- ارسالیها
- 133
- پسندها
- 706
- امتیازها
- 3,803
- مدالها
- 7
- سن
- 23
- نویسنده موضوع
- #51
آن شب در خواب دیدم که در سرزمینی زندگی میکنم که تا به آدمهایش دست میزنم، میمیرند. و بعد دیدم که با بیرحمی تمام، زنده میشوند و قصاصم میکنند. و شاید آن شب، اولین باری بود که به خاطر یک کابوس، از خواب پریدم. صبح وقتی، اینچیزها را به مادر تعریف کردم، گفت:
- تو دیوانه شدهای، عاطی.
و من دیوانه شده بودم و کسی این را نمیدانست. توی دلم گفتم: «شما هم اگر جای من بودید، دیوانه میشدید.» و آرزو کردم: «کاش مادر فقط یک روز از آن سه ماه را کنارم بود و بوی زشتِ بدبختیهایم را به ریه میکشید.» آن وقت شاید بهتر میدانست چه میگویم. همان روزهای سردِ فاسدشده که من میدانستم، قرار نیست چیزی درست شود. و اگر هم بشود، دیگر ما آدمهای قبلی نخواهیم بود.
آراز، دیگر کارش از پنهانکاری گذشته بود...
- تو دیوانه شدهای، عاطی.
و من دیوانه شده بودم و کسی این را نمیدانست. توی دلم گفتم: «شما هم اگر جای من بودید، دیوانه میشدید.» و آرزو کردم: «کاش مادر فقط یک روز از آن سه ماه را کنارم بود و بوی زشتِ بدبختیهایم را به ریه میکشید.» آن وقت شاید بهتر میدانست چه میگویم. همان روزهای سردِ فاسدشده که من میدانستم، قرار نیست چیزی درست شود. و اگر هم بشود، دیگر ما آدمهای قبلی نخواهیم بود.
آراز، دیگر کارش از پنهانکاری گذشته بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.