• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان به فکرتم (ti penso) | گندم سرحدی نویسنده‌ی افتخاری انجمن یک رمان

Gandom.S

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
2,895
پسندها
39,961
امتیازها
66,873
مدال‌ها
21
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • #241
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Gandom.S

Gandom.S

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
2,895
پسندها
39,961
امتیازها
66,873
مدال‌ها
21
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • #242
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Gandom.S

Gandom.S

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
2,895
پسندها
39,961
امتیازها
66,873
مدال‌ها
21
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • #243
زندگی به طرز بی رحمانه‌ای بعد از یه غم عمیق ادامه داره...
***
دهان دخترک باز ماند، چرخید و رفتنش را نگاه کرد. او هنوز موافقت نکرده. اما چرا لحن امیرعلی کمی دستوری شد؟ حتی منتظر نماند ماهور فکر کند، یا شاید با دوستش مشورت کند؛ شاید کمی این پا و آن پا کند اما او واضح حرفش را گفت و رفت.
چند لحظه‌ی بعد بلند شد. به اتاقش رفت و به حرف امیرعلی عمل کرد. چمدانی برداشت و لباس‌ها و کتاب‌هایش را ردیف کرد. بالاخره پیشنهاد بدی هم نبود؛ شاید برای مدتی از شر شاهرخ در امان بماند و یا حتی آقای اصلانی، صاحبخانه‌ی چشم چران شکم گنده. و خوب به خاطر داشت که تنهایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Gandom.S

Gandom.S

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
2,895
پسندها
39,961
امتیازها
66,873
مدال‌ها
21
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • #244
خانه‌ی امیرعلی جای خوبی بود؛ در یکی از محله‌های شهر که نه آنقدر گران، اما برای دخترک آرام و دلپذیر بود. ماشین در پارکینگ واحد پارک شد و پسرک با گفتن «بفرمایید» پیاده شد. چمدان ماهور را برداشت و ساکش را روی شانه انداخت سپس زیر نگاه اویی که مثل جوجه‌ای به دنبال مادرش، تعقیبش می‌کرد به سمت آسانسور راه افتاد.
در هر طبقه چهار واحد قرار داشت. دو آپارتمان دنج در انتهای چهارمین طبقه، جایی بود که امیرعلی مقابل یکی از آن‌ها ایستاد؛ در حالیکه از درون شکسته و غم رهایش نمی‌کرد. دسته کلیدش را درآورد و برای لحظه‌ای آن را خوب نگاه کرد، اخمی روی چهره‌اش نشست که از دید ماهور دور نبود! دخترک شک نداشت این لحظه برای او دشوار است. پس از گذشت چند ثانیه نفس سوزانی از سینه‌ی مردانه‌اش بیرون آمد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Gandom.S

Gandom.S

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
2,895
پسندها
39,961
امتیازها
66,873
مدال‌ها
21
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • #245
آذر خوشحال و راضی دستی به شانه‌ی او کشید.
- پس وقت نهار می‌بینمت... خب! فعلا.
و با تکان سری برای امیرعلی به داخل خانه رفت و در را بست.
امیرعلی چرخید، به خانه اشاره کرد و چمدان را برداشت.
- بیا تو.
وقتی اولین قدمش را به آنجا گذاشت دلش هوری ریخت! حتی یک روز هم با پریناز آنجا زندگی نکرد، حتی برای مدت کوتاهی هم که شده، طعم زندگی مشترک با او زیرزبانش نرفت؛ اما پریناز بارها به آنجا آمد، می‌خواست جهیزیه‌اش را بچیند و بارها در مورد خانه نظر داده بود.
سخت بود، تمام تنش درد داشت، اما حالا یاد می‌گرفت با این غم زندگی کند! می‌دانست پریناز هرگز فراموش نمی‌شود! او یک گوشه از ذهنش می‌نشیند و امیرعلی می‌آموزد با این رنج کنار بیاید، بپذیردش و زندگی کند.
چمدان را میانه‌ی سالن گذاشت و به سمت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Gandom.S

Gandom.S

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
2,895
پسندها
39,961
امتیازها
66,873
مدال‌ها
21
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • #246
سالن خانه دنج بود، تراس بزرگی در راس آن قرار داشت که یک پرده‌ی ساده به آن نصب بود. مقابل آن ایستاد، حریر آبی کمرنگ را کنار زد و به منظره‌ی هوای برفی چشم دوخت. خوشحال بود، آخر یک بار دیگر امنیت به زندگی‌اش برگشته، اما همزمان دلش برای پسرک و نامزد از دست رفته بی‌تابی می‌کرد. مدام از خودش می‌پرسید امیرعلی چقدر دوستش داشت؟ آیا او را از یاد می‌برد؟ با مرگش کنار می‌آید؟ پرسش آخر اخمی به چهره‌اش نشاند؛ آخر اگر کنار آمده بود این مدت طولانی خودش را زندانیِ یک اتاق کوچک نمی‌کرد.
دست از فکر کردن برداشت، به سمت چمدان رفت و آن را به سمت اتاق‌ها کشاند. اولین اتاق را که باز کرد همان تختخوابی که امیرعلی می‌گفت را در آن دید. خلوتگاه بزرگی بود، کمد دیواری داشت و حتی یک تراس کوچک‌؛ اما ماهور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Gandom.S

