- ارسالیها
- 30
- پسندها
- 190
- امتیازها
- 490
- مدالها
- 1
- نویسنده موضوع
- #21
-من سیر شدم، میرم پیش داریا.
راسا از ترس دایان که دوباره گردنش رو فشار نده رفتن رو بهونه کرد تا در بره، بعد اینکه بلند شد امد پیشم ایستاد، منتظر بودم تا دستش بیاد سمت موهام تا گردنش رو گاز بگیرم، اما سرش رو اورد نزدیک گوشم و خیلی اروم طوری که فقط خودم بشنوم گفت:
-قورباغهی زشت.
و بد پا به فرار گذاشت.
پسرهی بیتربیت، ادم نمی شد، همین جوری با چشم غره داشتم رفتنش رو نگاه می کردم و تو دلم فحشش می دادم که دایان دستم روگرفت و منو سمت خودش برگردوند و گفت:
-پرنسس خانوم، منم دیگه باید برم پیش پدر، تو هم با مهزیار برو به تمرین اسب سواری.
با تعجب بهش گفتم:
-اما داداش تو که چیزی نخوردی.
یه لبخند خوشگل زد و ادامه داد:
-دیدن غذا خوردن تو، گشنگیم رو بر طرف میکنه.
می خواست راه بیوفته بره، اما دلم...
راسا از ترس دایان که دوباره گردنش رو فشار نده رفتن رو بهونه کرد تا در بره، بعد اینکه بلند شد امد پیشم ایستاد، منتظر بودم تا دستش بیاد سمت موهام تا گردنش رو گاز بگیرم، اما سرش رو اورد نزدیک گوشم و خیلی اروم طوری که فقط خودم بشنوم گفت:
-قورباغهی زشت.
و بد پا به فرار گذاشت.
پسرهی بیتربیت، ادم نمی شد، همین جوری با چشم غره داشتم رفتنش رو نگاه می کردم و تو دلم فحشش می دادم که دایان دستم روگرفت و منو سمت خودش برگردوند و گفت:
-پرنسس خانوم، منم دیگه باید برم پیش پدر، تو هم با مهزیار برو به تمرین اسب سواری.
با تعجب بهش گفتم:
-اما داداش تو که چیزی نخوردی.
یه لبخند خوشگل زد و ادامه داد:
-دیدن غذا خوردن تو، گشنگیم رو بر طرف میکنه.
می خواست راه بیوفته بره، اما دلم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.