متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آنسون، پسر خدا | بنفشه کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع banafsh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 51
  • بازدیدها 1,430
  • برچسب‌ها
    خدایان کهن
  • کاربران تگ شده هیچ

banafsh

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
60
پسندها
387
امتیازها
1,723
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #31
فقط چندثانیه طول کشید تا به داخل ساختمان کشیده شود و لباس‌هایش تغییر کند، بلیز و شلوار سفید ساده با یک تگ اسم آبی که نام «میشا» روی آن نوشته شده بود. هیچ‌کس در آن جا حضور نداشت و انگار با جادویی قوی تمام انرژی‌ها از بین رفته‌بودند. نمی‌دانست چه کاری انجام‌دهد، کسی را صدا کند یا فرارکند؟
***
صدای آهنگ شادی که از تلویزیون داخل هال کل فضا را گرفته‌بود، به داخل اتاق دربسته هم نفوذ کرد و دختر با تکانی آرام بیدار شد و ساکت به سقف سفید زل زد. هربار که فکر می‌کرد این بدترین اتفاق است، حتی 24 ساعت هم نمی‌گذشت که اتفاقی وخیم‌تر رخ می‌داد. برای وولفکا گرگینه اصیل به دنبال اطلاعات بود که حالا باید از مجمع هم فرار می‌کرد، البته شاید خیلی هم بد نبود. اگر میشا جزئی از مجمع می‌شد دیگر هیچ قدرتی به آن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : banafsh

banafsh

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
60
پسندها
387
امتیازها
1,723
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #32
یک تونل بلند تاریک و نمناک که فقط بعد از چند قدم، به یک دروازه که انگار سوسو می‌زد رسید، مردی قوی هیکل جلوی دروازه ظاهر شد، سری انسان اما پاهای مانند اسب که سم داشت. با دیدن دختر لبخندی زد که دندان‌های تیزش هویدا شد.
- میشا دیر به مهمونی میری؟ همه رسیدن حتی ارباب.
دختر دستی به دامنش کشید و خنده‌ کوتاهی کرد، می‌دانست آن مهمانی برای چه قدرتی بود و اصلا تمایلی برای رفتن نداشت، فرار کردن فایده‌ای نداشت. فقط سری تکان داد و با اشاره‌ی محافظ دروازه، دختر توانست وارد حیاط قصر شود. ساختمانی دوطبقه با نما مرمر سفید و طلاکاری، دو مجسمه فرشته در کنار در ورودی و سربازهایی که اطراف احاطه کرده بودند. جلوتر رفت و چند سرباز با دیدنش لبخند زدند، از حالت آماده باش بیرون آمدند و راه را برایش باز کردند، نیاز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : banafsh

banafsh

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
60
پسندها
387
امتیازها
1,723
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #33
نفسی که در سینه‌اش حبس شده بود را با یک بازدم عمیق تخلیه کرد و به خاطر سرگیجه دستش را به چهارچوب در حمام گرفت، همه اتفاقات فقط در فاصله یک نفس اتفاق افتاده بود. دختر با ترس به موجود نامرئی نگاهی انداخت، زبانش بند آمده بود. نمی‌دانست چه چیزی واقعی است.
- اگر می‌خوای تمام واقعیت بدونی، فردا تو مجمع بمون و آزمون‌ها رو قبول شو.
در ذهن یاسمین بیشتر اتفاقات در مه بودند، مجمع، زندگی میشا، وولفکا، آتش خانه میشا... .
آب دهنش را قورت داد اما گلویش هنوز خشک بود، باید چیزی می‌گفت.
- اون لرد تاریکی، همون حارمص بوده؟ یعنی با دروغ به میشا نزدیک شده‌ بوده؟
موجود خندید و انرژی‌اش در اتاق جا‌به‌جا شد و کنار پنجره ایستاد، با صدایی که شیطنت داشت پاسخ داد:
- من نمی‌دونم، فقط می‌تونم راهنمایی کنم که خدایان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : banafsh

banafsh

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
60
پسندها
387
امتیازها
1,723
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #34
یاسمین خودش را آدم بااحساسی نمی‌دانست، دلتنگ کسی نمی‌شد و برای موضوعی گریه نمی‌کرد؛ اما نمی‌دانست چرا برای افرادی تا به حال ندیده دلش می‌خواهد از ته دل گریه کند، دلتنگ گرفتن دست‌های گرم نادیا بود که همیشه بوی خاصی می‌داد، بحث‌های بی‌سروته با آرسا برادر قد‌بلندش سر هر ماموریت یا مریض‌های خاصی که آمده بودند، حمایت‌های در سکوت مایک.
یعنی در زندگی بعدی هم دلتنگ آرزو و یگانه و مهران می‌شد؟
آهی کشید و منتظر ماند تا صحبت‌های مادرش تمام شود، بعد از اتفاقات زیادی که از سر گذرانده بود احساس گرسنگی شدیدی داشت.
آرزو با جمله معروف "انشالله عروسیت ببینم" تماسش را قطع کرد و برگشت سمت دخترش که با چهره رنگ پریده و موهای شانه‌نکرده شرابی و صورتی غم‌زده زل زده به فرش، لبخند بزرگی زد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : banafsh

banafsh

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
60
پسندها
387
امتیازها
1,723
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #35
هم‌زمان با صدای دست و جیغ دختر و پسرها، یک در باز شد که عدد هفت رویش نقش بسته بود. یک لباس مشکی گشاد با شلوار پارچه‌ای قرمز به تنش بود و کتانی‌های ساده مشکی به دختر اجازه می‌داد تا با هر سرعتی که مدنظر دارد بدود و فرار کند، روی سنگ‌فرش‌های سفید قدم گذاشت و بی‌معطلی وارد اتاق شد، همه‌جا تاریک بود و بوی خاصی در فضا پراکنده شده‌ بود، مانند خون و استخوان،حتی باریکه‌ای از نور هم وجود نداشت تا بتواند موقعیت خودش را حدس بزند. یک نفس عمیق کشید و چشمانش را بست. روی تنفس خودش و صدای اطراف تمرکز داشت تا اگر چیزی نزدیک شد سریع واکنش نشان‌دهد.
- ترجیح می‌دادم به جای تو یاسمین اینجا می‌بود، شماها اصلا خون خوشمزه‌ای ندارید و حتی بدتر اصلا خونی ندارید.
دختر چشمانش را باز کرد و با ترس برگشت به پشت سرش که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : banafsh

banafsh

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
60
پسندها
387
امتیازها
1,723
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #36
میشا برای چند ثانیه چشم‌هایش را بست و تمرکز کرد، باید از تمام دانش گذشته‌اش استفاده می‌کرد تا از این اتاق جان سالم به در می‌برد. طبق گفته‌های مایک و کلاس‌هایی که گذرانده بود خون‌آشام‌ها توسط یک نفرین به‌ وجود آمده‌ بودند، پس غریزه شکار در وجودشان نهادینه نبود به جز تک پرنس اصیلشان که از شانس خوب فرمانده آن‌جا حضور نداشت، می‌توانست بی‌صدا حرکت کند و اول جلوی خون‌ریزی را بگیرد تا بوی خون بقیه را تحریک به حمله نکند، اما هیچ چیزی درمورد پادزهر یادش نمی‌آمد. فقط لحظه‌ای به خودش ناسزا گفت که سر کلاس موجودات نفرین‌شده خوابیده‌ بود، تعلل را جایز ندانست و باید در راه فکر می‌کرد، چشمانش باز شد و یک نفس عمیق کشید، با کمک تصویری که از خانه قبل از تاریکی یادش بود و چشمانی که در تاریکی هم می‌توانست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : banafsh

banafsh

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
60
پسندها
387
امتیازها
1,723
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #37
با صدای زنگ بلندی که در اتاق پیچید، شوکی به دختر وارد شد و پسر لبخند بزرگی زد. حدسش برای آن دختر مرموز درست بود.
- زمان آزمون اتاق هفت برای تو تموم شد و هنوز زنده‌ای، می‌تونی به اتاق شش بری.
میشا بلند دادی زد و از جا بلند شد:
- چی؟ چرا؟ آخه برای چی؟
پسر هم بلند خندید و در اتاق را دوباره بست و باز کرد تا دروازه اتاق شش را باز کند و در جواب سوال‌های دختر فقط گفت:
- عزیزم تو یک سرباز یا گرگینه نیستی که بعد از ده دقیقه هنوز زنده‌ای اونم بدون پادزهر. برو ادامه مسابقه.
دست دختر را گرفت و پارچه را از دور ساقش باز کرد، رد دندان‌هایش هنوز تازه بود اما هیچ سیاهی دورش را نگرفته بود. بدون این‌که فرصتی بدهد آن را به سمت دروازه پرت کرد و در را بست. نامه‌ی معرفی میشا را از تو کتش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : banafsh

banafsh

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
60
پسندها
387
امتیازها
1,723
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #38
با صدای جیغ بلندی که از قعر جنگل به گوش مرد رسید، اخمی کرد و زیر لب غر زد:
- اگر قراره بترسید، نباید پاتون رو داخل آزمون بذارید. فکر می‌کنن شوخیه که اینجا دانشجو بشن؟
با اتمام حرفش شخصی محکم به کمرش برخورد کرد و یک قدم به جلو پرتاب شد، عصبانی‌تر شد و برگشت به عقب که با چهره آشنای دورگه گرگینه مواجه شد، لبخند کوچکی زد و بازوی پسر را به سمت خودش کشید، چشمان کشیده مشکی، تتوهای بزرگ، بدنی عضلانی.
- چند وقته اینجا گیر کردی؟
پسر از ترس توان تبدیل نداشت و خسته از فرار به بدن گرگینه تکیه داد، ذهنش یاری نمی‌کرد چند وقت شده.
- نمی‌دونم، شاید سه روز.
با تبدیل شدن دست راست آلفا به جسمش، پسر با ترس کنار کشید، کمی حسادت داشت نسبت به این تبدیل شدن راحت و بدون درد.
- من وولفکا هستم، رئیس اتاق شش. فکر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : banafsh

banafsh

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
60
پسندها
387
امتیازها
1,723
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #39
در یک لحظه با یادآوری این که موجودات بزرگ توانایی پشتک زدن و دورزدن سریع را ندارند، پایین‌تر از سطح موجود شنا کرد و از پشت آن به سمت چپ و جایی که آن پسر بی‌ادب را دیده‌ بود، رفت و پایین‌تر شنا کرد تا زمانی که به صخره دریایی برسد، دستش را به سنگ‌های بزرگ و نتراشیده گرفت و خودش را بالا کشید تا به سطح بالاتر از آب رسید، پایین یکی از حصارها را گرفت، در حالی که خیسی لباس‌هایش باعث سنگینی بیشترش شده بود، به سختی از حصار خودش را بالا کشید و به حیاط افتاد، نفس‌ نفس می‌زد و کامل دراز کشید. انگار آن موجود فقط در آب حمله می‌کرد و همین خیالش را راحت‌تر کرد. چشمانش را بست و نفسی راحت کشید، صدای جیغ‌های هیجانی دختر و پسرها به گوش می‌رسید، آهنگی آرام و ریتم تندی پخش می‌شد، صدای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : banafsh

banafsh

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
60
پسندها
387
امتیازها
1,723
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #40
سریع بلند شد و به دست محافظ چنگ انداخت و با تمام ناراحتی که داشت، گفت:
- لطفا اجازه بدید برگه پر کنم، حتما من روانی بودم که یک‌دفعه خوابم برد، لطفا بذارید چند دقیقه... ‌.
محافظ دستش را کنار کشید و داد زد:
- تو که برگه پر کردی. چته؟
دختر با ناباوری به برگه و جواب‌ها نگاه انداخت، کی وقت کرده بود که آن را پر کند؟ این یک رویا بود؟ هیچ چیزی یادش نمی‌آمد.
محافظ برگه را در پاکت بزرگ پاسخ‌نامه گذاشت، دختر هنوز باور نمی‌کرد که چطور اتفاقات رخ داده.
- فقط برای چند دقیقه پله‌های نامرئی به سمت طبقه مخصوص ریاست مدرسه باز میشه، پادشاه می‌خوان شما رو تنها ببینند.
با صحبت‌های محافظ، چشم‌های میشا از تعجب گرد شد، پادشاه؟ نکنه فهمیده بودند یک مشکلی به وجودآمده و آنجا مرگ در انتظارش بود؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : banafsh

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا