر دنبالم نمی‌آیی؟
و چشمم افتاد به مریم که داشت به مدرسه نزدیک می‌شد...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
706
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #83
علی دستی به موهاش کشید و سرش را پایین انداخت. بعد جوری که مخاطبش مریم باشد، پرسید:
- خوب هستید؟ خانواده خوب هستند؟
من ابرویم را بالا دادم. مریم بی‌دلیل دستی به مقنعه‌اش کشید و گفت:
- ممنونم. سلام دارند. شما خوبید؟
علی سری به تأیید تکان داد و کف دست‌هاش را به هم مالید. به پایم اشاره کرد و گفت:
- امروز روز بدشانسی عاطی است. لطفا هوایش را داشته باشید.
مریم با نگرانی، سر تا پایم را نگاهی کرد و گفت:
- چی شده؟
بی‌حوصله گفتم:
- چیزی نشده! شلوغش می‌کند. بیا برویم.
و چشم‌هایم را سرتاسر خیابان چرخاندم و رو به علی گفتم:
- برو دیگر! الان فکر می‌کنند چه خبر است؟
علی گفت:
- چند بیایم دنبالت؟
گفتم:
- یک‌ونیم!
و دست مریم را کشیدم و ما وارد مدرسه شدیم. مریم گفت:
- چی شده عاطی؟ پایت طوری شده؟...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
706
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #84
- ببینیم خدا چه می‌خواهد.
ابروهایم بالا رفت. پرسیدم:
- یعنی برنمی‌گردی؟
چیزی نگفت. شیرآب را بستم و برگشتم سمتش. گفتم:
- چرا درست حرف نمی‌زنی؟ بالاخره برمی‌گردی یا نه؟
دستی به سرش کشید. عادت کرده بود. از وقتی موهاش را از ته زده بود، بی‌قرار شده بود. کار همیشه‌اش بود. شاید می‌خواست یاد خودش بیاورد که دیگر مو ندارد. شاید هم می‌خواست ببیند چقدر بلند شده‌اند و چند وقت دیگر باید دوباره کوتاه‌شان کند. دستش را پایین آورد و نگاهی به کف دستش کرد. گفت:
- کاش می‌شد کمی بیشتر بمانم.
حوصله‌اش سر رفته بود. داشتم می‌دیدم. او هم دلش می‌خواست تمام شود آن روزهای لعنتیِ بلاتکلیف. لبخند زورکی زدم که ته دلش قرص شود. گفتم:
- چیزی نمانده. تمام می‌شود.
مکث بلندی کرد. انگار داشت حرفی را که می‌خواست بزند،...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
706
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #85
باز به سرش دست کشید و دستش را همانجا فرق سرش نگه داشت. خندهٔ کم‌جانی گوشهٔ لبش نشست. گفت:
- بودنش هم فایده‌ای ندارد. سرش توی کتاب‌هایش گرم است.
- چه خبر کتاب می‌خواند؟!
دستش هنوز روی سرش بود. این بار واقعا خندید. گفت:
- نمی‌خواند. می‌خورد! کتاب‌ها را یکی‌یکی می‌خورد!
من یک‌هو زدم زیر خنده و صدایم در آشپزخانه پیچید. علی هم عمیق‌تر از قبل خندید. بلند شد و گفت:
- یادم باشد خدمت که تمام شد، باهاش قطع رابطه کنم.
و باز خندید و از آشپزخانه بیرون رفت. و ندانست که یک روزی می‌رسد که حتی نافشان هم به هم وصل شود. من هم نمی‌دانستم. کی فکرش را می‌کرد که تو بخواهی داماد این خانواده بشوی؟! حتی مادر هم این چیزها را نمی‌دانست. مادر حتی روز خواستگاری را هم باور نمی‌کرد. مادرت زنگ زده بود و گفته...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
706
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #86
و من ندانستم چرا مادر اصرار کرده بود که آیدا، همانجا در آشپزخانه بماند. و چرا اصلا خواسته بود که چای را آیدا بیاورد؟ برای همین هم قبل از اینکه شما برسید، با تعجب پرسیده بودم:
- چای را آیدا بیاورد؟
مادر دستی روی مبل‌ها کشیده بود و کوسن‌ها را جابه‌جا کرده بود. گفته بود:
- پس کی بیاورد؟ تو برو ماهان را حاضر کن.
و من حتی ندانستم چرا اصلا چای ریختن آیدا آن همه طول کشید؟ شیرین‌خانم گفت:
- خانمی شده برای خودش. هزار ماشاالله!
مادر دستش را روی دست دیگرش کشید و لبخندش عمیق‌تر شد. گفت:
- کنیز شماست.
آیدا سینی چای را جلوی شیرین‌خانم گرفت و گفت: «بفرمایید.» و من دیدم که شیرین‌خانم با چه غمزه‌ای چای را برداشت. مثل همیشه روحیه‌ٔ زنانه‌اش سر جایش بود و سرزنده‌ترش می‌کرد. آیدا بعد از اینکه برای...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
706
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #87
صدایت از عمق حنجره‌ات بیرون آمد و به گوشم رسید:
- راستش را بخواهید من نمی‌دانم مادر وقتی با شما تماس گرفت تا قرار بگذارد، چی گفته؛ ولی حالا که احساس کردم انگار سوتفاهمی پیش آمده، نیاز دیدم این چیزها را بگویم.
چشمم را از آن چایی که حالا دیگر به نظرم خوشرنگ نمی‌آمد، گرفتم و به تو دادم. چه خبر شده بود؟ مادر گفت:
- سوتفاهم؟ فکر نمی‌کنم سوتفاهمی شده باشد.
تو آن نگاه گیرایت را به مادر دوختی و سکوت بلندی کردی. چی را داشتی در سرت بالا و پایین می‌کردی؟ می‌دانستم فکرت مشغول است. می‌دیدم که بین ابروهات گرهِ ریزی افتاده و چشمانت دارد چیزی را حلاجی می‌کند که نمی‌داند چیست. تو هم نمی‌دانستی چه کنی؟ سردرگم شده بود و داشتی دست و پا می‌زدی که از چیزی که در آن هستی بیرون بیایی. و بالاخره آن سکوت...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
706
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #88

- چرا اینطور می‌کنید مادر؟ شما که می‌دانید من و آیدا‌خانم چقدر تفاوت سنی داریم. اصلا با عقل جور درمی‌آید؟
مادرت بلند شد. و من به وضوح دیدم که دارد می‌لرزد. با صدایی بلندتر از قبل گفت:
- لابد عاطفه بهت می‌خورد. پسرهٔ...!
و حرفش را خورد. گفت:
- راه بیافت.
جمله‌اش در سرم چرخید: «لابد عاطفه بهت می‌خورد. لابد عاطفه بهت می‌خورد. لابد عاطفه بهت می‌خورد...» می‌دانستم دروغ نمی‌گوید ولی شنیدنش زیاد خوشایند نبود. هر آدمی، خودش زیر و روی زندگی‌اش را می‌داند و خبر دارد چه بلایی سرش آمده؛ ولی شنیدنش از زبان این و آن دردش بیشتر است. بهم برخورد. توی دلم گفتم: «چه کردی نیما؟» و احساس کردم دست‌هایم بیش از پیش می‌لرزد. تو از جایت بلند شدی و مادرت را صدا کردی. ولی نایستاد. دوباره و سه‌باره صدایش...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
706
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #89
تو هم شیوهٔ خودت را داشتی. می‌دانستی چه بگویی که آرام شوم. آن روز، در آن زمستان سرد که برف سنگینی را به زمین نشانده بود، گفتی:
- حرف نمی‌زنی با من؟
زل زدم به بخار غلیظی که از دهانت بیرون زد و به ثانیه نکشیده از بین رفت. گفتم:
- چه بگویم؟ من که دیگر حرفی برای گفتن ندارم.
- حتی اگر حرف آدم هم تمام شود، باز یک چیزهایی برای گفتن وجود دارد.
حرفی نزدم. چشم دوختم به دو چشمت که سرما سُرخشان کرده بود. لابد از نداشتن درد بود که این‌قدر راحت حرف می‌زدی. چون همیشه «گفتن» راحت‌تر از «عمل کردن» است. و عمل کردن خودش نیازمند «حس کردن» است و تو احساس مرا تجربه نکرده بودی. هیچ‌کس نکرده بود. برای همین هم بود که همیشه من بودم و من و من! و فقط خودم بودم که خودم را می‌فهمیدم. باز گفتی:
- از خودت بگو...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
706
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #90
فصل دهم:

ظهر بود. نشسته بودم پشت میز تحریر علی و داشتم تمرینِ طراحی می‌کردم. کسی خانه نبود و این بهترین فرصت بود. آیدا در دانشگاه بود و علی در کتابخانه. و مادر مثل بقیهٔ همسایه‌ها، رفته بود خانهٔ طاهر‌ه‌خانم که برای چهلم شوهرش دلمه بپیچند. فقط من مانده بودم و ماهان که چند دقیقه‌ای می‌شد خواب امانش را بریده بود و او برای خودش بالشت آورده و با آن زبان‌شیرینش، مثل آدم‌بزرگ‌ها گفته بود:
- مامان! یک ساعت دیگر بیدارم کن.
این حرف‌ها را از دایی‌اش یاد گرفته بود و حالا داشت برایم دلبری می‌کرد. لبخند زده و سرم را به تایید تکان داده بودم. و حالا داشتم طرح می‌زدم. زن جوانی را می‌کشیدم که یک دستش را به کمرش زده بود و سعی می‌کرد آن پیراهن پر زرق و برقی که به تن داشت را به رخ بکشد. پیراهنش...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا