• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آنسون، پسر خدا | بنفشه کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع banafsh
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها پاسخ‌ها 63
  • بازدیدها بازدیدها 3,309
  • برچسب‌ها برچسب‌ها
    خدایان کهن
  • کاربران تگ شده هیچ

banafsh

رفیق جدید انجمن
سطح
5
 
تاریخ ثبت‌نام
5/4/24
ارسالی‌ها
72
پسندها
474
امتیازها
2,648
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #61
پسر هم جدی به آن زمان فکر کرد و گفت:
- تو زمان آتش سوزی بیشتر روستا از بین رفت و خب فقط چند نفر زنده موندند که خانواده میشا حتی جزو شمارش آمار هم نبودند، اگر مایک برده‌باشه پس باید تو کتابخونه دورگه‌ها هنوز باشه اما اگر بقیه بهش دسترسی پیدا کرده باشند در مورد این که روی زمین باشه یا توی بُعدهای دیگه اصلا نظری ندارم. یادمه اون شب چند نفر از بُعد سوم اون جا حضور داشتند.
میشا با تعجب جلوی گرگینه ایستاد و با صدایی که از تحیر بالا رفته‌بود، پرسید:
- تو اون جا بودی؟ چند نفر دیگه هم بودن؟ پس چرا نجاتم ندادید؟
پسر از تُپُقی که زده‌بود، پلک آرامی زد و با لبحند تصنعی به چشمان دو رنگ دختر زل زد و جواب داد:
- من فقط اون‌جا بودم که روح میشا رو کسی نبره، بقیه هم اجازه نداشتن به مرگ یک انسان دخالتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : banafsh

banafsh

رفیق جدید انجمن
سطح
5
 
تاریخ ثبت‌نام
5/4/24
ارسالی‌ها
72
پسندها
474
امتیازها
2,648
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #62
میشا گیج دوباره پرسید:
- یعنی چی ؟ چرا مرگ جسم من باید برای این افراد مهم باشه؟
پیرمرد هوف کلافه‌ای کشیدو سعی کرد با عوض کردن بحث، از زیر پاسخ فرار کند. کتاب دیگه‌ای برداشت و با دیدن تیتر بزرگ( گرگینه‌های محافظ) لبخند زد و با اشتیاق به دختر نشان داد.
- ببین این کل شجره‌نامه خود وولفکا و خانواده‌اش داره ، البته از وقتی جزو فرمانده‌های ارشد لیث نامگذاری شد تو این کتاب چیزی در موردش نگفتن.
دختر کتاب را کشید و نگاهی گذرا انداخت و دوباره پرسید:
- بهم بگو چرا مرگ میشا این‌جا ثبت شده.
پیرمرد چشمانش را در حدقه چرخاند. دختری که با لباس‌های همیشه مشکی مصمم نگاهش می‌کرد به دنبال پاسخی بود که ازتوان صاحب کتابخانه خارج بود.
- برو از کسی که این رو نوشته بپرس.
قبل از این که دختر سوال دیگه‌ای بپرسد، به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : banafsh

banafsh

رفیق جدید انجمن
سطح
5
 
تاریخ ثبت‌نام
5/4/24
ارسالی‌ها
72
پسندها
474
امتیازها
2,648
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #63
میشا لبخند دندون نمایی زد و با تاکید گفت:
- امشب قبل خواب اول میریم پیش اون پسر شیطان و درمورد همه چی می‌فهمیم.
یاسمین حتی بعداز رفتن یگانه و همسرش هم در هال ماند، با مادر و پدرش سریال می‌دید و در هر بحثی شرکت کرد، بیشتر از همیشه غذا خورد و بدون توجه به دستان یخ کرده‌اش، ظرف بستنش‌اش رو پر کرد و با طعم شیرین شکلات یخ زده کمی روحش آرام گرفت.
انگار با ورود به اتاق و ندیدن گرگینه همیشه حاضر، استرسش بیشتر شد. نمی‌دانست از کی آن دشمن خزدار برایش حکم سرباز محافظ را پیدا کرده‌بود؟ اما نبودنش هم حس ناامنی می‌داد.
چراغ روشن نکرد و با چند قدم به تخت رسید، از گوشه چشم حضور جاسمین را حس می‌کرد. هر لحظه منتظر بود تا اشتباهی رخ دهد و افسار جسمش را بگیرد و با تمام وجود افسرده بماند.
زیر نگاه سرزنش‌گر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : banafsh

banafsh

رفیق جدید انجمن
سطح
5
 
تاریخ ثبت‌نام
5/4/24
ارسالی‌ها
72
پسندها
474
امتیازها
2,648
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #64
میشا از ترس چشمانش را بست و بلند جیغ کشید، توی تمامی جنگ‌ها حتی یک بار هم این احساس ترس رو در وجودش حس نکرده بود. انگار تمام بدنش یخ کرده‌بود و بدون کنترل می‌لرزید، خاطراتی که بهش دسترسی نداشت و این ترس مضحک باعث شده‌بود فکرش مختل شود و برای فرار از این مهلکه دست به هر کاری بزند.
صدای خنده‌های بلند پسر لوسیفر از کنار گوشش.
آهی کشید و چشم‌هاش باز کرد، سرش کج کرد تا از اون مرد ترسناک شیک پوش دورتر بشه.
- همیشه از این نگاهت بدم می‌اومد، حالا که اینجا و تو مشت منی باید مطیع‌تر رفتار کنی خانم فرمانده.
حرف‌هاش بوی طعنه می‌داد، دختر کمی عقب تر رفت و آب دهنش به سختی قورت داد، نباید الان جا می‌زد حتی اگر آخرش به مرگ ختم می‌شد.
انگار جایی در کنج ذهنش بهش اطمینان می‌داد که اون مرد هیچ وقت قصد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : banafsh
عقب
بالا