• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آنسون، پسر خدا | بنفشه کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع banafsh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 31
  • بازدیدها 780
  • برچسب‌ها
    خدایان کهن
  • کاربران تگ شده هیچ

banafsh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
5/4/24
ارسالی‌ها
28
پسندها
123
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #31
فقط چندثانیه طول کشید تا به داخل ساختمان کشیده شود و لباس‌هایش تغییر کند، بلیز و شلوار سفید ساده با یک تگ اسم آبی که نام «میشا» روی آن نوشته شده بود. هیچ‌کس در آن جا حضور نداشت و انگار با جادویی قوی تمام انرژی‌ها از بین رفته‌بودند. نمی‌دانست چه کاری انجام‌دهد، کسی را صدا کند یا فرارکند؟
***
صدای آهنگ شادی که از تلویزیون داخل هال کل فضا را گرفته‌بود، به داخل اتاق دربسته هم نفوذ کرد و دختر با تکانی آرام بیدار شد و ساکت به سقف سفید زل زد. هربار که فکر می‌کرد این بدترین اتفاق است، حتی 24 ساعت هم نمی‌گذشت که اتفاقی وخیم‌تر رخ می‌داد. برای وولفکا گرگینه اصیل به دنبال اطلاعات بود که حالا باید از مجمع هم فرار می‌کرد، البته شاید خیلی هم بد نبود. اگر میشا جزئی از مجمع می‌شد دیگر هیچ قدرتی به آن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

banafsh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
5/4/24
ارسالی‌ها
28
پسندها
123
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #32
یک تونل بلند تاریک و نمناک که فقط بعد از چند قدم، به یک دروازه که انگار سو سو می‌زد رسید، مردی قوی هیکل جلوی دروازه ظاهر شد، سری انسان اما پاهای مانند اسب که سم داشت. با دیدن دختر لبخندی زد که دندان‌های تیزش هویدا شد.
- میشا دیر به مهمونی میری؟ همه رسیدن حتی ارباب.
دختر دستی به دامنش کشید و خنده‌کوتاهی کرد، می‌دانست آن مهمانی برای چه قدرتی بود و اصلا تمایلی برای رفتن نداشت، فرار کردن فایده‌ای نداشت. فقط سری تکان داد و با اشاره‌ی محافظ دروازه، دختر توانست وارد حیاط قصر شود. ساختمانی دوطبقه با نما مرمر سفید و طلاکاری، دو مجسمه فرشته در کنار در ورودی و سربازهایی که اطراف احاطه کرده بودند. جلوتر رفت و چند سرباز با دیدن‌اش لبخند زدند، از حالت آماده باش بیرون آمدند و راه را برای‌اش باز کردند،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] lilyy

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 6)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا