- ارسالیها
- 165
- پسندها
- 759
- امتیازها
- 3,863
- مدالها
- 7
- نویسنده موضوع
- #41
- با ماهان میرویم پارک.
و به شال بدرنگ توی دستم اشاره کردم و گفتم:
- از این سیاه خوشم نمیآید. یکی از شالهایت به من قرض میدهی؟
چشمش را از گوشی گرفت و به من دوخت. مکث بلندی کرد. گفت:
- خبری شده؟
باز تو به ذهنم آمدی و روی لبم لبخند شدی. گفتم:
- نه! چه خبری؟
- خیلی وقت بود این را نپوشیده بودی.
و به مانتویم اشاره کرد و بلند شد. در کمدش را باز کرد. گفتم:
- نه، فقط به چشمم خورد و هوس کردم امروز این را بپوشم.
دو تا شال بیرون آورد و گفت:
- آبی باشد یا سفید؟
و بی آنکه منتظر جوابم باشد، گفت:
- شلوارت جین است. آبی با تیپت جور میشود.
بعد شال را تا زد و خودش روی سرم انداخت. نگاهی از سر تا پا به من کرد. برگشتم و در آینهٔ بزرگ، نگاهی به خودم انداختم. گفتم:
- خوب شد؟
گفت:
- عالی شد!
لبخند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش