- ارسالیها
- 30
- پسندها
- 190
- امتیازها
- 490
- مدالها
- 1
- نویسنده موضوع
- #11
با تموم شدن حرف بابام، دویدم سمتش و یه بوس محکم از لپش گرفتم.
بابا هم بغلم کردو گفت :
-برو وروجک بابا.
با شنیدن حرفش دوباره سمت در حمله کردم، در رو که باز کردم، قیافهی ناراحت مهزیار رو پشت در دیدم، تازه یادم امد اون بنده خدا هم همراهم امده بود.
قیافش طوری بود، که انگار هرچی به بابام گفته بودم رو شنیده بود.
دری که هنوز باز بود، رو بستم و بهش گفتم:
-مهزیار چرا قیافت این جوریه؟
با صدایِ سوزناکی که دل سنگم، اب می کرد گفت:
-تو دیگه نمی خوای باهام دوست باشی؟
تحت تاثیر صدای غمگینش قرار گرفتم و می خواستم گریه کنم، که با تموم شدن جملش خندم گرفت.
منم با نیش باز، دستم رو انداختم دورش و گفتم :
-دیوونه ایی؟ تو اولین و بهترین دوست منی تورو با دنیا عوضت نمی کنم.
یکم نگام کرد و گفت :
-واقعنی؟
سرم رو...
بابا هم بغلم کردو گفت :
-برو وروجک بابا.
با شنیدن حرفش دوباره سمت در حمله کردم، در رو که باز کردم، قیافهی ناراحت مهزیار رو پشت در دیدم، تازه یادم امد اون بنده خدا هم همراهم امده بود.
قیافش طوری بود، که انگار هرچی به بابام گفته بودم رو شنیده بود.
دری که هنوز باز بود، رو بستم و بهش گفتم:
-مهزیار چرا قیافت این جوریه؟
با صدایِ سوزناکی که دل سنگم، اب می کرد گفت:
-تو دیگه نمی خوای باهام دوست باشی؟
تحت تاثیر صدای غمگینش قرار گرفتم و می خواستم گریه کنم، که با تموم شدن جملش خندم گرفت.
منم با نیش باز، دستم رو انداختم دورش و گفتم :
-دیوونه ایی؟ تو اولین و بهترین دوست منی تورو با دنیا عوضت نمی کنم.
یکم نگام کرد و گفت :
-واقعنی؟
سرم رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.