• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان خون، عرق، اشک | نانامی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Nanami chan
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 14
  • بازدیدها 301
  • کاربران تگ شده هیچ

Nanami chan

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
7/4/24
ارسالی‌ها
14
پسندها
67
امتیازها
83
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
با تموم شدن حرف بابام، دویدم سمتش و یه بوس محکم از لپش گرفتم.
بابا هم بغلم کردو گفت :
-برو وروجک بابا.
با شنیدن حرفش دوباره سمت در حمله کردم، در رو که باز کردم، قیافه‌ی ناراحت مهزیار رو پشت در دیدم، تازه یادم امد اون بنده خدا هم همراهم امده بود.
قیافش طوری بود، که انگار هرچی به بابام گفته بودم رو شنیده بود.
دری که هنوز باز بود، رو بستم و بهش گفتم:
-مهزیار چرا قیافت این جوریه؟
با صدایِ سوزناکی که دل سنگم، اب می کرد گفت:
-تو دیگه نمی خوای باهام دوست باشی؟
تحت تاثیر صدای غمگینش قرار گرفتم و می خواستم گریه کنم، که با تموم شدن جملش خندم گرفت.
منم با نیش باز، دستم رو انداختم دورش و گفتم :
-دیوونه ایی؟ تو اولین و بهترین دوست منی تورو با دنیا عوضت نمی کنم.
یکم نگام کرد و گفت :
-واقعنی؟
سرم رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Nanami chan

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
7/4/24
ارسالی‌ها
14
پسندها
67
امتیازها
83
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
“نجاتم بده، چون من نمی تونم خودم رو نجات بدم.”

(فلش بک ، پنصد و پنجاه سال قبل)
(توجه: از زمان حال، فلش بک خورده به پونصد و پنجاه سال قبل)
دانای کل :
پادشاه بزرگمهر کبیر هنگام حکومت خود، مرز های کشورش را بیش از حکومت پدرِ خود ساخته بود.
پس از گسترشِ مرزهای کشوراش، به دنبال وارثی برای تاج و تخت خود بود، اما ملکه، همسر اول او از آوردن فرزند عاجز بود، پس مادر پادشاه به دنبال همسر دوم و شایسته ایی برای فرزند خود بود، که توانایی آوردن وارثی برای کشورشان را داشته باشد.
پس از جست و جوهای های بسیار، دریافت که، تک فرزند وزیر جنگ، برازنده ترین همسر برای پسرش خواهد بود.
پس بدون ذره ایی درنگ، نامه ایی برای وزیر جنگ ارسال کرد و چشم انتظار پاسخ او ماند.
خارج از قصر در منزل وزیر، پس از رسیدن نامه، جنگی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Nanami chan

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
7/4/24
ارسالی‌ها
14
پسندها
67
امتیازها
83
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
چگونه می توانست شیره ی جان اش را با قدرت، معامله کند؟
چگونه می توانستند، او را در آن شرایط بغرنج قرار دهند و تارو پودش را از او دریغ کنند؟
مگر می شد؟
مگر می‌شد، بی سپنتایش، در این مکان نفرین شده نفس بکشد؟
آخر چگونه می توانست؟
مادر‌ش دستانش را حصار دستان دخترش کرد و دیانوشش را به آرامی به سمت اتاق‌اش هدایت کرد، تا اندکی هم که شده بود دوردان هاش دست از اشک ریختن بر می داشت و اسیر دنیای خواب، رویا می شد.
پس از راهی کردن دیانوشش، خودش نیز با غمی بی پایان در سینه، که برای جگر گوشه اش داشت به سمت اتاق مشترک خودش وهمسرش به راه افتاد.
اما دیانوش در دلش آشوبی بود، آرام و قرار نداشت، از این رو نمی توانست بنشیند و ببیند، زن دوم پادشاه شده است، همان پادشاهی که ظلم و ستمش زبان زده خاص و عامه شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Nanami chan

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
7/4/24
ارسالی‌ها
14
پسندها
67
امتیازها
83
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
هفت روزی از ناپدید شدن دخترش گذشته بود، هرگز تصوراش را نمی کرد، نوکر ناچیزِ منزل‌اش توانسته باشد، دخترش را فراری دهد، در خاطرَش این گونه می اندیشید، که آن مردک جربزه‌ی گریز با دخترش را ندارد.
اما اکنون با فرار آن دو، تمام معادلات‌اش بهم ریخته بود و حال به هر قیمتی که بود، باید آن دو را می یافت، زیرا در آن زمان، با نبود دیانوش او باید با قدرت و سرمایه بیشتر وداع میکرد.
بنابراین، وزیر به تمام خدمه‌ی خانه اش نهی کرد، دختراش را از زیر سنگ هم که شده، بیابند.
اما در آن سوی شهر، در جنگلِ مملو از درختان بی شمار، در کنار رودخانه‌ایی خوروشان، کلبه ای تماما چوبی بنا شده بود، که تا قبل ازورود آن زوج عاشق، خالی از سکنه و موجود زنده بود.
اما حال به مدت چند روز، آن کلبه‌ی چوبی به غیر از صاحب خود،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها] Pa_yiz

Nanami chan

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
7/4/24
ارسالی‌ها
14
پسندها
67
امتیازها
83
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
پس از گذشت هشت روز، از فرار دیانوش، خدمه‌‌ی وزیر توانستند رد آن دو را در جنگل عظیمِ حوالیِ شهر بزنند، بنابراین نامه‌ایی برای وزیر ارسال کردند و چشم به راهِ فرمان رئیس‌شان ماندند.
وزیر پس از مرور نامه، حکم کرد تا پیش از ورودَش دست نگه دارند، تا خود شخصا، خورده حسابش را با سپنتا یکسره کند و احساس عشق دخترش را مانند پسر بکشد.
بنابراین این پس از ارسال نامه، با اکثر سرعت خود را به آن کلبه‌ی شوم رساند و پس از مشاهده ی زیر دستانش به آنها فرمان داد تا کلبه را محاصره‌ کنند.
پس از احاطه‌ کردن تمام کلبه، وزیر بدون فوت وقت، در چوبی را با لگد شکاند.
و بعد از سقوطِ در قدیمی بر روی زمین، چشمانش خیره به دستانی شد که دخترش را در آغوش کشیده بودند، وزیر در کسری از ثانیه باخشم غضبناکی، دستان زخمتش را بند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا