• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آنسون، پسر خدا | بنفشه کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع banafsh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 20
  • بازدیدها 406
  • برچسب‌ها
    خدایان کهن
  • کاربران تگ شده هیچ

banafsh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
5/4/24
ارسالی‌ها
17
پسندها
68
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
سربازی با شنل سبز یشمی که نشان دهنده جایگاه بالاتر او نسبت به بقیه بود از روی زمین بلند شد و رو به روی دختر ایستاد و با یک تعظیم کوتاه بخاطر مقام بالاتر فرمانده، با احترام شاهزاده را گرفت و گفت:
- پیام پادشاه به ما رسیده، شما باید تا برگشت پادشاه یا اتمام جنگ محافظ پسرشون باشید.
انگار خستگی راه و زخم هایی که بر تن داشت به یک باره دوبرابر شد، واقعا توان ماندن در آن قصر را نداشت. بین نافرمانی از دستور رئیس و زجر کشیدن در آن مکان زجرآور مانده بود.
سربازهای سبزپوش بلند شدند و پشت فرمانده به ترتیب ایستادند و دختر به ناچار به سمت قصر حرکت کرد.
در مسیر سعی می‌کرد به هیچ کس نگاه نکند، جانی برای مرور خاطرات نمانده بود و به شدت احتیاج به استحمام و استراحت داشت، آهی که میان لب هایش بود را فروخورد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

banafsh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
5/4/24
ارسالی‌ها
17
پسندها
68
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
نگاه دختر در هیاهو طبقه دوم قصر چرخید، افراد با لباس هایی که نشان دهنده قدرت و خاندان آنها بود در ردیف های مشخص شده در اتاق می‌ایستادند، خدمتکاران با سرعت روی میز بزرگ خوراکی های مختلف می‌چیدند و او تنها حسی که داشت (پارادوکس) بود.
انگار در جایی بود که باید حضور می‌داشت اما تعلقی نداشت، و حتی همین مرد هم ...
نفسی گرفت و سعی کرد لبخندش را حفظ کند.
- من به عنوان یک دورگه از شش سالگی تحت تعلیم مدرسه بودم و بدون توجه به این که شبیه هیچ کدوم از قدرت‌های اونجا نبودم تمام تلاشم رو کردم تا از تمام امتحانات سربلند بیرون بیام، روزی که جادوگرهای تاریکی به کتابخانه حمله کردند و پرونده دانش آموزها رو دزدیدند من دنبالشون رفتم، با این که اونا تو تاریکی گم شدند اما به یک دفعه شخصی به کمکم اومد، دست راست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

banafsh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
5/4/24
ارسالی‌ها
17
پسندها
68
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
البته که حتی خود دختر هم راضی نبود، او هیچ گاه جایی در این قصر نداشت؛ اما اگر محافظ می‌شد باید در هفته بیشتر از سه روز به آنجا رفت و آمد می‌کرد، برای هر سربازها شیفت بندی انجام می‌داد و کلی مشکل که در کنار ماموریت های یک دفعه ای!
اما پادشاه نظر دیگری داشت و فرمانده نمی‌توانست روی دستور آن مرد حرفی بزند.
***
بیشتر از ده سال بود که از آن ماجرا می‌گذشت اما برای آن دختر جوان مانند خاطره ای از روز گذشته بود، قهوه ی یخ کرده اش را برداشت و بعد از اضافه کردن کمی شیر با سس شکلات آن را چشید.
زندگی سخت‌تر از چیزی که بنظر می‌آمد، می‌گذشت. برای کسی که روزها زندگی به نام یاسمین فرزان می‌گذراند و شب ها یا گاها روزها در میان شلوغی کاری‌اش به زندگی دیگری به نام میشا فرمانده مخصوص پادشاه دورگه ها.
زمانی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

banafsh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
5/4/24
ارسالی‌ها
17
پسندها
68
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
زمان از حرکت ایستاد، باد از جریان افتاد، شب سیاهی خود را از دست داد. دختر با نگاهی ترسیده سر بلند کرد و به مردهای حلقه زده به دورش خیره شد، حال چهره خونین با چشم های قرمز و لباس های مشکی‌شان پیدا شده بود. موجودی بزرگ چهارپا با خزهای طوسی مشکی با قدم‌های آرام به کنارش آمد و به حالت چهره تغییر کرده دختر نگاهی انداخت و بی صدا گفت:
- از سرنوشتی فرار نکن که همین حالا هم در چنگش هستی.
با صدای قدم های فردی از راه پله، در لحظه همه چی از بین رفت، دختر نفس حبس شده اش را آزاد کرده، عرق سردی که روی کمرش نشسته بود نشان می‌داد قدرتی که از کنارش رد شده، واقعی بوده. به استخوان توی دستش نگاهی انداخت. کلمه ی پیشکش توی ذهنش اکو می‌شد.
مهران با سیگار و فندکی در دست وارد پشت بام شد و بلند گفت:
- ده دقیقه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

banafsh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
5/4/24
ارسالی‌ها
17
پسندها
68
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
از روی تخت بلند شد و به سرعت لباس‌هایش را عوض کرد، حتی توجهی نداشت که رنگ طوسی مانتو با شلوار کاربنی و شال مشکی آن را شبیه یک احمق می‌کند. بعد از برداشتن گوشی و کلید خانه و یک توضیح کوتاه به خانواده، بیرون زد و پیاده به سمت پارک موردنظر رفت. حس می‎کرد یک لشکر از سایه ‌های خونین چهره و موجودات چهارپا پشت سرش حرکت می‌کنند، گاهی انگار دم طوسی رنگی از زیر پایش رد می‌شد که به زور جلوی جیغ کشیدنش را می‌گرفت. حتی جرئت نداشت به عقب و شیشه ماشین ها نگاهی بیاندازد. با نزدیک شدن به پارک و دیدن زنی که روی همان نیمکت فلزی زیر بزرگ‌ترین درخت نشسته، دووید و خودش را پرت کرد کنارش.
فریال با دیدن وضع صورت و لباس‌هایش خنده اش را قورت داد و گفت:
- چرا انگار از سیرک فرار کردی؟
یاسمین به اطراف نگاهی انداخت و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

banafsh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
5/4/24
ارسالی‌ها
17
پسندها
68
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
فقط کمی تفکر احتیاج بود تا دو دختر پی ببرند که چیزی اشتباه است، از زمانی که باهم آشنا شده بودند خیلی از قدرت ها به آن ها نزدیک شده بودند تا بتوانند از انرژی روح و جسم‌شان استفاده کنند ولی این بار همه چی متفاوت بود، حضور قوی این سایه های خونین و گرگینه ها که حتی حمله هم نمی‌کردند، اتفاقی بدتر از شومی باز شدن دروازه های تاریکی را رقم می‌زد.
فریال به دختری که در سکوت با چشم های قهوه ای به روبرو زل زده بود، نگاهی انداخت. با شک گفت:
- میتونم از میشا سوالی بپرسم؟
لحن سرد دختر، تایید کننده تغییر هویت آن بود.
- اگر سوالت در مورد موجودی هست که اومده به خونه‌ات باید بگم، فقط می‌دونم که از فرمانده های بالارتبه شیطان اصلی و این لشکر هم از سربازانش هستن، یک جورایی فضا رو برای اومدنش آماده کردن.
فریال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

banafsh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
5/4/24
ارسالی‌ها
17
پسندها
68
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
می‌توانست بگوید بعد از صحبت با فریال کمی ذهنش آرام شده بود؛ اما از هراس عمق قلبش چیزی کاسته نشده بود.
می‌دانست وقتی موجودی بیشتر از یک روز می‌ماند یعنی قرار است اتفاقی بیوفتد که مرتبط با آن است حالا آن آمده که هشدار بدهد یا حمله کند؛ ولی این موجودات بیشتر شبیه محافظ بودند. هیچ هشداری نمی‌دادند و صحبت اضافه ای نمی‌کردند برعکس قبلی‌ها که بسیار پر حرف بودند.
طی صحبتی که با خانواده داشت ، برای خرید بیرون می‌رفتند ، پس خودش کلید انداخت و وارد خانه ساکت شد.
احساس می‌کرد به شدت خوابش می‌آید و این فقط یک نشانه بود از آن بُعد. زمانی که میشا به قدرت بیشتری احتیاج داشت یا در خطر بود مانند این که روح یاسمین را به سمت خودش می‌کشاند، احساس رخوت شدیدی در بدنش ایجاد می‌شد و باید چشم هایش را می‌بست.
با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

banafsh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
5/4/24
ارسالی‌ها
17
پسندها
68
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
زمانی که کشتی لنگر انداخت، سربازهای والهالا به سرعت وارد شدند و دختر با لباس های چرم مشکی و کفش های پاشنه بلند قرمز با یک حرکت از عرشه به ساحل پرید، سربازهایی که مانند یک سایه قرمز بنظر می‎‌رسیدند به فرمانده تعظیم کردند و منتظر دستور ماندند.
- سه نفر برند بالا و جعبه ای که علامت داره رو به همراه من بیاره به قصر ملکه.
سایه ای که جلوتر ایستاده بود با صدایی که انگار خش می‌انداختی روی دیوار جواب داد:
- شما جلوتر برید فرمانده، ملکه منتظر شما هستند.
دختر بعد از نگاه آخر به آن کشی مشکی که داشت خالی می‌شد، به سمت خانه ها که کمی دورتر از ساحل قرار داشت، قدم برداشت و با دقت به تمام کوچه ها انگار خالی از سکنه هستند نگاه می‌کرد، خودش هم نمی‌دانست به دنبال چه کسی می‌گردد.
با پدیدار شدن یک گرگ بزرگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

banafsh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
5/4/24
ارسالی‌ها
17
پسندها
68
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
بلک داخل جام های سنگی از نوشیدنی آبی رنگ ریخت و با حرص گفت:
- ملکه شما فقط به این دختر زیاد اهمیت می‌دید، وقتی مرد و اومد اینجا اون وقت من که فرمانده ورودی ها هستم میدونم چطوری بهش جا بدم و شکنجه اش کنم.
میشا جرعه ای از نوشیدنی رو قورت داد و از طعم ترش و شیرین آن گوشه چشمش چین خورد.
- منتظر باش تا من بمیرم سگ کوچولو.
لایت دومین شیرینی اش را برداشت و با اکراه پرسید:
- ملکه، میشا تا الان چندبار اومده اینجا؟
این سوال خود دختر هم بود، قطعا توی زندگی قبلیش یک لشکر را کشته بود که در این زندگی لایق چنین سختی هایی بود.
ملکه تردید داشت برای جواب دادن، می‌دانست که این ممنوعه‌ترین قانون است و نباید به هیچ عنوان در مورد زندگی گذشته و خانواده قبلی فرد صحبتی بشود، اما این دختر خاص بود و باعث تردید شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

banafsh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
5/4/24
ارسالی‌ها
17
پسندها
68
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
آن خانه در وسط یک شهرک کوچک که کمی نزدیک به قصر دورگه ها بود را گرفته بود تا بتواند هر زمانی که پادشاه اعلام کرد، سریع خود را به قصر برساند و در کنار سوهورا بماند؛ ولی به مرور زمان تبدیل شد به استراحتگاه بیشتر دوستانش. از این موضوع ناراحت نبود، شاید کمی تنهایی بزرگش کم‌تر به چشم می‌آمد.
دو دختر در هال بودند و سه پسر در اتاق‌اش به خواب راحتی فرو رفته بودند. روی زمین نشست و رو به دخترها پرسید:
- کی رسیدند؟
لاگا و لایسا دوقلوهایی که با پوست گندمی و چشم های آبی انگار فریاد می‌زدند که از دورگه های قدرت آب هستند، همزمان پاسخ دادند:
- چان و کای باهم از ماموریت برگشتن و کیونگ هم زمانی که شنید رفتی والهالا خودش رسوند، بنظرم بری تو اتاق بیدار میشن.
سرش را به معنای فهمیدن تکان داد و به خانه کوچک‌اش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا