- تاریخ ثبتنام
- 12/8/19
- ارسالیها
- 2,917
- پسندها
- 40,475
- امتیازها
- 66,873
- مدالها
- 22
سطح
38
- نویسنده موضوع
- #281
آرزو سریع جلو پرید.
- چقدر قشنگه! چی نوشته؟
به خودش آمد و با شتاب قاب را درون جعبه فرو برد.
- یه جملهی ساده به زبون ایتالیاییه.
- خب چی؟
آرزو دوباره پرسید و برای پاسخ امیرعلی بالا و پایین میپرید. اما آذر هیچ نگفت! نیم نگاه به ماهور انداخت و دوباره به سمت برادرش چرخید. متوجه تغییر چهرهی هردوشان بود! شک ندارد اتفاقی در جریان است، چیزی که این خواهر نمیخواست در آن مداخله کند. باید اجازه میداد هردو خودشان از عهدهاش بربیایند.
به سمت کیک آمد، آن را برداشت و صدایش را بلند کرد.
- خب دیگه وقت کیک خوردنه.
خواست حواس آرزو را از تکرار آن سوال دور کند.
ماهور در انتظار نگاه مردجوان جان داد. یک ثانیه هم به سویش نچرخید؛ حتی وقتی کیک میخوردند هم نگاهش نکرد. دلواپس بود، که چه فکری با...
- چقدر قشنگه! چی نوشته؟
به خودش آمد و با شتاب قاب را درون جعبه فرو برد.
- یه جملهی ساده به زبون ایتالیاییه.
- خب چی؟
آرزو دوباره پرسید و برای پاسخ امیرعلی بالا و پایین میپرید. اما آذر هیچ نگفت! نیم نگاه به ماهور انداخت و دوباره به سمت برادرش چرخید. متوجه تغییر چهرهی هردوشان بود! شک ندارد اتفاقی در جریان است، چیزی که این خواهر نمیخواست در آن مداخله کند. باید اجازه میداد هردو خودشان از عهدهاش بربیایند.
به سمت کیک آمد، آن را برداشت و صدایش را بلند کرد.
- خب دیگه وقت کیک خوردنه.
خواست حواس آرزو را از تکرار آن سوال دور کند.
ماهور در انتظار نگاه مردجوان جان داد. یک ثانیه هم به سویش نچرخید؛ حتی وقتی کیک میخوردند هم نگاهش نکرد. دلواپس بود، که چه فکری با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.