متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مبتلای مردم | نسرین علی‌وردی کاربر انجمن یک رمان

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
706
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #51
آن شب در خواب دیدم که در سرزمینی زندگی می‌کنم که تا به آدم‌هایش دست می‌زنم، می‌میرند. و بعد دیدم که با بی‌رحمی تمام، زنده می‌شوند و قصاصم می‌کنند. و شاید آن شب، اولین باری بود که به خاطر یک کابوس، از خواب پریدم. صبح وقتی، این‌چیزها را به مادر تعریف کردم، گفت:
- تو دیوانه شده‌ای، عاطی.
و من دیوانه شده بودم و کسی این را نمی‌دانست. توی دلم گفتم: «شما هم اگر جای من بودید، دیوانه می‌شدید.» و آرزو کردم: «کاش مادر فقط یک روز از آن سه ماه را کنارم بود و بوی زشتِ بدبختی‌هایم را به ریه می‌کشید.» آن وقت شاید بهتر می‌دانست چه می‌گویم. همان روزهای سردِ فاسد‌شده که من می‌دانستم، قرار نیست چیزی درست شود. و اگر هم بشود، دیگر ما آدم‌های قبلی نخواهیم بود.
آراز، دیگر کارش از پنهان‌کاری گذشته بود...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
706
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #52
چیزی نگفت. باز گفتم:
- مطمئنم نیامده‌اید اینجا که حال آراز را بپرسید.
با وقاحت تمام گفت:
- با خودت کار دارم.
هیچ وقت با من رسمی صحبت نمی‌کرد و این حالم را بیشتر به هم می‌زد. پرسیدم:
- با من؟
- اشتباه بزرگی کردی که دوباره برگشتی پیش آراز.
عجب موجود گستاخی بود. گفتم:
- به شما ربطی دارد؟!
شاید این اولین جسارتی بود که به خرج می‌دادم تا جلوی حرف‌ها و نگاه‌های کثیفش بایستم. ولی نمی‌دانم چرا از جسارتم خوشش آمد. خندید و دندان‌های یکدست سفیدش را نشانم داد. دندان‌هایش آنقدر سفید بود که سفیدی‌اش دل را می‌زد و اعصاب آدم را خرد می‌کرد. چندشم شد. بین خنده‌هاش نفسی گرفت و گفت:
- پس از این حرف‌ها هم بلد بودی و رو نمی‌کردی ناقلا!
دست‌هام را مشت کردم و توی دلم گفتم: «عجب شهر کثیفی!» و فکر کردم...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
706
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #53
چیزی مثل زندگی، توی گلویم گیر کرده بود. و من می‌دانستم بالاخره یک روز انگشت میزنم و بالا می‌آورمش. آنگاه دیگر می‌فهمد که من بهش وابستگی نداشتم؛ فقط داشتم تحملش می‌کردم.
کارم به جایی رسیده بود که حتی صدای ضجه‌های زهرا خانم هم در سرم تکرار می‌شد و چهرهٔ زشت زندگی را به رخم می‌کشید. هر وقت دستش را روی صورتش می‌گذاشت و با آن صدای غمگینش می‌گفت: «آراز من!» دلم ریش می‌شد. حتی آن شب که خودم را با هزار مصیبت به خانهٔ‌شان رساندم، صورتش را چنگ انداخت و گفت: «آراز من!» بعد رو به شوهرش کرد و جوری که دردهای آدم تازه شود، پرسید:
- حالا چه می‌شود فرهاد؟
پدر آراز انگشت‌های دو دستش را در هم گره زده بود و داشت طول پذیرایی را گز می‌کرد. و طوری به من نگاه می‌کرد که خودم هم داشت باورم می‌شد که تمام...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
706
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #54
و من دلم جایی را خواست که کسی از من بابت چیزی توضیح نخواهد. دلم جایی را خواست که خودم باشم و خودم و یک اتاق تاریک که به سقفش زل بزنم و زل بزنم و آنقدر زل بزنم که آخر بفهمم دقیقا چه خاکی به سرم شده.
کاش تو در آن روزها هم کنارم بودی، نیما! کاش مثل آن روز که جلوی کتابخانه و زیر باران، با چتر مشکی‌ات به سمتم می‌دویدی، به من نزدیک می‌‌شدی و صدایم می‌کردی: «عاطفه!» و بعد چتر را بالای سرم می‌گرفتی و وقتی من خودم را از پناهِ چترت بیرون کشیدم، تو با آن صدایت که آمیزه‌ای از خشم و تأسف و عشق در آن موج می‌زد، می‌پرسیدی: «لج می‌کنی؟» کاش با من حرف می‌زدی نیما! کاش مثل همیشه، زیر گوشم می‌خواندی: «زندگی همین است دیگر...!» کاش از همان روزها باور می‌کردم که زندگی همین است و ما بازیچهٔ بازی‌های...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
706
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #55
و ابروهایش را بیشتر جمع کرد و چروک‌های پیشانی‌اش را به رخم کشید. صدایت باز به سرم رسید و دیوانه‌ام کرد: «لج می‌کنی؟» چانه‌ام لرزید. گفتم:
- مگر من چه کرده‌ام؟ گناهم چیست؟
از بین دندان‌های کلیدشده‌اش گفت:
- طفره می‌روی؟
و بازویم را بیشتر فشار داد. خشم و اضطراب صدایش را دورگه کرده بود. گفت:
- ببین عاطی، اگر بخواهی مرا بیشتر از اینی که هست، شرمندهٔ در و همسایه کنی، اگر بخواهی آبرویم را بیش از این بریزی...
خسته شده بودم از این حرف‌ها. تکراری شده بودند. اصلا همه چیز تکراری شده بود. و من از چیزهایی که مدام پشت‌ سر هم تکرار می‌شدند، بدم می‌آمد. حتی از این صدای بارانی که با شدت در ناودان‌ها می‌پیچید و به گوش شهر می‌رسید هم بدم می‌آمد. از تکرار بدم می‌آمد و می‌خواستم ببینم تهش چه می‌شود...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
706
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #56
آمده بودند که چه بشود؟ که بدبختی‌ام را ببینند؟ اصلا آیدا چرا گذاشته بود ماهان این چیزها را ببیند؟ حالا ماهان چه فکری در مورد من می‌کرد؟ دیدن مادری که هر روزِ خدا سرکوفت می‌شنود، چه حسی می‌تواند داشته باشد؟ تا کی می‌تواند یاد آدم بماند؟ اصلا من چرا به این چیزها فکر می‌کردم؟ مگر چند سالم بود که از این فکرها بکنم؟ هنوز آنقدرها پیر نشده بودم که از این خیال‌ها به سرم بزند؟ هنوز در گوشه‌ای از سینه‌ام، ذره‌ای جا برای نفس کشیدن داشتم. شده به خاطر ماهان! و یا حتی به خاطر تو! به خاطر مردی که حتی آن شب هم تنهایم نگذاشت.
گرچه دوست نداشتم از حال آن شبم خبردار شوی، ولی بعدها که به آن شب فکر می‌کردم، می‌دیدم شنیدن صدایت کنار پنجرهٔ اتاق، درحالی که باران داشت دلنشین‌ترین سمفونی خودش را...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
706
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #57
بغض تازه‌ای چسبیده بود بیخ گلویم و تلخ‌ترم می‌کرد. باز گفتم:
- چرا نمی‌خواهید بفهمید که بدبختی من، فراتر از احساسات شماست؟
لحظه‌ای سکوت برقرار شد. فقط صدای چندش عقربه‌های ساعت رومیزی شنیده می‌شد و محورهای اعصابم را برهم می‌زد. و صدای تند بارانی که نباید در آن لحظه می‌بارید، رشته کلام را از دستم می‌دزدید. و نمی‌خواستم حرف‌هایی که می‌خواهم بزنم از یادم برود. اگر زمانش همین حالا نبود، پس کی بود؟ آن شب باید تکلیفم را روشن می‌کردم. حداقل با تو یکی که مثل کنه چسبیده بودی به زندگی‌ام و وقت و بی‌وقت سرت نمی‌شد.
از جایم بلند شدم. نمی‌توانستم یک‌جا بند شوم؛ فکر و خیال و حرف‌هایی که امروز شنیده بودم، نمی‌گذاشت. شروع کردم به راه رفتن در طول اتاق. تند و سریع! انگار که داشتم دنبال آدمی...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
706
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #58
اما نمی‌دانم چرا هر وقت ازم می‌خواستی تا احساسم را بهت بگویم، من از زیرش درمی‌رفتم. حس می‌کردم اگر بگویم: «دوستت دارم.» تو هم مثل آراز می‌شوی. تو هم از خوشی زیاد زندگی را برای من و خودت زهرمار می‌کنی. آن‌وقت من می‌مانم و یک عاطفه که یک دنیا روی سرش آوار شده و حالا دیگر واقعا نمی‌داند چه کند. مادر همیشه می‌گفت:
- به مرد جماعت، نباید از احساست حرف بزنی. همین که از احساست مطمئن شوند، خوشی می‌زند زیر دلشان و کار دستِ جفتتان می‌دهند.
و من از روزی می‌ترسیدم که تو هم خوشی بزند زیر دلت و بخواهی کار دستمان بدهی. زبانم نمی‌چرخید بگویم: «دوست دارم.» و تو نمی‌دانستی چه کنی که از احساسم نسبت به خودت مطمئن شوی. سؤال‌های عجیبی می‌پرسیدی و من هم جواب‌های عجیبی بهت می‌دادم. می‌خندیدم و این...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
706
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #59
صدای خنده‌ات در پارک پیچید و پیچید و آخر در گوشِ برف‌ها گم شد. گفتی:
- نه به خدا!
و باز راه افتادی. من از پشت سر نگاهت کردم. قدم‌قدم داشتی دور می‌شدی. باز در سرم گفتی: «عاشقم هستی؟» و من توی سرم جواب دادم: «هستم. عاشقت هستم.» و دلم خواست که قبل از اینکه پایت به خیابان برسد، صدایت کنم. گفتم: «نیما!» تو بی‌آنکه کوچکترین تعللی کنی ایستادی و سریع برگشتی. و عجب تصویر دل‌انگیزی! مردی با پالتوی مشکی، زیر دانه‌های برف، با کوله‌باری از عشق و آدم‌هایی که پشت سرش در هیاهوی خودشان، جا مانده بودند. مردی از دیار شعر و داستان‌های خواندنی که دست‌هایش بوی خوب کاغذ می‌داد. همان مردی که حالا داشت با نگاهش به من می‌گفت: «جان نیما!» و حتی صدای نگاهش هم در برف‌ها فرو می‌رفت. منظره، به قدری تماشایی...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
706
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #60
فصل هفتم:

روزهایی هم بود که دلتنگ خودِ قبلی‌ام می‌شد. دلم می‌خواست شده حتی یک‌بار، برگردم و نگاهی به سال‌های از دست رفته‌ام بیندازم و ببینم دقیقا کجا جا مانده‌ام. در کدام راه، خودم را گم کرد‌ه‌ام؟ سر کدام پیچ، از نظرها افتاده‌ام؟ احساس می‌کردم نیاز دارم که این چیزها را بدانم. سخت است آدم هم در چشم و زبان مردم باشد و هم از چشم افتاده باشد؛ جایی میان زمین و هوا دست و پا بزند و به قسمت پوسیدهٔ طنابِ دور گردنش، چشم بدوزد و ببیند کی قرار است این طناب لعنتی پاره شود و او به زمین بیفتد. و اگر هم قرار نیست که پاره شود، پس کی قرار است جان آدم را بگیرد. عجب تکاپویی! خون آدم یخ می‌زند.
وقتی در آن عصر بهاری، پایم را در خانهٔ پدری گذاشتم و دیدم که دیگر از آن ارج و قرب قبلی خبری نیست،...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 3)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا