نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آنسون، پسر خدا | بنفشه کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع banafsh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 54
  • بازدیدها 1,749
  • برچسب‌ها
    خدایان کهن
  • کاربران تگ شده هیچ

banafsh

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
63
پسندها
399
امتیازها
1,723
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #21
اما خب همیشه افرادی بودند که به خواست خودشان باعث شدند افراد میان‌بُعدی وارد زمین بشه و ازشون استفاده کردند که حالا ما با اون‌ها کاری نداریم، بعد از بُعدزمین وارد بُعد دوم که به سرزمین قاضی‌های پس از مرگ ربط داره یعنی اونجا تصمیم گیری میشه که روح افراد و قدرت‌ها کجا بره، یا انسان میشن و برمی‌گردن زمین تا کارمای زندگی رو پس بدن یا میرن به قسمت‌های بالاتر، خیلی از اوقات ارواح فراری یا شیطانی یا خود شیطان‌های پایین.رتبه هم در میان این دو بُعد زندگی و مرگ هستند که انسان.های با دید بازتر هم می‌تونند ببیننشون، خب بعد از قاضی‌های پس مرگ یک سرزمین میان بُعدی وجود داره به اسم والهالا که افراد قدرتمند اونجا بعد از مرگ می‌مونند، بُعد سوم که جذاب‌تر از بقیه‌س که بیشتر افراد قدرتمند اونجا زندگی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : banafsh

banafsh

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
63
پسندها
399
امتیازها
1,723
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #22
با یک هین کشیده، از خواب پرید. هنوز از حس تاریک قصر، لرزی بر اندامش بود که گواه رویایش بود. چشمانش را باری دیگر بست و سعی کرد با نفس‌های عمیق ضربان قلبش را پایین بیاورد، نمی‌دانست ساعت چند است و در چه روزی از ماه بیدار شده. بعد از دم پنجم کامل بیدار شد و نشست، گرگ طوسی رنگ پشت به آن در وسط اتاق خوابیده بود، نور کمی که از پنجره و در نیمه باز شده به اتاقش سرک کشیده بود نشان می‌داد بیشتر از چند ساعت خوابیده، صداهای صحبت پدر و مادرش از بیرون به گوش می‌رسید. چند دقیقه ساکت به دیوار اتاق زل زده بود و فقط به چیزهایی که دیده بود می‌اندیشید، دوست‌هایی که داشت، خانه‌اش، رفت و آمد به قصر لوسیفر یا والهالا.
او دیوانه‌کننده‌ترین اتفاقات ممکن را به چشم‌های خود می‌دید و باز به زندگی عادی ادامه می‌داد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : banafsh

banafsh

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
63
پسندها
399
امتیازها
1,723
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #23
برای اولین بار بود که روی زمین، بُعد اول، بدون آن که خواب باشد یا در حالت خلسه رفته باشد، یک گرگینه واقعی می‌دید. همیشه از دریچه چشمان میشا به آن موجودات بزرگ اما زیبا و پرشکوه نگاه می‌کرد طبق دانسته‌های میشا که گاهی با حافظه آن هم ترکیب می‌شد، می‌دانست آن‌ها به عنوان موجودات ماورایی حتی قبل از به وجود آمدن اولین دورگه‌ها در ابعاد بالاتری زندگی می‌کردند و همیشه نقش محافظ را ایفا می‌کردند اما بعد از چند انقلاب و جنگ میان قبایل قدرت‌ها، آن‌ها از قدرت اجدادی حفاظت کناره گیری کردند و شروع به زندگی قبیله‌ای داشتند و بعدها روی زمین هم دیده شدند و شاید هم هنوز در گوشه کناری وجود خود را مخفی کرده باشند. حالا در فاصله کمتر از یک متری خودش آن را می‌دید. قلب ضعیف انسانی یاسمین تحمل این حجم از هیجان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : banafsh

banafsh

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
63
پسندها
399
امتیازها
1,723
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #24
میشا در کنارش قرار گرفت، دخترها چهره‌ای آشنا داشتند و همین بیشتر فرمانده را به فکر فرو می‌برد که شاید آن حس جذب‌کننده به این مکان ناآشنا جهت کمک کردن به این دو دختر باشد. کمی جلوتر رفت و بدون تردید پتوی یکی از دختران را کشید. موهای بلند مشکی نقره‌ای، صورت رنگ پریده اما زیبایی داشت، دماغ کوچک قوز دار و لب‌های قلوه‌ای که انگار سال‌هاست ترک برداشته بود، لباس بلند مشکی رنگ رفته.
لیارا هم پتوی نازک دختر کناری را برداشت، معلوم بود قدش کوتاه‌تر و لاغرتر از هم‌اتاقی‌اش بود، با لباس قرمز و موهای مشکی که انگار لایت سفید داشت، صورت گرد سفید رنگ پریده و لب های نازک.
- به‌نظرم این‌ها خواب نیستند.
میشا بعد از گفتن حرفش کنار دختر رو تخت نشست و با دقت بیشتری نگاهش کرد تا شاید ردی از یک موجود پیدا کند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : banafsh

banafsh

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
63
پسندها
399
امتیازها
1,723
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #25
با آرزو، مادرش به هال رفت، پدرش روی تک صندلی بالای میز ناهارخوری نشسته بود و از لبخندی که به لب داشت می‌شد نگرانی را فهمید اما برای همچین توضیحی هنوز آماده نبود. صندلی کناری‌اش را بیرون کشید و نشست. بشقاب رو به رویش پر از برنج و خورشت شد و صدای صحبت‌های پدر و مادرش در کنار افکار خودش تمرکزش را به هم می‌زد. با سوالی که پدرش پرسید حواسش را جمع کرد.
- به نظرت بریم شمال یا قشم؟
لبخندی زد و قاشقش را از برنج و قیمه پر کرد، زشت بود اگر جوابش ( نمی‌دانم) می‌بود.
- می‌دونید که از هوای شرجی و گرم متنفرم پس قطعا هیچ کدوم.
مهران بلند خندید و کمی از سالاد خورد، باید سر حرف را یک جور باز می‌کرد. تمام اخبار را از دختر بزرگ‌ترش شنیده بود و احتمال می‌داد این بی‌حوصله بودن دختر کوچکش برای از دست دادن یک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : banafsh

banafsh

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
63
پسندها
399
امتیازها
1,723
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #26
مهران آب دهنش را قورت داد و نگاهی کوتاه به همسرش انداخت، آن خاطرات قدیمی در دورترین دفترچه ذهنش مانده بود و اصلا تمایلی به یادآوری نداشت؛ اما الان که انگشت اتهام به سمتش بود هم باید ساکت می‌ماند.
آرزو به حمایت از شوهرش، بلند شد و با اخم به آن دختر ناشناس چشم غره‌ای رفت و گفت:
- قبل از به دنیا اومدن یاسمین، چند ماهی شوهرم با دوستاش رفتند دنبال طلا، آره درسته کار درستی نبود که بدون دانش کافی و محافظ برن؛ ولی کاریه که شده بود، اگر به‌خاطر کار مهران، دخترم اینجوری شده باید اول یگانه همچین اتفاقی براش می‌افتاد نه کوچیکه.
میشا اعصابش را از دست داد و جوری از صندلی بلند شد که صدای کشیدن پایه‌هایش داخل سالن ساکت پیچید.
- وقتی که آقای فرزان با خوشحالی دنبال گنج می‌گشت داخل روستاها، حتی نمی‌دونست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : banafsh

banafsh

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
63
پسندها
399
امتیازها
1,723
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #27
دختر در اعماق قلبش می‌توانست حس کند که جاسمین یا همان شخصیت افسرده‌اش کاملا درست می‌گوید و چیزی جز مرگی دردناک در انتظارش نیست، آهی از میان لب‌هایش فرار کرد و میشا عصبی‌تر شد و به یکباره داد کشید:
- هیچ کس زنده از بازی مرگ بیرون نیومده یاسی خانم، پس فکر الکی نکن، ما اول از همه باید بفهمیم اون گرگینه دقیقا کیه و برای چه مقامی در حال خدمته و بعدش به کشتن اون دخترهای روی تخت یا فرار کردن فکر می‌کنیم.
جاسمین بدون تعلل پاسخ داد:
- هر سه تاشون رو بکشیم، وولفکا و اون دخترها.
میشا تک‌خنده‌ای کرد، اون موجود ضعیف چه فکری می‌کرد که آن‌قدر با دل و جرئت از مرگ گرگینه می‌گفت؟
- جاسمین جان من نه خدام نه پشتوانه قوی دارم که بتونم با پک گرگینه.های بعد سومی در بیوفتم و اصلا دلم نمی‌خواد توسط اونا بمیرم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : banafsh

banafsh

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
63
پسندها
399
امتیازها
1,723
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #28
لمس چمن تازه با پای برهنه حس زنده بودن می‌داد، در بعد سوم حداقل سه جنگل وجود داشت که هر کدام ساکنین مخصوص خود را داشتند و جنگل پشت شهر دورگه‌ها برای قدرت‌هایی مانند سربازان اجنه و دورگه‌های ضعیف که در دهکده‌های کوچک می‌ماندند بهترین مکان بود، چون از قدرت کمتری برخوردار بودند و موقع حمله قدرت‌های بزرگ مانند نیروی پشتیبانی عمل می‌کردند، جنگل بعدی بعد از قصر لوسیفر قرار داشت که بیشتر به دست فرمانده‌ها و سربازان آن قدرت‌های شیطانی اداره می‌شد و جنگل سوم که مانند یک جزیره کوچک میان بعدی در وسط دریای بعد سوم بود و فقط با اجازه‌ی ورود از سمت قدرت ساکن داخل جزیره می‌توانستند وارد جنگل آن قسمت شوند.
با قدم‌های بلند به سمت انتهای جنگل و غار بزرگ سنگی می‌رفت و گاهی برای افراد آشنا سری به عنوان سلام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : banafsh

banafsh

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
63
پسندها
399
امتیازها
1,723
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #29
موضوع عجیبی که همیشه برای دخترک جالب به نظر می‌آمد، تجربه احساسات یکسان همزادها و دوقولوها بود. شاید بتوان گفت همزادها هم یک جور دوقلو بودند فقط با خانواده و خاطرات متفاوت به دنیا می‌آمدند، گاهی مانند میشا که یک روح قدرتمند داشته و یک زندگی گذشته‌ای در کار بوده و دوباره با جسم یافتن برگشته و گاهی در دنیای متفاوت چندین چشم و جسم همزمان اولین گریه عمرشان سر می‌دهند.
زمانی که میشا ناراحت می‌شد، زخمی بود، تحت احاطه قدرت‌های بزرگ‌تر قرار می‌گرفت و یا حتی به خاطر یک موفقیت کوچک کمی شاد می‌شد، همان احساسات با همان کیفیت به یاسمین منتقل می‌شد.
اوایل نوجوانی که درک درستی از وجود روح دیگری نداشت از غلیان یک‌دفعه‌ای احساسات مختلف در بدنش گیج می‌شد و یا می‌ترسید.
الان که غم عجیبی در تمام قلبش احساس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : banafsh

banafsh

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
63
پسندها
399
امتیازها
1,723
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #30
دختر یک نفس عمیق کشید، کودکی که با بچه‌های الان مقایسه می‌کرد بیشتر شبیه افسرهای ارتش یا نیرو مخفی یک باند بزرگ بوده تا خردسالی یک دختربچه. هیچ وقت درک نکرد چرا در آن خانواده و برای چه چیزی آنجا بود.
یاسمین در سکوت نگاهش می‌کرد، افکار یکسانی داشتند، خانواده‌ای که اولین عذاب آن‌ها بود.
- من روزهایی که می‌تونستم برای خودم باشم، توی جنگل می‌گشتم و سعی می‌کردم مثل یک دختر عادی رفتار کنم. یک روز گرم تابستون دوست آرسا برگشت به دهکده فقط اسمش یادمه، حارمص. چهره‌‌ش فراموش کردم و کمی از تن صداش یادمه. قدرت خاصی نداشت و یک پسر عادی از یک خانواده پولدار بود که از خونه خودشون فرار کرده بود به جنگل، خیلی مسخره بود اما خب مایک اجازه داد تا چند وقت پیشمون بمونه و برای این که سربار ما نشه شروع کرد به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : banafsh

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا