متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آنسون، پسر خدا | بنفشه کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع banafsh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 51
  • بازدیدها 1,430
  • برچسب‌ها
    خدایان کهن
  • کاربران تگ شده هیچ

banafsh

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
60
پسندها
387
امتیازها
1,723
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #41
پر احساس ترس و هیجان بود، انگار هنوز در اتاق پنج و در کنار آن مرد مرموز مهربان قرار داشت و این واقعیت که الان در دنیای واقعی انسان‌ها بیدار شده است، پر از ناامیدی بود. دستش را زیر بالشتش کشید تا گوشی‌اش را پیدا کند، با لمس بدنه فلزی آن را بیرون کشید و روشنش کرد، نور زیاد صفحه مانند تیری در چشمانش رفت و زیر لب ناسزایی گفت، نو را کم کرد و اعداد 4:44 برایش چشمک زدند. تاریخ را چک کرد. 1400/08/11
سریع به آخرین پیام‌های فریال رفت و با دیدن تاریخ 1400/08/09 شوکه گوشی را خاموش کرد. یعنی دو روز بود که خوابیده‌ بود؟ کسی به سراغش نیامده‌ بود؟ ترسیده از روی تخت بلند شد که سرش گیج رفت، دستش را به دیوار گرفت و از اتاق بیرون رفت. سکوت کرکننده‌ی خانه و تاریکی مطلق هال هم از سرعت دویدن دختر کم نکرد، در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : banafsh

banafsh

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
60
پسندها
387
امتیازها
1,723
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #42
دفتر صورتی میشا را برداشت، اولین خودکار روی میز را در دست گرفت، در حالی که کیک خوشمزه‌اش را می‌خورد شروع به نوشتن کرد: سلحشوربازی‌های میشا بالاخره یک جا به‌دردش خورد و تو اتاق اول باعث شد کمتر زجر بکشه. هنوز در مورد وولفکا چیزی نمی‌دونیم. مجمع خیلی هم بد نیست، پسر جذاب زیاد داره. یادمه اولین باری که میشا تو یک جنگ شکست خورد، همه متعجب شدن، میشا خودش جلوی یکی از سربازهاش انداخت تا شمشیر فرمانده قدرت جادوگر به سربازش برخورد نکنه و باعث شد خودش زخمی بشه. روی زمین افتاد و فرمانده جادوگر هم عقب رفت، یک‌جورایی آتش‌بس رخ داد چون میشا و لشکر سربازهاش برای پشتیبانی از جادوگرهای طبیعت در برابر جادوگرهای خونی که یعنی با خون کار می‌کردن رفته بود و اصلا اون فرمانده قصد نداشت که میشا رو زخمی کنه و یک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : banafsh

banafsh

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
60
پسندها
387
امتیازها
1,723
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #43
به دوقلوهای محافظ دروازه لبخند بزرگی زد.
- سلام به پسران جذاب، اجازه می‌دید منم رد بشم؟
لیکس به لباس‌های چروک شده و درهم دختر نگاهی انداخت و گفت:
- میشا داخل آزمونه و حق نداری پیشش بری.
یاسمین پایش را با حرص کوبید زمین، این مسخره بازی بود.
- چرا؟ من تا الان پیشش بودم.
هیون با مهربانی نزدیک شد، توضیح بعضی مسائل سخت بود آن هم وقتی که نباید چیزی را کامل می‌گفتن.
- ببین در سه و دو باید میشا تنها آزمون بده تا قدرت واقعیش مشخص بشه، اگر تو هم پیشش باشی و میشا صدمه‌ای ببینه، تو قطعا می‌میری. خب این نقض قوانین بُعد اوله که روح یک انسان در بُعد سوم از بین بره.
دختر بیشتر نگران شد، اگر دیگر جنگی برای دو اتاق مانده در کار نبود، پس چه اتفاقی می‌افتاد که امکان صدمه جدی وجود داشت؟
- برام مهم نیست، هرجا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : banafsh

banafsh

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
60
پسندها
387
امتیازها
1,723
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #44
هیون نامه را از دست دختر کشید و داد زد:
- روانی شدی؟ می‌دونی اگر اتفاقی بیفته انگار واقعا مردی؟ همین الان برگرد.
لیکس با پارچه ابریشمی سفید مخصوص، سر نیزه‌اش را پاک کرد و آرام گفت:
- بهت فرصت می‌دم بری. نمی‌خوام باعث مرگ جسم میشا بشم.
یاسمین جلوی دروازه ایستاد و نشان داد که سر حرفش مانده، بدون میشا زندگی کردن، خود مرگ بود. دختر به یاد می‌آورد که هر زمان میشا زخمی می‌شد او هم مریض می‌شد، پس نمی‌خواست این مرگ خاموش را تجربه کند.
لیکس و هیون با نارضایتی، دروازه را باز کردند و با اولین قدم دختر، کشیده شد کنار میشا.
در پشت یک ستون بلند سفید، پناه گرفته‌بود و زیر لب اورادی را زمزمه می‌کرد که باعث می‌شد اطرافش مانند یک دایره بزرگ حصار زرد رنگی فرا بگیرد.
میشا با عصبانیت به یاسمین نگاهی انداخت و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : banafsh

banafsh

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
60
پسندها
387
امتیازها
1,723
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #45
ریشه درخت کنار پایش بود، با جادوی چاقو نامرئی به ریشه زد که نصف شد، یک ورد دو خطی که در دستانش قدرت یک چاقو می‌داد و فقط برای سه دقیقه جاری بود، آتش اطرافش را احاطه کرد. فوبیای مرگ در آتش ذهنش را مانند موریانه می‌خورد. دروغ نبود اگر حس می‌کرد بغض کرده است، فشار زیادی را تحمل می‌کرد و اجرای یک دفعه‌ای جادوها پشت هم خسته‌اش کرده بود. یک حفاظ آبی دیگر دور خودش کشید که وقتی آتش به حفاظ می‌خورد، خاموش می‌شد و لایه ضعیف‌تر می‌شد، دوید به سمت در وسط و بازش کرد و قبل از بسته شدن در، صاعقه‌ای بزرگ به کمرش خورد، درد شدیدی در کل بدنش پیچید و روی زانوهایش افتاد، می‌لرزید و آتش در لباس‌هایش جان گرفت. صدای گریه‌ی یاسمین در وجودش شنیده می‌شد؛ اما درد امانش را بریده بود. وقتی جادوگر صاعقه را قطع کرد تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : banafsh

banafsh

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
60
پسندها
387
امتیازها
1,723
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #46
دختر با چشم‌هایی که بخاطر اشک تار می‌دید، به مادرش نگاه کرد و بلند گفت:
- مامان، واقعا خودتی؟
و وارد بغل زن شد و بلندتر گریه کرد، آرسا و نادیا با تعجب به هم نگاهی انداختند. تاحالا صدای گریه آن دختر را نشنیده بودند و حالا بخاطر یک افتادن اینطور می‌گریست؟
- میشا جان، بگو چی شده؟ کجات درد می‌کنه؟
دختر از آغوش مادرش کمی فاصله گرفت و به قلبش اشاره کرد، با صدایی لرزان گفت:
- دلم برات تنگ شده بود.
آرسا بلند شد و از بشکه کوچک کنار هال، کمی آب داخل لیوان چوبی ریخت و به دست خواهرش داد، واقعا نگرانش شده بود.
دختر بعد از کمی نوشیدن آب، آرام‌تر شده‌بود. با پشت دستش، صورتش را پاک کرد و با دقت به صورت مادر و برادرش نگاه کرد، این چه رویای زیبایی بود؟ شاید هم در همان اتاق مرده‌ بود و این‌جا بهشتش بود.
با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : banafsh

banafsh

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
60
پسندها
387
امتیازها
1,723
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #47
مردی با جسمی به مانند دود تغلیظ شده، پر از تاریکی و بوی عود، از بین درخت‎‌های جنگل می‌گذشت و مستقیم به دختر گیج که در چهارچوب در خشک شده‌ بود، می‌نگریست. انگار هیچ کس در دنیا آن را نمی‌دید. از دیوار گذشت و بی صدا پشتش ایستاد. باید قبل از این که کسی در آن خانه متوجه حضورش می‌شد، کار ناتمام را به اتمام می‌رساند. بدون آن که حتی زبانش را در کام بچرخاند. صدایش در ذهن دختر منعکس شد.
- فکر کنم که این خونه آخر رو باید خودش تنهایی تموم کنه.
یاسمین با شنیدن صدای آشنایی که خاطرات ترسناکی را یادآوری می‌کرد، نفس کشیدن را از یاد برد.
مرد احساسش را لمس می‌کرد، آن دختر باهوش بود و باید با آرامش آن را بیرون می‌برد.
- اصلا برنگرد عقب، من فقط یک پیغام‌رسان از سمت مدیر مجمع هستم و درمورد نحوه ورود شما به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : banafsh

banafsh

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
60
پسندها
387
امتیازها
1,723
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #48
شاید هنوز کمی گیج بود، ولی واقعا کی به این خانه آشنا آمده و در اتاقشان به خواب رفته بود، آب دهانش را قورت داد و به سمت در برگشت. مرد لبخند بزرگی زد و در حالی که از کمد سفید، یک لباس مجلسی ماکسی قرمز درمی‌آورد، گفت:
- تازه بیدار شدی؟ حالت بهتره؟
دختر کمی نزدیک‌تر شد و با دیدن عکس بزرگ قاب گرفته شده از دختر و پسر در لباس عروس، قلبش آرام گرفت. انگار با یک سوزن بزرگ تمام خاطرات را به مغزش اضافه کردند. به کیان لبخندی زد و در جواب گفت:
- تازه بیدار شدم، خیلی وقته خوابیدم؟
مرد سری تکان داد و با یک نگاهی به ساعت دیواری آبی رنگ روی دیوار،گفت:
- حدود چهار ساعتی هست خوابیدی، مطمئنی حالت خوبه؟ دیروز هم وقتی ما اومدیم خونتون خیلی اخمو و خواب‌آلود بنظر می‌اومدی.
دختر از شوک تکانی خورد، بیشتر مدتی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : banafsh

banafsh

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
60
پسندها
387
امتیازها
1,723
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #49
دختر افسرده با لباس‌های همیشگی مشکیش روی دسته‌ی کاناپه کنار یاسمین نشست و سرش به علامت مثبت تکان داد، اشاره‌ای به لباس‌های طوسی رنگ تن دختر کرد و با غرور گفت:
- خیلی سعی کردم شبیه تو بنظر بیام پس رنگ روشن انتخاب کردم، کسی اصلا بهم شک نکرد.
یاسمین از شوک تک خنده‌ای کرد و به عنوان تشکر لبخند بزرگی به روح افسرده‌اش زد، قطعا رنگ‌های شادتری نسبت به طوسی داخل کمدش داشت اما چیزی نگفت. از این بابت که جسمش دست غریبه‌ای نبوده نفسی راحت کشید. با ضربه‌ای محکم که به پهلوی راستش خورد، آخی گفت و به خواهرش نگاه کرد.
یگانه برای بار دوم جمله‌اش را تکرار کرد:
- به نظرت مدل موهام رو بالا شینیون کنم یا فر درشت و دورم باز باشه؟
بدون آن که حتی ذهنش یاری کند دقیقا این سوال برای چه چیزی پرسیده شد، جواب داد:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : banafsh

banafsh

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
60
پسندها
387
امتیازها
1,723
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #50
لیارا موهای طلایی‌اش را کنار زد و به دوست قدیمی‌اش نگاهی انداخت، می‌توانست از چشمان سرخ شده‌اش همه چیز را بخواند، به او هم سخت گذشته بود. همزمان جلو رفتند و بی‌حرف یک‎‌دیگر را در آغوش کشیدند، انگار تازه می‌توانستند حس کنند که همه چیز تمام شده. با صدای مردی که گلویش را صاف کرد از هم جدا شدند.
-: خانم میشا و خانم لیارا، لطفا همراه من تشریف بیارید.
از لباس‌های مشکی و پاپیون سفیدش مشخص بود از خدمه بود و صدای آرامی داشت، دو دختر دست یکدیگر را رها نکردند و به دنبال مرد حرکت کردند. تا وقتی کنارهم بودند هیچ چیز نمی‌توانست آن‎‌هارا ناراحت یا باعث مرگشان شود. البته فقط این فکر خودشان بود .
قسمت چپ همان طبقه پر از درهای کنارهم چوبی بود، مانند یک خوابگاه غیر رسمی برای یک قصر ناشناخته.
از پله‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : banafsh

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا