- ارسالیها
- 9,753
- پسندها
- 41,096
- امتیازها
- 96,873
- مدالها
- 42
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #11
شبها که عقلم با دلم خو شد
با آن همه خشم و هیاهو، خود مسلمان شد
با دل برآیند سخنهاشان
از چشم و از لعلت گذر هم کرد
من سر به پا مجنون و رسوایم
تو آنچنان شیرین و تنهایی
بر جان من چون شیر میتازی
جانا بگو
حالا که من رفتم
حالا که از این ظلم تو، این چشم بیتکرار تو رستم
حالت بدون من
بدون ابرک غران و شبرویی که قلبش رفت،
رضوان خدا دیدی؟
جانا بدان من میروم اما
رنگ و نگاه عشقت از قلبم چون کوه بر اقلیم و بومم ماند.
با آن همه خشم و هیاهو، خود مسلمان شد
با دل برآیند سخنهاشان
از چشم و از لعلت گذر هم کرد
من سر به پا مجنون و رسوایم
تو آنچنان شیرین و تنهایی
بر جان من چون شیر میتازی
جانا بگو
حالا که من رفتم
حالا که از این ظلم تو، این چشم بیتکرار تو رستم
حالت بدون من
بدون ابرک غران و شبرویی که قلبش رفت،
رضوان خدا دیدی؟
جانا بدان من میروم اما
رنگ و نگاه عشقت از قلبم چون کوه بر اقلیم و بومم ماند.
آخرین ویرایش