متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان خون، عرق، اشک | نانامی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Nanami chan
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 25
  • بازدیدها 777
  • کاربران تگ شده هیچ

Nanami chan

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
30
پسندها
190
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #21
-من سیر شدم، میرم پیش داریا.
راسا از ترس دایان که دوباره گردنش رو فشار نده رفتن رو بهونه کرد تا در بره، بعد اینکه بلند شد امد پیشم ایستاد، منتظر بودم تا دستش بیاد سمت موهام تا گردنش رو گاز بگیرم، اما سرش رو اورد نزدیک گوشم و خیلی اروم طوری که فقط خودم بشنوم گفت:
-قورباغه‌ی زشت.
و بد پا به فرار گذاشت.
پسره‌ی بی‌تربیت، ادم نمی شد، همین جوری با چشم غره داشتم رفتنش رو نگاه می کردم و تو دلم فحشش می دادم که دایان دستم روگرفت و منو سمت خودش برگردوند و گفت:
-پرنسس خانوم، منم دیگه باید برم پیش پدر، تو هم با مهزیار برو به تمرین اسب سواری.
با تعجب بهش گفتم:
-اما داداش تو که چیزی نخوردی.
یه لبخند خوشگل زد و ادامه داد:
-دیدن غذا خوردن تو، گشنگیم رو بر طرف می‌کنه.
می خواست راه بیوفته بره، اما دلم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Nanami chan

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
30
پسندها
190
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #22
(شاید خوشبختی تویِ صفحه‌ی بعدیه، نبندکتاب زندگیت رو…)
(فلش بک پونصد و پنجاه سال قبل)
دانای کل:
پیرمرد نگاهش را بالا آورد، چشمانش به پسر بینوای روی تخت بر خورد کرد، چند روز از زمانی که به سختی نجاتش داده بود می گذشت و حال روزها به انتظار در کلبه می نشست تا پسر چشمانش را باز کند.
دلش بی دلیل برای پسر می‌سوخت.
قلبش به او اجازه نمی‌داد، که پسر جانش را از دست دهد، تمام تلاشش را کرده بود که او را به زندگی بازگرداند و حال انتظار می‌کشیدکه پسر، خود برای زندگی اش تقلا کند و به این دنیا بازگردد.
کمی دلش، شور دختر عزیزش را میزد که در خانه تنها رهایش کرده بود، به او گفته بود دو هفته‌ی دگر به خانه باز می گردد اما نمی‌دانست پسر تا آن زمان قدرت بازگشت به زندگی‌اش را دارد؟
چرا در ان زمان پیرمرد انجا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Nanami chan

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
30
پسندها
190
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #23
پیرمرد بالکنتی خفیف، لب به سخن گشود:
-تو، تو حالت خوبه؟ درد نداری پسرم؟
سپنتا، گویی ماهی‌ایی از آب بیرون افتاده بود، لبانش تنها به تکان خوردن بسنده کرده بودند، تلاش های پسر برای ادای کلمات ناموفق بود.
پیرمرد، با نگریستن به پسر بینوا، با تندی به سمت پارچ آب گوشه‌ی کلبه رفت و مقداری از ان مایع بی رنگ برای پسر در ظرف چوبی‌ایی سرازیر کرد.
سپنتا، با کمک پیرمرد اندکی گلویِ همچو کویرش را تَر کرد.
پسر پس از انکه با زحمت مقداری آب نوشید، تلاش کرد تا کلمه‌ایی که در ذهن داشت را به زبان بیاورد.
با صدای خش دار و گرفته‌ایی زمزمه وار لب زد:
-مَ من، ک کجام؟
پیرمرد فورا در جواب پسر گفت:
-در کلبه‌ی جنگلی من.
چرا باید در کلبه‌ی جنگلی باشد؟
به چه دلیلی باید یک زخم بر سینه‌اش داشته باشد؟
برای چه نامش را به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Nanami chan

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
30
پسندها
190
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #24
(فلش بک پونصد سال قبل)
پووف دیگه نمی‌تونم ادامه بدم، دیگه نمی‌کشم، این غم و درد داره منو از پا در میاره، بدبخت تر از منم تو دنیا وجود داره؟
چرا من باید انقدر بد شانس باشم؟
خدایا دلت برای من نمیسوزه؟
کجای زندگیتم خدا؟
یه رهگذر تو خوابت؟
یا یه موجود اضافی؟
پس کی درس دادن به من بدبخت تموم میشههه، اصلا چرا من پسر نشدم مثل داداشام؟
اوه اوه نه نه ولش کن پشیمون شدم بدبختی پسر بودن، اونم شاهزاده مملکت، که یکی دوتا نیس اصلا خدایا شکرت دمتم گرم.
اصلا منو دوست داشتی که بعد پنج تا پسر من آخری شدم دختر.
شاید، اگه یه بار دیگه با صدای بلند غر بزنم دست از سر کچل من برداره، ولی اگه ایندفعه هم درسارو بپیچونم فک کنم مهزیار کتکم بزنه، البته غلط می‌کنه دست رو پرنسس مملکت بلند کنه داداشام چشش رو در میارن،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Nanami chan

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
30
پسندها
190
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #25
-وای شکمم دارم میمیرم ، داداشششاممم کجایین بی خواهر شدین وایی ننه بیا ببین بی دختر شدی، بابا کجایی دخترت رو کشتننن عزیز دردونتون داره تودرد دست و پا میزنه.
خیلی نامحسوس سرم رو اوردم بالا تا قیافه‌ی معلمم رو ببینم که دیدم با قیافه‌ی خر خودتی داره نگاهم میکنه، چرا باورش نشد؟ منکه نقشم رو بی نقص اجرا کردم.(اره جون عمت)
-نمی خوای بگی منو ببرن پیش طبیب؟ دارم جون میدم اگه بمیرم تو مسئولی متوجه میشی؟بابام می‌کشتت اگه من بمیرم ایی شکمم.
چشماش رو تو حدقه چرخوند، خدمت کارایی که گوشه اتاق نشسته بودن چشماشون داشت در میومد، می‌خواستن بیان سمتم اما منتظر بودن تا معلمم اجازش رو بده، معلمم هم وقتی دید حریف کولی بازی های من نمیشه سرش رو با تاسف تکون داد و به خدمت کارا اشاره زد و گفت:
-پرنسس رو ببرید پیش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Nanami chan

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
30
پسندها
190
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #26
سرم رو که سمت در چرخوندم قامت بلند داریا و آرتمن رو دیدم.
وقتی داداشام رو دیدم جوری یک ضرب از جام بلند شدم که طبیب کنار دستم دو متر پرید هوا از ترس، منم با دو رفتم سمتشون که بزنم زیر گریه که منو از این بدبختی نجاتم بدن، که زودتر از گریه کردن من آرتمن بود که جوری سفت بغلم کرد که حالا واقعا علاوه بر شکمم تمام تنم درد گرفته بود.
-رسپینا عزیزم حالت خوبه قشنگم؟ کجات درد می‌کنه عروسکم خوبی؟؟؟ چرا چیزی نمیگی؟؟طبیب پرنسس چش شده؟؟کجاش درد می‌کنه که نمی‌تونه حرف بزنه؟ ارتمن قربونت بره بگو بهم کی باعث شده اینجوری بشی خودم میکشمش، رسپینا یه چیزی بگو … .
بعد از تموم شدن جملش امون نداد با سرعت رفت سمت طبیب و یقش رو گرفت کشید سمت خودش و با داد تو صورتش گفت:
-چیکارش کردی که نمی‌تونه حرف بزنه؟ هااا؟ چرا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا