متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان خون، عرق، اشک | نانامی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Nanami chan
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 25
  • بازدیدها 778
  • کاربران تگ شده هیچ

Nanami chan

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
30
پسندها
190
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #11
با تموم شدن حرف بابام، دویدم سمتش و یه بوس محکم از لپش گرفتم.
بابا هم بغلم کردو گفت :
-برو وروجک بابا.
با شنیدن حرفش دوباره سمت در حمله کردم، در رو که باز کردم، قیافه‌ی ناراحت مهزیار رو پشت در دیدم، تازه یادم امد اون بنده خدا هم همراهم امده بود.
قیافش طوری بود، که انگار هرچی به بابام گفته بودم رو شنیده بود.
دری که هنوز باز بود، رو بستم و بهش گفتم:
-مهزیار چرا قیافت این جوریه؟
با صدایِ سوزناکی که دل سنگم، اب می کرد گفت:
-تو دیگه نمی خوای باهام دوست باشی؟
تحت تاثیر صدای غمگینش قرار گرفتم و می خواستم گریه کنم، که با تموم شدن جملش خندم گرفت.
منم با نیش باز، دستم رو انداختم دورش و گفتم :
-دیوونه ایی؟ تو اولین و بهترین دوست منی تورو با دنیا عوضت نمی کنم.
یکم نگام کرد و گفت :
-واقعنی؟
سرم رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Nanami chan

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
30
پسندها
190
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #12
“نجاتم بده، چون من نمی تونم خودم رو نجات بدم.”

(فلش بک ، پنصد و پنجاه سال قبل)
(توجه: از زمان حال، فلش بک خورده به پونصد و پنجاه سال قبل)
دانای کل :
پادشاه بزرگمهر کبیر هنگام حکومت خود، مرز های کشورش را بیش از حکومت پدرِ خود ساخته بود.
پس از گسترشِ مرزهای کشوراش، به دنبال وارثی برای تاج و تخت خود بود، اما ملکه، همسر اول او از آوردن فرزند عاجز بود، پس مادر پادشاه به دنبال همسر دوم و شایسته ایی برای فرزند خود بود، که توانایی آوردن وارثی برای کشورشان را داشته باشد.
پس از جست و جوهای های بسیار، دریافت که، تک فرزند وزیر جنگ، برازنده ترین همسر برای پسرش خواهد بود.
پس بدون ذره ایی درنگ، نامه ایی برای وزیر جنگ ارسال کرد و چشم انتظار پاسخ او ماند.
خارج از قصر در منزل وزیر، پس از رسیدن نامه، جنگی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Nanami chan

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
30
پسندها
190
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #13
چگونه می توانست شیره ی جان اش را با قدرت، معامله کند؟
چگونه می توانستند، او را در آن شرایط بغرنج قرار دهند و تارو پودش را از او دریغ کنند؟
مگر می شد؟
مگر می‌شد، بی سپنتایش، در این مکان نفرین شده نفس بکشد؟
آخر چگونه می توانست؟
مادر‌ش دستانش را حصار دستان دخترش کرد و دیانوشش را به آرامی به سمت اتاق‌اش هدایت کرد، تا اندکی هم که شده بود دوردان هاش دست از اشک ریختن بر می داشت و اسیر دنیای خواب، رویا می شد.
پس از راهی کردن دیانوشش، خودش نیز با غمی بی پایان در سینه، که برای جگر گوشه اش داشت به سمت اتاق مشترک خودش وهمسرش به راه افتاد.
اما دیانوش در دلش آشوبی بود، آرام و قرار نداشت، از این رو نمی توانست بنشیند و ببیند، زن دوم پادشاه شده است، همان پادشاهی که ظلم و ستمش زبان زده خاص و عامه شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Nanami chan

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
30
پسندها
190
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #14
هفت روزی از ناپدید شدن دخترش گذشته بود، هرگز تصوراش را نمی کرد، نوکر ناچیزِ منزل‌اش توانسته باشد، دخترش را فراری دهد، در خاطرَش این گونه می اندیشید، که آن مردک جربزه‌ی گریز با دخترش را ندارد.
اما اکنون با فرار آن دو، تمام معادلات‌اش بهم ریخته بود و حال به هر قیمتی که بود، باید آن دو را می یافت، زیرا در آن زمان، با نبود دیانوش او باید با قدرت و سرمایه بیشتر وداع میکرد.
بنابراین، وزیر به تمام خدمه‌ی خانه اش نهی کرد، دختراش را از زیر سنگ هم که شده، بیابند.
اما در آن سوی شهر، در جنگلِ مملو از درختان بی شمار، در کنار رودخانه‌ایی خوروشان، کلبه ای تماما چوبی بنا شده بود، که تا قبل ازورود آن زوج عاشق، خالی از سکنه و موجود زنده بود.
اما حال به مدت چند روز، آن کلبه‌ی چوبی به غیر از صاحب خود،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Nanami chan

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
30
پسندها
190
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #15
پس از گذشت هشت روز، از فرار دیانوش، خدمه‌‌ی وزیر توانستند رد آن دو را در جنگل عظیمِ حوالیِ شهر بزنند، بنابراین نامه‌ایی برای وزیر ارسال کردند و چشم به راهِ فرمان رئیس‌شان ماندند.
وزیر پس از مرور نامه، حکم کرد تا پیش از ورودَش دست نگه دارند، تا خود شخصا، خورده حسابش را با سپنتا یکسره کند و احساس عشق دخترش را مانند پسر بکشد.
بنابراین این پس از ارسال نامه، با اکثر سرعت خود را به آن کلبه‌ی شوم رساند و پس از مشاهده ی زیر دستانش به آنها فرمان داد تا کلبه را محاصره‌ کنند.
پس از احاطه‌ کردن تمام کلبه، وزیر بدون فوت وقت، در چوبی را با لگد شکاند.
و بعد از سقوطِ در قدیمی بر روی زمین، چشمانش خیره به دستانی شد که دخترش را در آغوش کشیده بودند، وزیر در کسری از ثانیه باخشم غضبناکی، دستان زخمتش را بند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Nanami chan

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
30
پسندها
190
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #16
گویا وزیر در این جهان نبود، او همچنان کر و کور بود، زیرا به دست پا افتادن دیانوش را نمی دیدید و التماس ها و زجه های دخترش رانمی شنید.
اما در ان سمت کلبه سپنتا بود، که با نگریستن به صحنه ی پیش رویش، طاقتش طاق شده بود، آخر چگونه می توانست مرواید های درخشان دیانوشش راببیند و دم نزند.
از جایش برخاست تا اشک های دوردانه اش را پاک کند، قصد داشت عزیزش را آرام کند، زیرا دگر تاب و تحمل زجه هایش را نداشت.
اما سربازهای بی مروت پیش از ایستادنش او را در جای قبلش پرتاب کردند.
گویی مرده ای متحرک شده بود، در زانوهایش ضعف و سستی احساس می کرد، قلبش درد می کرد و بغض راه گلویش را صعد کرده بود.
گویا می دانست، اینجا پایان قصه‌ای بود که هنوز شروعش نکرده بود.
می دانست که تقلا های دیانوشش بی فایده بود، و می دانست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Nanami chan

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
30
پسندها
190
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #17
یه وقت هایی فراموش کردن بعضی ها، مثل فراموش کردن نفس کشیدنِ.
(زمان حال، سال هزار سیصد نود هفت)
رسپینا:
از وقتی بیدار شدم نتونستم از جام تکون بخورم، چون رمقی برای بلند شدن تو وجودم ندارم، همش تو ذهنم به این فکر می کنم، که چه اتفاقی برام افتاد؟ چه اتفاقی برای خانوادم افتاد؟ چرا به اون نقطه رسیدم؟ اصلا چی‌شد؟
مغزم از وجود این همه سوال داره منفجر می‌شه، قلبم خیلی درد می‌کنه، چشمام می‌سوزه و انگار یه کامیون از جسمم رد شده.
دلم برای خانوادم تنگ شده، من بابام رو می خوام، مادرم رو می‌خوام، برادرام رو می‌خوام. خدایا می‌خوام فراموشی بگیرم نمی خوام زندگی قبلیم رو یادم باشه، آخه چرا باید همه چیز یادم بیاد، انگار خدا جای کادوی تولدم بهم عذاب هدیه کرده.
تنها چند ساعت میشه که متوجه شدم تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Nanami chan

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
30
پسندها
190
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #18
(فلش بک پونصد سال قبل)
رسپینا :
-مهزیار به خدا دیگه نمی تونم، حوصلم سر رفته، ببین این داداشایِ من کجان من باید برم ببینم شون.
مهزیار با نیشخند گفت:
-اووم منظورت شاهزاده آرتمنه؟
وای خدایا، اینم دیگه مارو شناخته.
-نه خیر، منظورم به دیاآکو، داریا، دایان، راسا و آرتمن بوده، نه نه راسا رو نمی خوام ببینم.
با چشم هایی که شیطنت ازش می بارید گفت:
-اما شاهزاده آرتمن که چهارمیه پس چرا آخری گفتیش؟یعنی مهم تره که آخری گفتیش؟
باز داره لبخند شیطانی میزنه، بزنم لهش کنم پووف اینم خوب فهمیده ها آرتمن برام عزیز تره اذیتم میکنه، پسره ی بیتَر ادب.
-نه خیر، اصلا من دلم می خواد داریا رو ببینم.
مهزیار بعد از تموم شدن جملم خندید از اون خنده ها که یعنی خودتی.
چیش بی ادب، اگه خودم راه نیوفتم این تا شب می خواد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Nanami chan

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
30
پسندها
190
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #19
بعد از اتمام جملم بغض کردم، یکمم اشک تو چشام جمع کردم که بتونم مخش رو بزنم و علت نبودشون رو بفهمم ولی انگاری اونا زرنگ تراز منن البته به جز راسا.
-هی غورباقه میدونستی گریه کنی زشت میشی؟
هی می خوام قیافم رو شبیه ادمای افسرده و ناراحت نشون بدم این شل مغز نمی زاره.
-راسا دلیل نمیشه چون تو زشتی منم به تو رفته باشم، من به داداش دایان جونم رفتم.
بعد هم زبونم رو براش تا ته در اوردم.
دایان همنجور که ریز می خندید، یکی هم زد پس کله‌ی راسا و بعد دست منو گرفت و نشوند کنار خودش،گفت:
-این رو ولش کن بیا بشین غذا بخور پوست استخون شدی.
بعد از تموم شدن جملش، برام غذا کشید منم سو استفاده‌گر کلی کیف کردم.
راسا هم یکم چپ چپ نگاهمون کرد ولی کسی به روی خودش نیورد و اون رو ادم حساب نکرد، راسا هم امد نشست چون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Nanami chan

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
30
پسندها
190
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #20
راسا دید کاریش ندارم و گشنگی هم امونش رو بریده بود، اونم آروم نشست سرجاش و غذاش روخورد، البته راسا تو غذا خوردن اسبیه برای خودش، پتانسیل این رو داره که تو یه چشم به هم زدن یه میز رو ببلعه، برای همین سر غذا کسی پیشش نمی شینه، و خوب الان دلم برای مهزیار سوخت که کنارش نشسته.
چشمم خورد به دایان که با علاقه داشت بهم غذا می داد، نگاهم رفت سمت صورتش، ریا نباشه همه‌ی داداش هام خوشگل و جذابن البته به جز راسا.
و خوب، این جذابیتشون به من رفته همه‌شون خوشگل و خوش هیکل‌ان.
دایان امسال بیست و شیش سالش شده، قدش خیلی بلندتر از منه و چون فرمانده‌ی ارشد جنگه هیکلش ورزیدس و خیلی رو فرمه.
دایان چشم و ابروهای مشکی ایی داره، یکمم ته ریش داره که جذاب ترش کرده.
داشتم صورت دایان رو تحلیل می کردم و لبخند قشنگش رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا