• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان به فکرتم (ti penso) | گندم سرحدی نویسنده‌ی افتخاری انجمن یک رمان

Gandom.S

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
2,917
پسندها
40,475
امتیازها
66,873
مدال‌ها
22
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #281
آرزو سریع جلو پرید.
- چقدر قشنگه! چی نوشته؟
به خودش آمد و با شتاب قاب را درون جعبه فرو برد.
- یه جمله‌ی ساده به زبون ایتالیاییه.
- خب چی؟
آرزو دوباره پرسید و برای پاسخ امیرعلی بالا و پایین می‌پرید. اما آذر هیچ نگفت! نیم نگاه به ماهور انداخت و دوباره به سمت برادرش چرخید. متوجه تغییر چهره‌ی هردوشان بود! شک ندارد اتفاقی در جریان است، چیزی که این خواهر نمی‌خواست در آن مداخله کند. باید اجازه می‌داد هردو خودشان از عهده‌اش بربیایند.
به سمت کیک آمد، آن را برداشت و صدایش را بلند کرد.
- خب دیگه وقت کیک خوردنه.
خواست حواس آرزو را از تکرار آن سوال دور کند.
ماهور در انتظار نگاه مردجوان جان داد. یک ثانیه هم به سویش نچرخید؛ حتی وقتی کیک می‌خوردند هم نگاهش نکرد. دلواپس بود، که چه فکری با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Gandom.S

Gandom.S

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
2,917
پسندها
40,475
امتیازها
66,873
مدال‌ها
22
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #282
آوای دخترک هردم ضعیف‌تر می‌شد؛ انتظار چنین رفتاری از او نداشت.
- من... فقط... .
- تو فقط چی؟ داری چه غلطی می‌کنی؟ چه خیالی تو سرت داری؟ فکر می‌کنی من نمی‌فمهمم؟ یا فکر می‌کنی دیگران نمی‌فهمن؟ این هدیه چی بود؟
- اون فقط، فقط... نوشته بود... به فکر... .
امیرعلی پوزخند خشمگین زد.
- به فکرتم! تو حتی معنیشو درست نفهمیدی.
گیج بود، نگاه سریعی به اطرافش انداخت و خواست یکبار دیگر حرف بزند، که آخر مگر همین نبود؟! اما امیرعلی مانعش شد.
- خوب گوشات رو باز کن دختر خانم! از وقتی دیدمت فقط می‌خواستم بهت کمک کنم! اجازه نمی‌دم اتفاقی غیر از این بیفته! به تو هم اجازه نمی‌دم بیشتر از این جلوی خواهرام از این رفتارا کنی. بین ما هیچ چیزی وجود نداره و هیچوقتم به وجود نمیاد. اینو آویزه‌ی گوشت کن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Gandom.S

Gandom.S

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
2,917
پسندها
40,475
امتیازها
66,873
مدال‌ها
22
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #283
- می‌خواستم ازت بخوام امروز بیای آموزشگاه. باید برای کلاسات برنامه بچینیم.
اصلا توانش را نداشت. حتی نمی‌خواست قدم از قدم بردارد و به جایی برود که ممکن است امیرعلی را ببیند! لب‌هایش را روی هم فشار داد و با همان آوای گرفته دوباره گفت:
- شما بریین. من... یکی دو ساعت دیگه میام.
آذر لبخندزنان سری تکان داد.
- خیلی هم خوبه، پس می‌بینمت.
در را بست. به عقب چرخید و با تلخی خانه را نگریست. حرف‌های امیرعلی، صدای او و چهره‌ی سرخ شده‌اش از ذهنش دور نمی‌شد. اصلا برای چه اینجاست؟ چرا در خانه‌ی او مانده؟ احساس مردجوان تا امروز فقط ترحم بود. لعنتی! دندان‌هایش را روی هم فشار داد؛ هرگز دلسوزی او را نمی‌خواست.
تصمیمش را گرفت! دیگر نمی‌خواست او را ببیند. اصلا نباید جلوی چشمش باشد. کمک‌هایش را هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Gandom.S

Gandom.S

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
2,917
پسندها
40,475
امتیازها
66,873
مدال‌ها
22
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #284
چهره‌اش غمگین شد. نمی‌خواست غیر مسئول به نظر برسد، اما در واقع خوب می‌فهمید که نمی‌تواند آنجا کار کند. جایی که امیرعلی باشد. با آشفتگی لب‌هایش را کج کرد. هنوز حرفی نزده که آذر پرسید:
- چیزی شده؟ انگار امروز سرحال نیستی.
- اوم... خب می‌خواستم باهات حرف بزنم... .
غم در صدایش آذر را دلواپس کرد، اصلا دلش نمی‌خواست او را آشفته ببیند؛ ناخودآگاه این دختر برایش اهمیت داشت و مثل آرزو برایش می‌ماند.
مهربان و با طمأنینه لبخند زد.
- چی شده؟ بهم بگو.
باید می‌گفت قصد رفتن دارد. از نظرش همه چیز تمام شده! عذرخواهی کند و سریع آموزشگاه را ترک کند اما ناگهان دختری در را هل داد و داخل آمد.
- آذر جون! تلفن از اداره.
آذر به عقب چرخید سپس رو به ماهور برگشت و گفت:
- همینجا باش، الان برمی‌گردم.
و به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Gandom.S

Gandom.S

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
2,917
پسندها
40,475
امتیازها
66,873
مدال‌ها
22
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #285
آقای ملایی با سرعت مطمئنه رانندگی می‌کرد و هرلحظه از آینه‌ی عقب او را می‌نگریست. امروز پیرمرد برای آمدن خیلی تعجیل داشت و حتی حال بدش برایش بی اهمیت بود. پس از گذشت تقریبا یک ساعت به کوچه‌ی باریکی رسید. ماشین را مقابل در کوچک قدیمی نگه داشت و از آینه نیم نگاه به عقب انداخت.
- این همون آدرسیه که گفتید.
پیرمرد سر به بالا و پایین تکان داد، یکی از آدم‌هایش که روی صندلی کنار راننده نشسته بود سریع پیاده شد و در را برای او باز کرد. از خودرو پایین آمد، درست به آهستگی یک لاکپشت! لباسش را مرتب کرد و با عصایی که در دست داشت به سمت در راه افتاد. زنگ زهواردرفته کنار آن را فشار داد. صدایش می‌آمد اما هیچکس در را باز نکرد. چینی میان دو ابرویش نشست. تحمل نداشت، آخر آفتاب احوالش را وخیم‌تر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Gandom.S

Gandom.S

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
2,917
پسندها
40,475
امتیازها
66,873
مدال‌ها
22
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #286
شاهین به سمت او چرخید. سر و وضع مردجوان را دوست نداشت؛ موهای بلند ژولیده، حال و احوال نا به سامان، آن چشم‌های تاریک! اگر از کودکی در جوار آن‌ها زندگی کرده بود می‌دانست همه چیز تفاوت داشت! آن روز چاره نداشت. امیرعلی برایش تنها راه نجات بود! دو دستش را روی عصایش نگه داشت و سر به چپ و راست تکان داد.
- آروم باش پسرم! من دشمن تو نیستم. برعکس چیزی که گمون می‌کنی تو برای من خیلی مهمی! درواقع تو تنها کسی هستی که برای این خاندان باقی مونده.
امیرعلی پوزخند خطرناکی زد. به دیوار تکیه داد و زانوهایش را جمع کرد. به حالت نشسته که شد سر بلند کرد و به قامت بلند اما خمیده‌ی شاهین تابش نگاه کرد.
- تو و اسم و رسم خونوادگیت ذره‌ای برام مهم نیستین! ترجیح میدم هیچ نام و نشونی از شما نمونه!
شاهین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Gandom.S

Gandom.S

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
2,917
پسندها
40,475
امتیازها
66,873
مدال‌ها
22
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #287
بلند شد، قامتش را صاف کرد و با ابروهای درهم کشیده به سمت اتاقش راه افتاد. شاهین می‌دانست این آخرین فرصتش خواهد بود و بدون شک آخرین دیدارش! به دنبال او برگشت و صدایش را بلند کرد.
- تو فقط می‌تونی جلوی اون بایستی! این اتاق کنارت رو براش می‌گیرم، نمی‌گم کی هستی! ازت خواهش می‌کنم... .
مردجوان لحظه‌ای ایستاد، از روی شانه چرخید و نیم نگاه آخری به او انداخت، خواهش می کند؟ مگر مادرش التماس نکرده بود؟ مگر گناه خود او چه بود که باید روزهای سخت و دردآوری را در کودکی‌اش تحمل می‌کرد و جهنم واقعی را به چشم می‌دید؟ دندان روی هم فشرد سپس با همان چهره به داخل اتاقش رفت و خودش را زندانی تاریکی کرد.
شاهین خمیده و آرام از خانه بیرون رفت، آقای ملایی جلوی در منتظرش بود، سریع بازویش را گرفت تا بیش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Gandom.S

Gandom.S

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
2,917
پسندها
40,475
امتیازها
66,873
مدال‌ها
22
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #288
صدای آذر در گوشش نواخته می‌شد، باورکردنب نبود؛ اما واقعیت داشت. امیرعلی دقیقا همان مردی است که شاهین روز آخر خواست ملاقاتش کند، پیرمرد اتاق کنار او را برایش نشان کرد تا در امنیت باشد! هرگز گمان هم نمی کرد.
آه کشید. سر به زیر انداخت و تلاش کرد به خودش مسلط باشد اما دیگر نمی‌توانست آنجا بماند، هوا به شدت گرفته و احساس می‌کرد اکسیژن به زودی پایان می‌یابد.
آذر دست روی شانه‌اش گذاشت و با لحن آرام پرسید:
- خوبی عزیزم؟
نفس عمیق کشید و به سختی لبخند زد.
- آره، خوبم. فقط... فقط امروز نمی‌تونم بمونم. اگه اجازه بدی، برم.
آذر با دقت به رخساره‌ی رنگ پریده‌ی او خیره بود. به وضوح احساس می‌کرد مشکلی دارد. همانطور که امیرعلی هم از سر صبح پریشان بود؛ حتی به آذر گفت که امروز به آموزشگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Gandom.S

Gandom.S

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
2,917
پسندها
40,475
امتیازها
66,873
مدال‌ها
22
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #289
به سمت ماهور راه افتاد و دخترک برای دور شدن از او قدم به قدم عقب می‌رفت. نگاهش را به سمت دیگری دوخت، به جایی نامعلوم در خانه سپس با احتیاز زمزمه کرد:
- باید... باید از دیدنت خوشحال شم؟
شاهرخ اکنون مقابلش ایستاده، فقط یک قدم میانشان فاصله بود.
چهره‌ی بانوی جوان را خوب نگریست! از چشم‌هایش گرفته تا لب‌هایی که مدام روی هم می‌فشرد. گویی صدای تپش‌های سریع قلب او را می‌شنید. انگار ترسیده؛ هراسی که شاهرخ دوستش داشت و می‌خواست به آن دامن بزند! پشت دستش را آهسته به سمت گونه‌ی او برد و خواست نوازشش کند. اما ماهور سریع صورتش را به سمت دیگری چرخاند و اخم‌هایش را توی هم کشید.
مردک به روی خودش نیاورد، پوزخند زد و اشاره‌ای به خانه کرد.
- خونه‌ی خوبیه! بهتر از قبلیه. چطور پیداش کردی؟
دخترک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Gandom.S

Gandom.S

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
2,917
پسندها
40,475
امتیازها
66,873
مدال‌ها
22
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #290
شاهرخ فنجان چای‌اش را روی میز رها کرد و بلند شد. به آدمش اشاره کرد و او سریع چمدان را از ماهور گرفت سپس به سمت در راه افتادند.
دخترک نگاه آخری به خانه‌ی امیرعلی انداخت؛ نمی‌دانست بازهم او را می‌بیند یا نه. اما هر بار چهره‌ی خشمگین و سرزنشگرش مقابل دیدگانش رژه می‌رفت. کلید خانه را میان مشتش فشار دارد سپس به اجبار آن را روی جزیره‌ی آشپزخانه گذاشت و بیرون رفت. خانه‌ی روبه‌رو را که دید دلش هوری ریخت. همه چیز طوری به نظر می‌رسید که گویی قرار است روح از بدنش جدا بشود، به همان اندازه سخت.
نگاهش را گرفت، به دنبال شاهرخ راه افتاد و به سمت آسانسور رفت.
گویی خودروی گران قیمت شاهرخ از تمام شهر سردتر است! روح نداشت و هنگامی که او داخلش نشست سراسر وجودش یکجا لرزید. نگاه آخری به ساختمان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Gandom.S

موضوعات مشابه

عقب
بالا