Gandom.S

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
2,895
پسندها
39,961
امتیازها
66,873
مدال‌ها
21
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • #247
ماهور خوب نگاهش کرد، در نگاه اول فهمید همان دوشیزه‌ای است که چیزی نمانده بود روز قبل به عقد مردی دربیاید. دختری با موهای سیاه که همه را با کلیپس کوچکی جمع کرده و چهره‌ی آشنای آذر را یدک می‌کشید.
قدمی به داخل برداشت و با همان لبخند پاسخش را داد.
- سلام ممنونم، منم ماهور هستم. از دیدنت خوشحالم.
آرزو او را به سالن خانه دعوت کرد. ساخت هردو واحد به طور کامل شبیه به یکدیگر بود و تنها فرقشان دکوراسیون خانه و وسایلش بود. همزمان که به آنجا نزدیک می‌شد، آذر را دید؛ که در مقابل میزغذاخوری شش نفره مشغول سفره آرایی است. ماهور را که دید ظرف سالادش را گذاشت و به سمت او راه افتاد.
- سلام عزیزم، خوش اومدی. منتظرت بودیم.
رفتار شاد دو خواهر به ماهور رغبت بیشتری برای حضور در خانه‌شان داد. جواب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Gandom.S

Gandom.S

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
2,895
پسندها
39,961
امتیازها
66,873
مدال‌ها
21
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • #248
آرزو پارچ دوغ را می‌آورد، با شنیدن این جمله محکم و استوار «امیدوارم» گفت و به سمت میز رفت. آذر اما خواست آن روز خبری از غم نباشد، به اندازه‌ی کافی همه‌شان رنج دیده بودند. لب‌هایش را بیشتر کشید و اینبار پرسید:
- خب، از خودت بگو، چیکار می‌کنی؟ خونواده‌ت کجان؟ اهل کجایی؟
صحبت از خانواده همیشه او را به وحشت می‌انداخت! هرگز نمی‌توانست زندگی درهم ریخته‌اش را برای کسی توضیح بدهد و هربار که این موضوع به میان کشیده می‌شد حسرت‌وار به نقطه‌ای زل می‌زد.
در مقابل آذر تلاش کرد آرام و خونسرد باشد.
- اهل همینجام. تنها زندگی می‌کنم، یعنی.... ام قبلاً با مادرم زندگی می‌کردم اما حالا اون ازدواج کرده و خونه‌ی خودشه. فعلا سرم با درس گرمه! دانشجوی زبون انگلیسی‌ام.
به سرعت برق از سر آرزو پرید.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Gandom.S

Gandom.S

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
2,895
پسندها
39,961
امتیازها
66,873
مدال‌ها
21
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • #249
برای خودش پلو کشید، در حالی که از نبود امیرعلی دلخور بود و به حضورش فکر می‌کرد. تصمیم گرفته بود کمی از قورمه سبزی را امتحان کند اما هنوز به ظرف خورشت دست نزده که صدای باز شدن در یکی از اتاق‌ها را شنید! به سرعت نگاه از غذا گرفت و مسیر این آوا را نگاه کرد.
به یکباره با دیدگانی متحیر آمدن مردی را دید که گویی کاملا یک غریبه است! از خودش پرسید او را می‌شناسد؟ نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد و بوی آشنای زامبی را می‌داد! که البته دیگر به هیچ وجه زامبی نبود. موهای کوتاه مردانه داشت و صورتش شش تیغ و تازه اصلاح شده بود. تی شرت سفیدی به تن داشت که رنگ و رخش را با این تغییرات بازتر نشان می‌داد. نم روی موهایش هم خبر از دوش همین چند لحظه‌ی پیشش می‌داد.
به خودش گفت آیا واقعا این امیرعلی است؟ مردی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Gandom.S

Gandom.S

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
2,895
پسندها
39,961
امتیازها
66,873
مدال‌ها
21
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • #250
در مقابل تعارف مهربانانه‌ی آذر لبخند زد و تلاش کرد مرد روبه‌رویش را نادیده بگیرد و خونسردانه غذایش را میل کند. اما خودش می‌دانست دیگر خونسرد نیست، حتی شک داشت که دیگر آن ماهور همیشگی باشد.
یک روز برفی زیبا همه چیز در زندگی‌اش متفاوت به نظر می‌رسد. اینجا در خانه ی امیرعلی و در کنار خواهرهای او آرامش خاصی داشت؛ لذتی که در هیچ کجای دیگر احساسش نکرده بود و برای اولین بار به سراغش آمده بود.
پس از صرف نهار به دخترها کمک کرد و ظرف و ظروف روی میز را دانه به دانه به مطبخ بردند. نمی‌خواست بیش از این مزاحمتی برای ظهر آرام آن‌ها ایجاد کند. پس از مدت های طولانی دوری میان خواهرها و برادر باید تنهاشان می‌گذاشت تا غم روزهای سخت را با یکدیگر تسکین بدهند.
حواسش بود که امیرعلی پس از اینکه به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Gandom.S

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 10)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا