• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان به فکرتم (ti penso) | گندم سرحدی نویسنده‌ی افتخاری انجمن یک رمان

Gandom.S

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
2,892
پسندها
39,949
امتیازها
66,873
مدال‌ها
21
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • #261
یک بار دیگر به سمت کافی شاپ چرخید، مردجوان را دید که فنجان نوشیدنی‌اش را به لب‌هایش نزدیک کرده و تمرکزش را به ماهور دارد! سر تکان داد، جدی‌تر از قبل به سوی ماشینش برگشت و سوار شد.
- وقتی مادرم با ناپدریم ازدواج کرد خیلی بچه بودم. چیزی از زندگی قبلیه اون نمی‌دونستم. خیلی وقت‌ها باهاش خوب نبودم؛ همیشه بین خودم و اون فاصله‌ای می‌انداختم... .
ماهور می‌گفت و آرین با دقت گوش می‌کرد. درواقع اگر ماهور این حرف‌ها را نمی‌گفت، آرین به خوبی می‌دانست که دخترجوان درگیر مشکلات زیادی است، یک بار هم آدمی که مزاحمش شده بود را دید.
- روزای آخر زندگیش فهمیدم اشتباه می‌کردم، اون... آدمی که فکر می‌کردم نبود. خیلی هم بهتر بود. مراقب زندگیم بود. مراقب من و مادرم... که شاید لیاقتش رو نداشتیم! من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Gandom.S

Gandom.S

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
2,892
پسندها
39,949
امتیازها
66,873
مدال‌ها
21
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • #262
آرین سر بلند کرد، به نگاه نگران عسلی دخترک خیره شد و نفسی بیرون فرستاد سپس به پشتی صندلی کوچکش تکیه داد.
- من اولین باره که... که ... اسم شاهین تابش رو می‌شنوم!
و ناگهان ماهور یکه خورده و آه از نهادش برخاست. آریا که ناچاری او را به وضوح می‌دید، متأثر شد؛ سر به چپ و راست تکان داد و گفت:
- احتمالا واسه اینه که در مورد پدرم بهت گفتم. شاید فکر کردی من همون مردی‌ام که دنبالشی... ولی واقعیت اینه که من شروین تابش نیستم! فامیلی پدرم همیشه فدایی بود، هیچوقت عوضش نکردم.
مکث کرد، دستی به صورتش کشید و به جلو خم شد.
- دلم می‌خواست باشم و هرکمکی از دستم بربیاد واست بکنم اما... .
دیگر باقی امایش را نگفت، اصلا اهمیتی هم نداشت. همین که امیدهای دخترک پرکشید کافی بود. ماهور می‌توانست حرف او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Gandom.S

Gandom.S

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
2,892
پسندها
39,949
امتیازها
66,873
مدال‌ها
21
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • #263
او سریع نگاهش کرد، آیا واقعا اهمیت نداشت؟ باید قید دیدار یک تابش دیگر را می‌زد؟ هنوز اعتراض نکرده که امیرعلی شانه بالا انداخت.
- منظورم اینه که... چرا ناپدریت یه آدرس درست و حسابی بهت نداد؟ چرا به وضوح نگفت که اون کجاست؟ شاید... شاید این جستجو یه کار بی فایده باشه. بهتر نیست به خودت و زندگیت فکر کنی؟ از فکر پیدا کردنش بیا بیرون. اگر قرار بود ببینیش حتما اون مرد بهت می‌گفت چطور می‌تونی پیداش کنی. شایدم اصلا این آدم وجود نداشته باشه... یا... یا اصلا چه می‌دونم... تو این کشور نباشه! درست نمی‌گم؟
ماهور به چهره‌ی او حین رانندگی و صحبت کردن خیره بود و حرفی نمی‌گفت. از خودش یک بار دیگر پرسید چرا باید شروین تابش را می‌دید؟ آیا دلیل کافی ندارد؟ نکند امیرعلی درست بگوید و او اصلا ایران...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Gandom.S

Gandom.S

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
2,892
پسندها
39,949
امتیازها
66,873
مدال‌ها
21
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • #264
- ام... من دهنم خشک شده، اینجا یه چیزی بخوریم؟!
و همزمان با گفتن این جمله راهنمای ماشین را زد و خودرو را به سمت راست هدایت کرد.
دخترک آتش گرفت! صورتش مچاله شد و یک بار دیگر به خودش فحش داد. امکان ندارد این پیشنهاد امیرعلی برای دهان خشک شده‌ی خودش باشد! بدون شک می‌خواست به داد معده‌ی آبروبر ماهور برسد که از گرسنگی شبیه به کولی‌ها فغان می‌زد.
چاره نداشت، با صورتی شرمگین همزمان با امیرعلی پیاده شد و هردو به داخل کافی‌شاپ رفتند. از قبلی کوچکتر بود و هیچکس داخلش نبود، به جز مردی تنها که پشت پیشخوان ایستاده و همزمان با موزیک آرامی مشغول آماده کردن چیزهایی بود. هردو سلام گفتند و بر سر یک میز کوچک گرد دونفره نشستند.
دخترک سر به زیر انداخته، گرسنگی هر لحظه بیشتر به او فشار می‌آورد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Gandom.S

Gandom.S

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
2,892
پسندها
39,949
امتیازها
66,873
مدال‌ها
21
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • #265
نگران بود، هر لحظه بیشتر دلواپس پسرک می‌شد و می‌خواست کاری کند. تمام توانش را جمع کرد که روی پایش بایستد، یک نفر از امیرعلی دور شده و روی زمین افتاد، اما نفر دوم چاقویی از جیبش بیرون کشید! چاقویی که با دیدنش چشم‌های دخترک تا آخرین حد ممکن گشاد شد و فریاد زد.
- نه! اینکارو نکـــن!
کسی به فریادش گوش نمی‌کرد اما امیرعلی از پس خودش بر می‌آمد، دست مردک را گرفت و پیچاندش، او را از پشت نگه داشت و با صدای دورگه‌اش غرید.
- به چه حقی اینطرفا پیدات شد؟ خیال کردی واسه من می‌تونی لات بازی دربیاری؟
سپس فریاد زد «گورت رو گم کـــن» و او را روی زمین انداخت!
کمتر از چند لحظه‌ی بعد دو نفر سوار بر موتور شدند و از آنجا رفتند. چهره‌ی دخترک مچاله بود و صورتش همچون خون سرخ! به آن لحظه فکر می‌کرد که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Gandom.S

Gandom.S

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
2,892
پسندها
39,949
امتیازها
66,873
مدال‌ها
21
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • #266
صورتش را شست و لباس‌هایش را تعویض کرد، تلاش کرد کمی آرام باشد سپس از طریق موبایلش مقداری موادغذایی خرید.
آرزو داشت خبر این اتفاق به گوش خواهرهای امیرعلی نرسد! حقیقتا نمی‌خواست درمقابل آن‌ها خجالت زده بشود. کاش حداقل می‌دید پسرک زخمی شده یا نه! آخر از شدت شرم و خشم نتوانست لحظه‌ای هم چهره‌ی او را بنگرد.
ساعت به دوازده نزدیک شده بود که سفارشاتش را آوردند. به آشپزخانه رفت و دقایقی مشغول جمع و جور کردن آن‌ها شد اما طولی نکشید که یکبار دیگر صدای زنگ خانه آمد. نفس عمیق کشید، خودش را برای دیدار او آماده کرد و به سمت در رفت. آن را باز کرد و به چهره‌ی رنگ پریده‌ی مادرش خیره شد.
به نظر می‌رسید ماهرخ احوال خوبی ندارد! زندگی‌اش تلخ شده و خوشی‌های سابقش کم کم برسرش هوار می‌شد. زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Gandom.S

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 10)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا