نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مبتلای مردم | نسرین علی‌وردی کاربر انجمن یک رمان

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
165
پسندها
759
امتیازها
3,863
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #41

- با ماهان می‌رویم پارک.
و به شال بدرنگ توی دستم اشاره کردم و گفتم:
- از این سیاه خوشم نمی‌آید. یکی از شال‌هایت به من قرض می‌دهی؟
چشمش را از گوشی گرفت و به من دوخت. مکث بلندی کرد. گفت:
- خبری شده؟
باز تو به ذهنم آمدی و روی لبم لبخند شدی. گفتم:
- نه! چه خبری؟
- خیلی وقت بود این را نپوشیده بودی.
و به مانتویم اشاره کرد و بلند شد. در کمدش را باز کرد. گفتم:
- نه، فقط به چشمم خورد و هوس کردم امروز این را بپوشم.
دو تا شال بیرون آورد و گفت:
- آبی باشد یا سفید؟
و بی آنکه منتظر جوابم باشد، گفت:
- شلوارت جین است. آبی با تیپت جور می‌شود.
بعد شال را تا زد و خودش روی سرم انداخت. نگاهی از سر تا پا به من کرد. برگشتم و در آینهٔ بزرگ، نگاهی به خودم انداختم. گفتم:
- خوب شد؟
گفت:
- عالی شد!
لبخند...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
165
پسندها
759
امتیازها
3,863
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #42
گفتم:
- حالم از آدم‌ها به هم می‌خورَد.
تو از این حرفم جا خوردی. این را از برق چشمت فهمیدم. کتابِ توی دستت را بستی و در قفسه گذاشتی. گفتی:
- چرا؟
- چه می‌دانم! همین‌طوری.
فکر کردی دارم شوخی می‌کنم. خندیدی و گفتی:
- مالیخولیا شده‌ای.
- تو هم اگر جای من بودی، مالیخولیا می‌شدی.
تو کتاب دیگری برداشتی و بی‌آنکه جلدش را نگاه کنی، کدش را زیر لب خواندی:
- سین، سیصد و بیست و نه، الف!
و بی‌هوا گفتی:
- آدم عاشق به این مرض‌ها دچار نمی‌شود.
و کتاب را در قفسهٔ پشت سرت، بین کتاب‌های دیگر جا دادی. من به آخرین درِ راهرو نگاه کردم. همان دری که رویش تابلوی آبی زده و نوشته بودند: «دستشویی» هنوز خبری از علی نبود. گفتم:
- آدم عاشق، مرض خودش را تشخیص نمی‌دهد. حتی نمی‌داند که عاشق است. فقط می‌داند که...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
165
پسندها
759
امتیازها
3,863
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #43
زن میانسالی با یک پسر قد بلند که تازه پشت لبش سبز شده بود، از بین قفسه‌ها بیرون آمد. دو-سه تا کتاب هم دستش بود. آنها را روی پیشخوان گذاشت و با صدای فوق‌العاده نازکش گفت:
- این‌ها را امانت می‌بریم.
علی کتاب‌ها را برداشت و پشت سیستم نشست. گفت:
- کارت عضویت را لطف می‌کنید؟
من نگاهم را از آنها کندم و به تو دادم. تو زیر چشمی به علی نگاه کردی و تا او را مشغول دیدی، سراغ قفسه‌ای آمدی که من کنارش نشسته بودم. حالا درست بالای سرم بودی و من سیبک گلویت را می‌دیدم. موهایت گرچه مرتب و شانه‌خورده بود، اما از این زاویه پریشان به نظر می‌رسید. مژه‌هایت انگار بلندتر از قبل بود و زاویهٔ فکَت شکیل‌تر دیده می‌شد. توی دلم گفتم: «بی‌نظیر است.» اما باز یاد آن جمله‌ات افتادم و شانه‌هایم افتاد: «خیال...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
165
پسندها
759
امتیازها
3,863
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #44
داشتی به همان روزی اشاره می‌کردی که همین جا، روی این پیشخوان، برای علی سیب پوست گرفته بودم. و بعد نمی‌دانم چرا دلم خواسته بود که یک قاچش را هم سر کارد بزنم و سمت تو بگیرم. بعد با آن صدایم که هنوز هم غم در آن موج می‌زد، بگویم:
- بفرمایید آقای پناهی.
تو چشمت را از سیستم کنده و به من داده بودی. کارد را جلوتر گرفته بودم و تو بالاخره بعد از مکثی طولانی که حوصلهٔ آدم را سر می‌بُرد، سیب را کنده و در دهان انداخته بودی. حتی تشکر هم نکرده بودی. و یا شاید یادت رفته بود که تشکر کنی. و حالا داشتی به همان روز اشاره می‌کردی. درحالی من اصلا فکر نمی‌کردم لحظه‌ای که دلت برام رفته، آن روز باشد. شاید آن لحظه با خودت فکر کرده بودی: «این همان زنی است که من باید خوشبختش کنم.» زنی غمگین، با شانه‌هایی...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
165
پسندها
759
امتیازها
3,863
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #45
- تو چرا بعضی چیزها را نمی‌فهمی عاطی؟ آراز که دیگر نسبتی با تو ندارد. فعلا غریبه است. بعد تو می‌خواهی توی روز روشن به این خانه رفت و آمد کند؟ همسایه‌ها چه می‌گویند؟
خسته شده بودم از این حرف‌ها. نمی‌کشیدم. «فعلا» و «شاید» و «بلکه»، این چیزها را نمی‌فهمیدم. می‌دانستم این هم یک حربهٔ جدید است که من و آراز را آشتی دهد و به خیال خودش، دوباره برایمان سفرهٔ عقد پهن کند. گفتم:
- انتظار دارید با سابقه‌ای که آراز دارد، بهش اعتماد کنم و ماهان را دستش بسپارم؟
دست از کار کشید. گفت:
- آخرش که چی؟ ماهان بچهٔ جفتتان است.
قندی در دهان گذاشتم و استکان چایی را برداشتم:
- اول و آخرش همان است که گفتم. یا اینجا و جلوی چشم خودم، یا هیچ جای دیگر!
دندان‌هایش را روی هم فشرد:
- پدرش هست.
دیگر حوصله‌ام...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
165
پسندها
759
امتیازها
3,863
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #46
و ما می‌دیدیم که مادر تا مغز استخوانش، از عمه متنفر است. حتی پدر هم این را می‌دانست. اما به رو نمی‌آورد. عمه بعد از سکوت بلندی پرسید:
- حال رضا چطور است؟
مادر جایی دورتر از عمه نشست و به من اشاره کرد که چای بیاورم. گفت:
- بد نیست. از خانه به خیاطی و از خیاطی به خانه. داریم روزهای تکراری‌مان را می‌گذرانیم.
من به آشپزخانه رفتم و کتری را زیر شیر آب گذاشتم تا پر شود.
عمه آه غلیظی کشید و فضا را سنگین‌تر کرد. گفت:
- بمیرم برایش! آدمِ تودار همین است دیگر!
مادر چیزی نگفت اما عمه دست‌بردار نبود. گفت:
- سکته نکند خوب است.
مادر سریع گفت:
- خدا نکند. زبانت را گاز بگیر! سکته برای چی؟
من شیر را بستم و کتری را روی اجاق گاز گذاشتم. قوطی کبریت را برداشتم. چیزی داخلش نبود. فکر کردم ببینم مادر...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
165
پسندها
759
امتیازها
3,863
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #47
«آدم‌ها این روزها دیروز خودشان را هم نمی‌شناسند.» واضح بود که داشت به اموال کلان پدر آراز اشاره می‌کرد. واضح بود که می‌خواست به یادمان بیاورد که ما در مقابل آنها هیچ نیستیم. یک خانه داریم تقریباً در وسط شهر و یک ماشین که دیگر از مد افتاده، با یک مغازهٔ ده متری در یکی از کوچه‌های نه چندان سر راست که به قول مادر با اشک چشم و خون دل خریده‌ بودیم. لابد می‌خواست بگوید که من لگد به بخت خودم زده‌ام که آن جلال و عظمت را گذاشته و تا خود دادگاه پیش رفته‌ام.
مردم به چه چیزها که فکر نمی‌کنند. چه حرف‌ها که نمی‌زنند. خبر از دل آدم که ندارند. نمی‌دانند قلب آدم وقتی درد دارد، دیگر مال خودش نیست. مال مردم است. با کوچک‌ترین صحبت حالش بد می‌شود، کم‌کم خودش را نمی‌شناسد و رفته‌رفته بردهٔ حرف...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
165
پسندها
759
امتیازها
3,863
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #48
مثل همان روز که سرما خورده بودم و آیدا آمد و برایمان شام درست کرد. قرار بود مادر بیاید ولی عمه ناغافل سر رسیده بود و مادر آیدا را فرستاده و سفارش کرده بود که حتما برایم سوپ درست کند. و آیدا برایم سوپ درست کرده و دقیقا مثل مادر حوله را خیس کرده و روی پیشانی‌ام گذاشته بود. داشتم از لای پلک‌هام می‌دیدمش. گفتم:
- برو. فردا امتحان داری.
و احساس کردم گلویم می‌سوزد و سرم گیج می‌رود. چشم‌هام را بستم و شنیدم که گفت: «می‌روم.» و ندانستم کی خوابم برد. اما وقتی بیدار شدم، دیدم که نرفته. کنار تخت، روی زمین نشسته و سرش را به کمد تکیه داده بود. من که گفته بودم برود، پس چرا اینطور خوابیده بود؟ دستمال خیس را از پیشانی‌ام برداشتم و خواستم بلند شوم که دستم خورد به کیسهٔ دارویی که کنار دستم بود و...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
165
پسندها
759
امتیازها
3,863
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #49
فصل ششم:

آراز، مرد خوبی بود. تو شاید خوشت نیاید که این چیزها را بدانی ولی نمی‌شود انکارش هم کرد. به قول خودت: «حرف حق را باید زد؛ همیشه هم باید زد.» آراز، آدم بدی نبود. همسرم بود و جانش برایم در می‌رفت. وقتی، آن‌طور به سرش می‌زد که برایم ارکیده بخرد، دلم براش ضعف می‌رفت. وقتی هر شب ساعت ده، تلویزیون را روشن می‌کرد و پای سریال مورد علاقه‌اش می‌نشست و صدایم می‌زد، با خودم فکر می‌کردم لابد ما همین‌طور پیر می‌شویم. همین قدر شاد و دور از زمختی‌های زندگی! به معنای واقعی کلمه که فامیل و آشنا در عقد و عروسی‌مان می‌گفتند: «الهی به پای هم پیر شوید!» دقیقا با همین قاب و تصویر! همان‌جور که او روی کاناپه نشسته بود و داشت صدای تلویزیون را زیاد می‌کرد و همان‌جور که من در آشپزخانه داشتم...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
165
پسندها
759
امتیازها
3,863
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #50
- وقت دکتر دارم. یکی-دو ساعت آخر را مرخصی می‌گیرم.
چیزی نگفتم. علی گوشی را بالای سرش گذاشت و زیر نور ضعیفی که از بیرون به داخل می‌ریخت، نگاهی به من انداخت. ابروهایش را جمع کرد. گفت:
- خوابی؟
- بیدارم هنوز.
- فکرهایت را کردی؟
- هنوز دو دلم.
غلتی زد. حالا راحت‌تر می‌توانست صورتم را ببیند. گفت:
- چرا دو دل؟ فقط کافی هست شروع کنی، بعدش دیگر آسان می‌شود.
- نمی‌دانم. احساس می‌کنم نیرویی برای یک جنگ تازه ندارم.
- تو داری بزرگش می‌کنی. اگر واقعا علاقه داری، دیگر استخاره برای چیست؟
برگشتم سمتش:
- از واکنش مادر می‌ترسم.
- فکر نمی‌کنم مخالفت کند.
- چند روز پیش وقتی عکس‌های مریم را نشانش دادم، گفت: «هر چیزی به وقتش!»
علی با شنیدن نام مریم، چند لحظه سکوت کرد و بعد با صدایی که تقریبا تحلیل...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

عقب
بالا