• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان به فکرتم (ti penso) | گندم سرحدی نویسنده‌ی افتخاری انجمن یک رمان

Gandom.S

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
2,895
پسندها
39,961
امتیازها
66,873
مدال‌ها
21
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • #251
- اینجا سرد شده، باید زودتر بهم می گفتی.
دخترک حرفی نزد. آن سوی جزیره‌ی آشپزخانه ایستاد و او را تماشا کرد؛ که یکی از کابینت‌ها را باز کرده و پکیچی که در آن قرار گرفته را بررسی می‌کند. اصلا امیرعلی در موردش چه فکر می‌کند؟ چرا هرگز سوالی نمی‌پرسد؟ که پدر و مادرش کجا هستند؟ چرا دور از مادرش زندگی می‌کند؟ و مزاحم‌ها از دستش چه می‌خواهند؟ از گمان اینکه برایش بی اهمیت باشد گلویش تلخ می‌شد و این پرسش‌ها مدام توی ذهنش پرسه می‌زند و آزارش می‌دهد.
او کمتر از چند لحظه‌ی کوتاه سیستم گرمایش خانه را راه انداخت.
- این حالت زمستانه‌اش، اینم برای گرمای آب خونه.
سپس در کابینت را بست و به سمت او برگشت.
- اگه می‌خوای تا گرم شدن خونه بیا اونجا بمون.
دخترک لبخند زد و سر به چپ و راست تکان داد.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Gandom.S

Gandom.S

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
2,895
پسندها
39,961
امتیازها
66,873
مدال‌ها
21
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • #252
- چی گفتی؟
خندید، سینی چای را برداشت و به سالن آمد.
- آخه نه اینکه داری موشکافانه بررسی می‌کنی، واسه این گفتم.
خم شد، سینی را روی میز جلوی کاناپه گذاشت و سر تکان داد.
- اینجا که مال نیست، دائم که قرار نیست بمونم! واسه چی سه ساعته داری بررسیش می‌کنی؟
الهام لبخندی ملیح به چهره نشاند. به سمتش آمد و روی کاناپه کنارش نشست سپس قری به گردنش داد و ابرو بالا پراند.
- این آقا امیرعلی چقدر نگران شمان که اومدن دنبالتون!
ماهور رنگ عوض کرد و چهره‌اش جدی شد؛ حتی اخمی میان ابروهایش نشست.
- نگران؟ گمون نکنم! احتمالا دلش سوخته.
الهام موضوع را طور دیگری می‌دید، نه آن دل سوختگی که ماهور می‌گفت. به گمانش شاید خبرهای دیگری در راه باشد؛ میان ماهور و جوانک غریبه‌ای که مدام به او کمک می‌کرد. حتی از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Gandom.S

Gandom.S

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
2,895
پسندها
39,961
امتیازها
66,873
مدال‌ها
21
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • #253
- چیزی خوندی؟
الهام پرسید و خواست بحث را عوض کند، دخترک از افکارش جدا شد و نفس عمیق کشید.
- آره، یه چیزایی.
سپس با یادآوری موضوعی باردیگر ماهور چند لحظه‌ی قبل شد.
- راستی! قراره فردا با امیرعلی و خواهرش برم آموزشگاهشون، شاید اونجا استخدام شدم و مشغول شم.
گل از گل الهام شکفت.
- خیلی خوبه، این میشه یه شغل درست و حسابی. خونه‌ی خیلی خوبی هم داره، حقیقتا فکر نمی‌کردم آقای زامبی همچین مرد محترم و تحصیل کرده‌ای از آب دربیاد!
بی اختیار نیش دخترک کش آمد. شاید هم قند توی دلش آب شد؛ تعریف از امیرعلی او را بی قرار می‌کرد. خودش متوجه نبود، اما احساس می‌کرد که پوست صورتش داغ می‌شود.
- آره! هم تحصیل کرده، هم شغل خودشو داره.
الهام با تکان سر یک بار دیگر تأیید کرد، سپس نفس عمیقی کشید و به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Gandom.S

Gandom.S

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
2,895
پسندها
39,961
امتیازها
66,873
مدال‌ها
21
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • #254
خانه‌ی روبه‌رو هیچ خبری نبود. برایش سخت بود که حالا دیگر نمی‌توانست پنجره‌ی اتاق او را مثل قبلا هر روز تماشا کند. یک لحظه به خودش گفت بهتر نبود خانه‌ی اصلانی می‌ماندند؟! اما در عوض هر روز یک وعده غذا را کنار پسرک تناول می‌کرد؟ حتی با وجود اخم‌ها و نه گفتن‌هایش. با تصور چهره‌ی خشمگین سابق امیرعلی لبخند روی لبش نشست و از در فاصله گرفت.
روز خوبی به نظر می‌رسید، پشت تراس ایستاد و پرده را تا نیمه کنار کشید. آفتاب بیرون آمده و داشت کم کم برف‌های نشسته روی خیابان را آب می‌کرد؛ هنوز صدای شر شر روان آب همچون رودخانه‌ای در کوچه شنیده می‌شد. خانه گرم بود و آرامش خاصی به او می‌داد و او این آرامش را برای تمام عمرش می‌خواست.
محو تماشای کوچه‌ی سپید بود که زنگ در را زدند! دلش در جا هوری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Gandom.S

Gandom.S

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
2,895
پسندها
39,961
امتیازها
66,873
مدال‌ها
21
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • #255
آموزشگاه او تقریبا در مرکز شهر قرار داشت، که البته از محل زندگی‌اش خیلی دور نبود. یک خانه‌ی ویلایی قدیمی بود که تبدیل به ساختمان آموزش شده، حیاط بزرگ و دلبازی داشت، که یک درخت بید مجنون بزرگ و یک کاج زیبا در آن استوار بودند.
هنگامی که قدم به داخل ساختمان گذاشت، آذر که کنارش بود با اشتیاق گفت:
- اینجا دو طبقه‌ست! اتاق های این واحد همشون مختص کلاسات، طبقه‌ی بالا هم چندتا کلاس هست اما کمتر از اینجا. اونجا بیشتر دفتر مدیر و قسمت اداریه. کلاس‌ها طبق سطح و سن بچه‌ها باهم فرق می‌کنن... ما اینجا... .
دخترک با اشتیاق گوش سپرده بود به توضیحات آذر، اما بیشتر هوش و حواسش پی امیرعلی بود که مستقیم به سمت پله‌ها رفت و آن‌ها را تنها گذاشت.
- زبون‌های زیادی آموزش می‌دیم، مثل ایتالیا،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Gandom.S

Gandom.S

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
2,895
پسندها
39,961
امتیازها
66,873
مدال‌ها
21
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • #256
- امیرعلی هم مدیریت اینجا رو عهده داشت هم اینکه خودش زبون ایتالیایی رو آموزش می‌داد. خیلی به این کار علاقه داشت. اما... .
مکث کرد، صورتش درهم شد و آه کشید.
- از وقتی اون اتفاق براش افتاد دیگه نمی‌دونم به چی علاقه داره، دیگه نمی‌دونم اصلا قصد داره چیکار کنه. اون دوتا از آدم‌های مهم زندگیش رو همزمان باهم از دست داد.
قلب دخترک فشرده شده، می‌خواست جزئیات بیشتری بداند. مثلا بپرسد نفر دوم چه کسی بود؟ و یا اصلا مرگ نامزدش چطور رقم خورده بود. آب گلویش را پایین فرستاد، هنوز حرفی به زبان نیاورده که درست همین لحظه خانم جوانی به سمت آذر آمد، کنار او ایستاد و سلام گفت.
- سلام آذرجون، خوب شد رسیدی... برای امتحان ترم سطح دو قرار بود که... .
ماهور نگاهش را از آن‌ها گرفت، یک بار دیگر به سمت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Gandom.S

Gandom.S

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
2,895
پسندها
39,961
امتیازها
66,873
مدال‌ها
21
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • #257
ابرو بالا کشید و با اشتیاق گفت:
- معلومه که عالیه. من واقعا دلم می‌خواد اینکارو بکنم.
امیرعلی سر تکان داد.
- خوبه، آذر ترتیبشو برات میده.
مکث کرد نگاهی به نوشته‌های روی کاغذها انداخت و اینبار گفت:
- اینطوری یکی از اون مشکلات بزرگی که گفتی حل می‌شه.
البته که دخترک احساس خوبی پیدا می‌کرد؛ آن هم وقتی امیرعلی به مشکلات او می‌اندیشید و می‌خواست یاری‌اش کند! جایی توی وجودش ذوق ذوق کرد! اما چهره‌اش کمی جدی شد به گلدان بلند و باریکی روی میز شیشه‌ای مقابل دو کاناپه زل زد و آهسته سر تکان داد.
- اوهوم... ممنونتم.
مکالمه باید مثل همیشه همینجا پایان می‌یافت؛ ماهور دیگر حرفی نمی‌زد و امیرعلی نیز چیزی نمی‌پرسید اما گویا امروز خورشید از سمت دیگری طلوع کرده! مردجوان اندکی فکر کرد، چیزهایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Gandom.S

Gandom.S

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
2,895
پسندها
39,961
امتیازها
66,873
مدال‌ها
21
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • #258
این سوال تقریبا می‌توانست او را به نهایت خشم برساند، که شاید بلند بشود و یک سیلی آبدار نثار صورت شش تیغ پسرک کند! انگار که او باید اهمیت بیشتری به ماهور بدهد! یا شاید هم جلوی چشمش ادایش را دربیاورد! خودش را کنترل کرد؛ دستی به صورتش کشید و سر به چپ و راست تکان داد.
- اون برادر ناپدریمه. ناپدریم وقتی داشت از دنیا می‌رفت در موردش بهم هشدار داد و ازم خواست برای کمک، پسرش رو ببینم! مردی به اسم شروین تابش! گفت اون حتما بهم کمک می‌کنه. تموم این مدت سعی داشتم پیداش کنم.
- چی کمکی بهت می‌کنه؟ اصلا چرا باید در مقابل عموش بهت کمک کنه؟
شانه بالا پراند، به گمانش هرگز به این‌ها فکر نکرده بود.
- نمی دونم، شاهین خیلی مطمئن بود. می‌گفت همین که اون پیداش بشه و امانتیش رو بگیره خود به خود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Gandom.S

Gandom.S

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
2,895
پسندها
39,961
امتیازها
66,873
مدال‌ها
21
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • #259
و با قدم‌های بلند از او فاصله گرفت و رفت. شاید امروز بخت با یارش باشد. شروین تابش را ببیند و امانتی‌اش را بدهد سپس موضوع شاهرخ برای همیشه به پایان برسد. کمی دلواپس بود اما همزمان ذوق زده، گوشی موبایلش را از کیفش بیرون کشید و میان شماره‌هایش گشت. آریا فدایی را پیدا کرد و با او تماس گرفت.
خیلی اطمینان نداشت او جواب بدهد؛ اول وقت روز به گمانش مردی مثل آریا قطعا در محل کارش به سر می‌برد اما باید شانسش را امتحان می‌کرد و یا شاید برای عصر قرار می‌گذاشت. صدای جوان و با صلابت آریا پس از چهار بوق در گوشش نواخته شد.
- سلام ماهور خانم، خوبی؟
به سمت یکی از پنجره‌های بلند آموزشگاه قدم برداشت و همزمان پاسخ او را داد.
- سلام، مرسی، شما خوبین؟
- ممنونم. راستش... آیدا هنوز... .
دخترک که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Gandom.S

Gandom.S

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
2,895
پسندها
39,961
امتیازها
66,873
مدال‌ها
21
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • #260
در طول راه هم همینطور بود، تمام تمرکزش روی رانندگی و آن آدرسی بود که ماهور هنگام نشستن در خودرو مقابلش گرفت. مراقب اطرافش بود، مخصوصا پشت سرش، که مبادا خودرویی یکسان تمام مسیر را دنبالش کند. هنوز خبر نداشت که برای یک مرد بانفوذ غریبه یک رقیب به حساب می‌آید، اصلا هم برایش تفاوت نمی‌کرد. مدام به خودش یادآوری می‌کرد دخترک اهمیت چندانی ندارد اما هنوز هم برای کمک کردن به او دریغ نمی‌کند و بارها و بارها این کار را خواهد کرد.
ماهور هرزگاه می‌چرخید به نیم رخ او زل می زد و در تلاش بود بداند چه چیزها در سر این مرد می‌گذرد؟ کاش می‌توانست بفهمد اصلا دختری مثل ماهور برایش اهمیت دارد یا نه؟ اما تا که این پرسش توی ذهنش پرسه می‌زد ذهن بدجنسش چهره‌ی خنثی امیرعلی را هنگام حرف زدن در مورد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Gandom.S

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 10)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا