متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان ئاوان | مسیحه.چ کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع masihe.ch
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 133
  • بازدیدها 3,061
  • کاربران تگ شده هیچ

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
415
پسندها
5,886
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
ئاوان
نام نویسنده:
مسیحه.چ
ژانر رمان:
#اجتماعی #عاشقانه
کد رمان: 5626
ناظر: Mobina.yahyazade Mobina.yahyazade
سطح: برگزیده


خلاصه:
شَبیر احتشام بزرگ طایفه احتشام برای حفظ جان نوه هایش مجبور به سر پوش گذاشتن بر رازی تلخ گشته که حالا بعد از ده سال برای فاش نشدن آن راز نوه‌های خود را مجبور به ازدواج با هم می‌کند.اجباری تلخ که قرار است نتیجه‌ای شیرین داشته باشد.
 
آخرین ویرایش
امضا : masihe.ch

YEGANEH SALIMI

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
19
 
ارسالی‌ها
2,796
پسندها
9,340
امتیازها
33,973
مدال‌ها
30
  • مدیرکل
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : YEGANEH SALIMI

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
415
پسندها
5,886
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #3
به نام اویی که همراه وهم‌گام است.

گاهی برای راحتی خیال و دلگرمی، نیاز داری به گرمایی که از پشت تمام ستون فقراتت را احاطه کند و تو به پشتوانه همین گرما، در دل رود سردو قندیل بسه زندگی شیرجه زنی.

عده‌ای هستند که از همان ازل افرینش‌شان، تا ابد دستان‌شان گرم و وسیع‌اند. آن‌ها آفریده شده‌اند تا پشت باشند، گویی مسئولیتی خطیرتر از پشت بودن ندارند.
 
آخرین ویرایش
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
415
پسندها
5,886
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #4
بی‌توجه به آدم‌ها، که از دیدنش سر در گوش هم چیزی ورد زبان‌شان می‌شد و از روی تاسف سرتکان داده ، چون نسیمی غم زده از کنارش می‌گذشتند، دست دور زانو تا شده پیچانده بود و چشم به تابلوی بزرگ روی در نرده‌ای سبز رنگ جلوی رویش دوخت.
حال نزارش برای خود نیز غریب بود، چه رسد به آدم‌هایی که او را زانو به بغل نشسته بر روی پیاده روی سنگ‌فرش شده می‌دیدند. دیگر پرستیژی که همیشه برای حفظ آن تلاش می‌کرد و لباس‌هایی که همیشه در صدد تمیز و آراسته بودن‌شان داشت، اولویتش نبود. برایش مهم نبود که پشت مانتوی مشکی که دو روز پیش با اصرار بهار با قیمتی گزاف خرید، اینچنین بر روی شن ریزه‌های خیابان نخ نما شود، یا چروک پشت زانوان شلوارش و طبله‌های جلوی دیدش او را دخترکی ژولیده بنماید. این دختر با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
415
پسندها
5,886
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #5
تنها همین را گفت، همین دو کلمه کافی بود برای دل نازک بهار، تا شهر را برای یافتنش زیر رو کند. بی‌حرف صفحه گوشی تیره شد چون قلب تپنده پر دردش و آن را با ارسال لوکیشن به درون کیف انداخت. کیفی که حالا با کشیده شدن کفش، بر روی زمین خیس و سنگ های میان راه به پارگی و کثیفی رسید.
بی‌خیال سایه‌های محوی که آدمها با گذشتن از جلوی چشمانش برایش پیش کش می‌کردند، سرش را میان دو دست لرزانش گرفت و به سنگ فرش‌های خیس از باران و آب راه‌هایی که بر آن‌ها روان بود، چشم دوخت.
- از خر شیطون بیا پایین دختر...پسر خوبیه
این حرف‌ها برای اویی که روی دیگر پسرک را دید، خنده دار ترین حرف بود اما با شنیدنش جرأت کش دادن لبهایش را هم نداشت، چه رسد قهقه‌ای که تمام جانش می‌طلبید. روز آخر را به یاد داشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
415
پسندها
5,886
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #6
بهار شناسنامه را از بین انگشتان کشیده سعید بیرون کشید. چشمانش از شادی برقی زد.
- اِ..بده ببینم...وای ئاوان چه خوب افتادی دختر...! اگه عکس منو ببینی شبیه سگ پتیبله...تو چه عکست خوب افتاده...خدایی از اولم خر شانس بودی‌.
چه می‌دانند این دو جوان ناپخته در دل دخترک گریان روبه روی‌شان چه می‌گذرد. ئاوان عصبی از تعریف‌های بی‌دلیل بهار و حسرت‌های ناموردش، شناسنامه را از بین دستان او بیرون کشید و صفحه دوم را برای‌شان باز کرد و جلوی صورت‌شان رقصاند.
- مشکل من این، نه عکس سگ پتیبل!
با دیدن آن اسم، بهار از تعجب دست جلوی دهان گرفت و سعید با بهت شناسنامه را از دست دخترک لرزان گرفت.
- این چیه؟
ئاوان نگاه از صورت متعجب آن دو گرفت و برای آرامشی بیشتر صورتش را با دستان سردش طوافی داد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
415
پسندها
5,886
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #7
- ئاوان بالاخره آهش دامنتو گرفت...ببین...! نصف دخترای دانشکده بعد رفتنش افسردگی گرفتند.
حیف؛ سعید چون مجسمه ابوالهول آنجا بود وگرنه از افسردگی خودش هم می‌گفت. برق چشمان و چانه بالا داد بهار کف تحملش را بالا آورد، چرخید و دست بهار را از روی شانه استخوانی و دردناک از ضربات پی‌در‌پی حق جانبانه‌اش بیرون کشید.
- از بدبختی من خوشحالی نه؟ خوب سوژه‌ای شدم برای دلقک بازیات...آره...؟ می‌فهمی باد به گوششون برسونه سرمو بیخ تا بیخ می‌برن؟بعد تو نگران افسردگی دخترای آویزون دانشگاهی؟
حرفش تکه‌ای نامحسوس به روان آویزان بهار هم بود. بهار با حرف ئاوان لبخند کش آمده بر روی لبانش به آنی جمع شد، فکرش را نمی‌کرد این چنین مشکل بقرنجی باشد شاید با غلط گیر یا شاید چون خاله پروانه‌اش که دفتردار مدرسه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
415
پسندها
5,886
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #8
سعید خبیثانه لب کج کرد. بهار خود تیشه‌ای داد برای کوباندن بر اعصاب به قول خود گو... مرغیش.
- خوب شد گفتی روش فکر می‌کنم.
بهار با مشت بر بازوی سعید کوبید و زیر لب بی‌شعوری وصله پینه شخصیتش کرد. صدای خنده‌ای که سعید سعی در خفه کردنش داشت و چشمانی که ئاوان چسبیده به شیشه را رصد می‌کرد، تنها عکس العملش در برابر نیشگون‌های ریز روی بازویش بود. روحیه لطیف و بی‌غل و غش بهار نشانه‌هایی از زندگی داشت و سعید آرام و متین در کنارش زندگی را نفس می‌کشید. حرکت مورچه‌وار ماشین بهترین زمان را برای تحلیل این اتفاق به سعید داد.
- گفتی ئاوان دیشب به مامانش جواب رد داده؟
دخترک با اکراه دل از آن آینه کوچک چسبیده به آفتابگیر کند و سرش را به عقب چرخاند تا از خواب بودن ئاوان مطمئن شود.
- آره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
415
پسندها
5,886
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #9

- جلوی من نشستی ئاوان رو برام تجزیه تحلیل می‌کنی؟...خجالت نمی‌کشی...؟ اصلاً، موندم چطور وقت کردی این همه اطلاعات از هیکل 50 کیلوی این نیم وجبی در بیاری؟
بهار بهتر از هر کس می‌دانست که ئاوان بعد از خودش جزء خط قرمز های سعید است و او را چون سحر خواهر از دست داده‌اش دوست دارد. اما چه کند که با ئاوان هم شوخی نداشت. هر بار می‌گفت و هر بار هم سعید همان جواب همیشگی را بر دندان‌هایش قطار می‌کرد. سعید با حرکت ماشین جلوی، پایش را از روی ترمز برداشت و از کلافگی و عصبانیت بابت ترافیک بی‌موردی که این وقت روز دامانش را گرفته، دستش را در هوا تابی داد و مزه ملس این حسادت‌های ریز دخترک را با حرفش به زیر زبانش راند و آب جمع شده از ذوقش را به یک باره بلعید.
- اُهو...! همچین میگه دختر، هرکی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
415
پسندها
5,886
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #10
بهار آفتابگیر را به بالا و همزمان بر پشتی صندلی تکیه زد رو به سعیدی که از سکون ماشین دست بر لبه پنجره داشت و او را زیر نگاه حریصانه‌اش گرفته بود نگریست و با انگشت لاک زده سبز یشمیش به لب‌هایی که حالا به رنگ قرمز جگری مبدل گردیده، اشاره زد.
- فوتکسیونم و عوض کردم...
با انگشتانش لپ نداشته استخوانی سعید را کشید.
- جیگری کردم...جیگر!
سعید با سبز شدن چراغ، بی‌توجه به بوق ممتد ماشین‌های پشت سر، با خونسردی ذاتیش ماشین را به حرکت درآورد و با تمسخر ابروانش، لبان غنچه شده بهار را نشانه رفت.
- لب و حومه دیگه؟ لب یه سانتی از هر طرف 5 سانت کردی اسمشم گذاشتی رژ؟
دستش را دور لب‌های بهار گردش داد.
- این دیگه حصارکِشی عزیزم نه رژ زدن.
شاید در بین هزاران عیب از دماغ گوشتی و چشمان پف داری که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : masihe.ch

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا