• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آق بانو | رها باقری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع رها باقری
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 20
  • بازدیدها 313
  • کاربران تگ شده هیچ

رها باقری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
24/3/24
ارسالی‌ها
20
پسندها
93
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
چادرم در مشتم چنگ شد و چرا تنها اویی که نباید، نام مرا درست صدا میزد؟ چرا خانوم‌جان تذکری نمی‌داد و مثل همیشه نطق نمی‌کرد که آق بانو را فقط میرزا خان اجازه داشت به زبان بیاورد؟!
همان‌طور جنگل سبز نگاه آرامش کشیده شد تا صورت یخ بسته‌ام، گویا اصلاً منتظر جواب نبود.
- مهمان ناخوانده هم که داشتید...
دست خانوم‌جان لحظه‌ای دامنش را مشت کرد و با لبخند ساختگی گفت:
- رعیت از پی چی عمارت اربابی میره؟! التماس دعا... دختر دم‌بخت داشت و دستش تنگ...
اخم‌های بارمان بیشتر در هم رفت.
- زن‌عمو، آمدم اول احوال‌پرسی، بعد رخصت بگیرم پسین با مادر بیام برای مِهر بُران و قرار عقد.
دلم از تپش ایستاد، ترسیده نگاه خانوم‌جان کردم که سر به زیر لبخندش حقیقی شده بود. انگار که تنها خواسته‌اش از خدا برآورده شده بود.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : رها باقری

رها باقری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
24/3/24
ارسالی‌ها
20
پسندها
93
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
مِن‌مِن کردم‌ و زمزمه‌کنان گفتم:
- خانوم‌جانم اگر من برم تنها و بی‌کَس می‌مونه، هامین و همایون که نیستن، من هم از این عمارت برم...
ابروهایش در هم گره خورد.
- دردت اینه آق بانو؟! بی‌کسی زن‌عمو؟!
دامنم را مشت کردم و نگاه دزدیدم.
- آره!
صدای پوزخندش را شنیدم و او گفت:
- پس دخترعموی من ان‌قدر احساساتی بوده و منی که از هر محرمی بهش محرم‌تر بودم خبر نداشتم.
- ما محرم نیستیم پسرعمو.
جواب درلحظه‌ام گویا به مزاجش خوش نیامد که اخم درهم کرد.
- ولی اول و آخر محرم می‌شیم.
نزدیک‌تر آمد و با همان نگاه و اخم غرید:
- نه عموزاده... بارمان، کبک نیست که سرش رو زیر برف ببره... خبرم هست اون رعیت‌زاده، چشم به مالم داره... خبرم هست دنبال سرت آمده.
وحشت‌زده نگاهش کردم و او تنها نیشخندی نصارم کرد.
- تا امروز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : رها باقری

رها باقری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
24/3/24
ارسالی‌ها
20
پسندها
93
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
دو خوانچهٔ پیشکشی وسط اتاق بود. هر دو زینت شده با ترمهٔ چشم‌نواز رنگ به رنگ و پارچه و لباس زر دوز و جعبهٔ جواهر، همراه ظرف‌های کُپَچو و قطاب و نقل...
و من با نگاه بی‌حس و حالی مدام فکر می‌کردم که بقچهٔ سرخ و ساده‌ی پیشکشی شاهین چه شد؟ چه بر سر آن همه سادگی آمد؟
فکر می‌کردم چه کنم با بارمان؟ با شاهینی که خیره‌سر و کله‌شق بود و البته عاشق!
چه‌طور باید از دست آدم‌های بارمان‌خان، رَمَش می‌دادم آن هم وقتی حرف حالی‌اش نمی‌شد؟!
زن‌عمو پر چادر و چارقد را پس زده بود و به قول معروف یک لب بود و هزار خنده!
خانوم‌جان هم با روی گشاده‌ای که از صبح به روی چهره نشانده بود با او و سه دخترعموها، گل می‌گفت و گل می‌شنفت.
بارمان، از وقتی رسیده بودند روی صندلی میرزا آقای خدابیامرزم، کنار اُرُسی نشسته بود و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : رها باقری

رها باقری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
24/3/24
ارسالی‌ها
20
پسندها
93
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
سر به زیر، بغضم را فرو دادم و به ترس چنگ انداخته به دلم نیشخند زدم.
شریفه با لبخندی شیطنت‌آمیز گفت:
- زن‌عمو جان، بِرارِم خوش نداره پای طاس بره! می‌خواد زودتری عاروسش رو ببره خونه‌‌اش.
زن‌عمو بلند شد از وسط خوانچه، جعبهٔ جواهر را برداشت و جلوی دست خانوم‌جان گذاشت.
- سرسلامتی عاروس خانوم، موروثی عقد خودمه.
بارمان استکانش را بالا گرفت.
- کام ما با چی شیرین بشه؟
معصومه خواست از جا بلند شود که زن‌عمو دوری قطاب و پیالهٔ نقل را طرفم گرفت و لبخندی زد:
- ماهی‌جان الهی بختتون به سفیدی این نقل و شیرینی این باقلوا، خودت کام همه رو شیرین کن.
پاهای سنگینم را تکان دادم و با آخرین امید به خانوم‌جان نگاه کردم که سریع چشم گرفت.
تعارف بارمان کردم، نگاه سبزش دقیق و خیره به صورتم شد، بدون ذره‌ای عجله نقل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : رها باقری

رها باقری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
24/3/24
ارسالی‌ها
20
پسندها
93
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
پیالهٔ فلزی آب خنک را طرفم گرفت، پشت به او روبنده را بالا زدم و آب را بدون نفس تا ته سر کشیدم.
- خیر ببینی... شاهین امروز نوبت نیست؟
- شاهین کی سر نوبتش مانده که حالا باشه؟
نفس عمیقی کشیدم، چرا همه همیشه از شاهین ناامید بودن؟
- دنبال شاهین می‌گردم بِرار، ازش خبر داری؟
لحظه‌ای مردد نگاهم کرد و با مکث گفت:
- با اسبش نرفته، دور نشده... شاید طرف باغات ( باغ‌ها) باشه.
درنگ نکردم؛ با نگاه دنبال اسبش گشتم، بعد دویدم طرف اسب و چادر را به کمرم بستم و روی زین پریدم.
مرد فریادزنان دنبالم آمد.
- آی، کجا؟ همشیره... سیاه‌روزم نکن.
بلند گفتم "تحویل شاهین میدم، باکت نباشه" و تاختم طرف باغات.
تکان‌های روی اسب، تلنگر می‌شدند به فکر و خیالم، یک روز پیش از عقد آمده بودم دیدار شاهین که چه بشود؟! شاهین مگر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : رها باقری

رها باقری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
24/3/24
ارسالی‌ها
20
پسندها
93
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
ذهنم در خاطرات اولین دیدارمان به پرواز درآمد و من طبق معمول احساساتی شده لبخندی به روی لب کاشتم.
با کنجکاوی گفتم:
- تو چوپانی؟!
با لبخند گفت:
- نه... مگه هر کَس نی زد، حتماً چوپانه؟
ابرویی بالا انداختم.
-رعیت کدوم آبادی هستی؟
نشسته بر سبزه‌های زیر درخت، لبخند زد:
- آبادی آقا خان شما.
دست به کمر شدم.
- شناختی کی هستم و بیخیال این جوری لَم دادی؟!
خندید:
- قربانی رو قبل از خلاص کردن، زمینش می‌زنن خان‌زاده.
تعجب کردم از حرفش اما اخم در هم کشیدم.
- تشنه‌‌ام، آب تمیز در بساطت داری؟
تر و فرز بلند شد و سراغ خورجینش رفت، کاسه درآورد و با کوزهٔ آبش آمد نزدیکم، کاسهٔ مسی را که دست گرفتم، نگاه به وسطش انداختم.
- این چرا سوراخه؟!
دومرتبه خندید و باز تعجب کردم از خنده‌هایی که دست و دلبازانه خرج...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : رها باقری

رها باقری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
24/3/24
ارسالی‌ها
20
پسندها
93
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
دست می‌کشید به یال و گردن اسب.
- خودت مجازاتم کن.
متعجب بودم از سر نترس و جسارتی که داشت، میرزا آقایم مثل خان‌عمو نایب حکم نکرده بود که حرف زدن با مردها غدغن باشد، اما خوش نداشت با مرد غریبه خصوصاً رعایایش (رعیت‌ها) همکلام شوم.
عقلم نهیب میزد بنشینم روی اسبم و به تاخت دور شوم از او، بعد هم راپورتش را به بارمان یا آقام بدهم تا ادبش کنند، اما دلم حکم می‌کرد بمانم و امان از دل سرکشم.
- چه مجازاتی؟!
اسب را آورد نزدیکم.
- مجازات سنگین می‌خوای، هر روز بیا ببینمت... اگر انصاف داری، هفته‌ای یه نوبه بیا.
افسار اسبم را گرفتم.
- شیرین عقلی؟! یا دیوانه؟!
لبخند قشنگی زد.
- هر چی تو بخوای.
صدای یاخدای مردانه‌ای، پلک‌های سرمه کشیده‌ام را باز کرد و مرا از میان افکارم بیرون پراند.
شاهین نشسته بود بر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : رها باقری

رها باقری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
24/3/24
ارسالی‌ها
20
پسندها
93
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
دستانش مشت و صورتش کبود شد.
- پس می‌خوای زن بارمان بشی، ها؟! تکلیف دل شاهین مادرمُرده هم هیچ!
اشکم راه گرفت.
- چه کنم شاهین؟! نه قوهٔ مخالفت دارم نه دلم رضاست به فرار.
عصبانی شده بود.
- ولی باید یکیش رو انتخاب کنی، یا من یا بارمان!
چانه لرزاندم و مظلوم لب زدم:
- من از خودم اختیار ندارم، اختیاردارم خانوم‌جانم و بارمان هستند، حتی یکی از برادرام پیشم نیست تا بهش رو بندازم.
صدایش بلندتر شد:
- من یا بارمان، ماهی؟!
هق‌هقم شدید شد.
- آق بانو... مگه نگفتم اسمم آق بانوعه؟ همیشه یادت میره...
چشم به روی هم گذاشت و درحالی‌که ولوم صدایش را پایین می‌آورد لب زد:
- گفتم من یا بارمان؟
پشت دستی به صورتم کشیدم.
- شاهین... راهی ندارم، فقط برو و پس سرت رو هم نگاه نکن.
افسار اسب را رها کرد و کتفم را محکم میان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : رها باقری

رها باقری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
24/3/24
ارسالی‌ها
20
پسندها
93
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
باید همان وقت می‌مُردم! که اگر مثل آب هم می‌شدم و به خاک فرو می‌رفتم، بارمان بیرونم می‌کشید و زنده‌ام نمی‌گذاشت.
شاهین کتف مشت‌کرده‌ام را رها کرد و چرخید به دنبال رد صدا، اما من جرئت نفس کشیدن هم نداشتم... نفس کشیدن؟! چه خیال خامی.
صدای قدم‌هایش که نزدیک‌تر شد، شاهین حائل شد میان من و بارمان!
از سر شانهٔ شاهین، ترسان نگاهش کردم. صورتش جدی بود و با اخمی ملایم آمیخته شده بود.
یک دستش کمر برنو (اسلحه) را گرفته بود و یک دستش به کمربند.
رخ به رخ شاهین ایستاد و ساکت خیره‌اش ماند، آن‌قدر کش‌دار و سنگین، که سر شاهین پایین افتاد.
صدای باد و رقص خاشاک و نفس گرفته و تکه‌تکه شدهٔ شاهین را میشد شنید اما دو مرد، لب از لب باز نمی‌کردند و من در مرز سکته در رفت و آمد بودم.
بارمان، بی‌آنکه نگاه سنگینش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : رها باقری

رها باقری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
24/3/24
ارسالی‌ها
20
پسندها
93
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
بارمان چند باره پشت دستش را بالا برد و روی صورت شاهین فرو آورد. آن‌قدر سخت که شاهین به زمین افتاد.
- سیُم، این دختر ناموس منه... صدات رو روی ناموس من بالا نبری.
بالا سر شاهین ایستاد. بی‌اختیار بازوی بارمان را گرفتم و اسمش را زار زدم.
خشمگین نگاهش برگشت رو به من. شاهین، عاصی و وحشی، حمله کرد تا بارمان را کله‌پا کند که بارمان با قُنداق برنو کوبید به سی*ن*هٔ شاهین. لحظه‌ای دنیا پیش چشمم سیاه شد. صدای جیغ خفهٔ من و نالهٔ شاهین یکی شد.
- بی‌پدر توی روی اربابت هار شدی؟! به آدم‌هام سپرده بودم دیدنت، سرت رو سوراخ کنن، اما توی پیشانی‌نوشتت انگار قسمت بوده خودم هلاکت کنم.
گَلَنگَدَن (ضامن) تفنگش را کشید. شاهین از درد روی خاک به خودش می‌پیچید.
روبنده از اشک و عرقم خیس شده بود، داشت واقعاً شاهین را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : رها باقری

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا