- تاریخ ثبتنام
- 12/8/19
- ارسالیها
- 2,892
- پسندها
- 39,949
- امتیازها
- 66,873
- مدالها
- 21
سطح
34
- نویسنده موضوع
- #261
یک بار دیگر به سمت کافی شاپ چرخید، مردجوان را دید که فنجان نوشیدنیاش را به لبهایش نزدیک کرده و تمرکزش را به ماهور دارد! سر تکان داد، جدیتر از قبل به سوی ماشینش برگشت و سوار شد.
- وقتی مادرم با ناپدریم ازدواج کرد خیلی بچه بودم. چیزی از زندگی قبلیه اون نمیدونستم. خیلی وقتها باهاش خوب نبودم؛ همیشه بین خودم و اون فاصلهای میانداختم... .
ماهور میگفت و آرین با دقت گوش میکرد. درواقع اگر ماهور این حرفها را نمیگفت، آرین به خوبی میدانست که دخترجوان درگیر مشکلات زیادی است، یک بار هم آدمی که مزاحمش شده بود را دید.
- روزای آخر زندگیش فهمیدم اشتباه میکردم، اون... آدمی که فکر میکردم نبود. خیلی هم بهتر بود. مراقب زندگیم بود. مراقب من و مادرم... که شاید لیاقتش رو نداشتیم! من...
- وقتی مادرم با ناپدریم ازدواج کرد خیلی بچه بودم. چیزی از زندگی قبلیه اون نمیدونستم. خیلی وقتها باهاش خوب نبودم؛ همیشه بین خودم و اون فاصلهای میانداختم... .
ماهور میگفت و آرین با دقت گوش میکرد. درواقع اگر ماهور این حرفها را نمیگفت، آرین به خوبی میدانست که دخترجوان درگیر مشکلات زیادی است، یک بار هم آدمی که مزاحمش شده بود را دید.
- روزای آخر زندگیش فهمیدم اشتباه میکردم، اون... آدمی که فکر میکردم نبود. خیلی هم بهتر بود. مراقب زندگیم بود. مراقب من و مادرم... که شاید لیاقتش رو نداشتیم! من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش