شعر مجموعه اشعار حرمان | دیاناس شاعر انجمن یک رمان

Kalŏn

سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
9,974
پسندها
42,038
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
سطح
41
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #11
شب‌ها که عقلم با دلم خو شد
با آن همه خشم و هیاهو، خود مسلمان شد
با دل برآیند سخن‌هاشان
از چشم و از لعلت گذر هم کرد
من سر به پا مجنون و رسوایم
تو آنچنان شیرین و تنهایی
بر جان من چون شیر می‌تازی
جانا بگو
حالا که من رفتم
حالا که از این ظلم تو، این چشم بی‌‌تکرار تو رستم
حالت بدون من
بدون ابرک غران و شب‌رویی که قلبش رفت،
رضوان خدا دیدی؟
جانا بدان من می‌روم اما
رنگ و نگاه عشقت از قلبم چون کوه بر اقلیم و بومم ماند.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
9,974
پسندها
42,038
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
سطح
41
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #12
گفتم که دوری، آتشی، سردی
گفتم که از قلبم گذر کردی
گفتی رهایم همچو آواز پرستوها، همچو صدای باد و طوفان‌ها
گفتی که رفتم سمت دریاها
گفتم به آغوش تباه و درد و غم رفتم
من آشیانِ تلخ و تنهای سیاهی
من سنگ سردِ بی‌قراری
من بیشمارم گریه‌های فرسوده
من سربه‌زیرم، تای درختک‌ها
تو آمدی اما به آغوش سیاهی کوچ کردم من
تو آمدی اما ندیدی نورِ زیبایی
من رفته بودم سوی مرگ و درد
جایت میان این تنم در خشم و تنهایی
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
9,974
پسندها
42,038
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
سطح
41
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #13
رفتم که جانت را بَرَد شادی
رفتم که از کاج بلند و راسخ قهوه‌ات افتم
کاج تو اما لین و مایل بود
با سر، از آن جنت زمین افتم.
چون باران آمد از چشمم
مثال چشم زیبایت میان سیل دل به غفلت رفت
تو اما آمدی بازم
بگفتی من گذر کردم
از آن آب و گل و خشتی که نامش را جهان گفتند
ندیدم لعبت قلبت میان این لجن‌های دوپای سرد و بدمنظر
و من خندیدم و گفتم
آمدی جانم؛ ولی دیر آمدی
رود پرجریان قلبم را تب سرمای هیما برد.


منظور از هیما، زمستان است.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
9,974
پسندها
42,038
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
سطح
41
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #14
***
تمامم را به یغما برد دلتنگی
همانند نهنگ سوت و کور بحر بی‌رنگی
دمی سوز جهنم را به چشم خویش می‌بینم
دمی سرمای رقت‌آور دوری
مرا موجی به ژرفای نبودت این‌چنین خَس کرد
مرا دوزخ به حینی جاه و دولت کرد
که از خمر نبود تو تنم را باد سرد بی‌قراری کُشت
بیا عمری ز خود رفتم
بیا از بخت خود رستم
که از چشمت دمی اذن نماییدن بگیرم من
بیا عمرم از این دست پر از زخمم به سان مرغک حیران آبی‌رنگ جانش رفت
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
9,974
پسندها
42,038
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
سطح
41
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #15
***
شب، رخت سیاه بر تن
نوری بلورین میان استخوان‌های چمن
برکه‌‌ی رقصان رویاهای گمشده
و ماه که بی‌صدا
قصه‌های نگفته را می‌شنود...

سایه‌ها دست در دستِ نسیم
گمشده در خروش بی‌پایان این دم
نجوای درختان به باد می‌سپارد
رازهای کهنه‌ی قلب را

و من،
مادر این شب نامتناهی
چشم می‌بندم که در خواب
نور جانم را میان تاریکی به خاک بسپارم
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
9,974
پسندها
42,038
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
سطح
41
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #16
***
مثل باد آخر پاییز رفتی جان من
برگ سرخ و زرد خاک را بردی هم‌وطن
گاه‌گاهی هم نگاهی بر تن زارم بکن
ریشه‌ام را خفته در خاکت بکن ویرانِ من

رفتی و سوز صدای کفش تو جان می‌کَنَد
رفتی و سوز نماندن
شب به دل خون می‌کند
رفتی ای باران من سرو من و جانان من
رفتی و ماندم در این سوز نماندن خو به غم

با نگاهی که هنوز دنبال دل می‌گردد و
لابه‌لای خاطرات دور و ناپیدای خود
دست بردم سمت او
آتش زدم دردانه‌ام
 
امضا : Kalŏn

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 3)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا